• خانه
  • روایت
  • طالبان و آزار اقلیت‌ها: حکایت تلخ یک دختر هزاره‌ی اسماعیلی

طالبان و آزار اقلیت‌ها: حکایت تلخ یک دختر هزاره‌ی اسماعیلی

Image

هوای صاف و با سخاوت بر افق بام خانه‌ی رویا (اسم مستعار) در اسلام‌آباد گسترده بود. وقتی برای دیدنش رفتم، سلام کردم و دستم را برای دست دادن پیش بردم؛ اما دستانش می‌لرزید. شاید از نگرانی بود یا از سرمای هوا. من اما بیشتر اضطراب را در چهره‌اش می‌دیدم تا تأثیر سردی هوا. با این‌حال، در تبسم ملیح و زیبایش، ناامیدی نیز به وضوح دیده می‌شد.

از همان آغاز، از طرز صحبت کردنش معلوم بود که زبان فصیح و بلیغی دارد؛ اما آنچه پشت این چهره‌ی باز و خندان پنهان بود، درد آوارگی و رنج دوری از زادگاهش بود. او به اجبار و به‌صورت قاچاقی از زادگاهش خارج شده و خود را به اسلام‌آباد رسانده بود. با آنکه دختری خردسال است، سختی‌هایی که بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد، بیشتر از سن و توان او بود.

رویا (اسم مستعار) ۱۳ سال دارد. او از اهالی یکی از ولسوالی‌های ولایت بغلان است و از لحاظ قومی و مذهبی، هزاره و اسماعیلی است. زندگی رویا تا یک سال پیش در زادگاهش، در روستای کوچکی که خانه‌اش در آن قرار داشت، ساده و آرام بود. اما آنچه آرامش این دختر نوجوان و خانواده‌اش را برهم زد، سایه‌ی تاریک طالبان بود که بار دیگر بر زندگی آنان سنگینی می‌کرد.

رویا می‌گوید: «اتفاقات ناگواری که در منطقه‌ی ما رخ می‌داد و پدر و برادرانم شاهد آن بودند، باعث شد که به‌صورت غیرقانونی به پاکستان مهاجرت کنیم. وقتی بحث مهاجرت غیرقانونی در خانه‌ی ما مطرح شد، خیلی ترسیده بودم؛ ولی از طرفی خوشحال بودم که شاید بتوانم زنده به پاکستان برسم و به درس‌هایم ادامه بدهم.»

او می‌گوید که یک روز پدرش در مسیر راه به سوی شهر بغلان دیده بود که گروهی از جنگ‌جویان طالبان چند دختر را به بهانه‌ی حجاب با زور در رنجر سوار کرده و با خود برده بودند که هنوز خبری از آن دختران نشده است. او اضافه می‌کند که این اتفاق چندین بار در منطقه‌ی شان رخ داده و بسیاری از دختران به بهانه‌ی حجاب توسط طالبان اسیر شده‌اند. رویا با چشمانی اشک‌آلود می‌گوید: «خیلی از دختران منطقه‌ی ما را طالبان از شهر و فروشگاه‌ها با خود می‌بردند و ناپدید می‌شدند. گاهی اجسادشان پس از چندین روز پیدا می‌شد که هیچ‌کس مسئولیت آن را به عهده نمی‌گرفت.»

رویا می‌گوید: «در منطقه‌ی ما، وقتی به جماعت‌خانه برای عبادت می‌رفتیم – چون عبادت اسماعیلی‌ها به‌صورت جمعی و مختلط است – طالبان بارها و بارها بدون اجازه وارد جماعت‌خانه می‌شدند و عبادت ما را به هم می‌زدند.» او اضافه می‌کند: «گاهی با کنایه و تحقیر می‌گفتند که مسلمانان این‌گونه عبادت نمی‌کنند و بسیار کنجکاو بودند که ما چگونه عبادت می‌کنیم. از این‌که طالبان همیشه مزاحمت و بدرفتاری می‌کردند، مردم محل به تنگ آمده بودند.»

هزاره‌های اسماعیلی در زمان جمهوریت نیز با مزاحمت‌های پولیس مواجه بودند؛ اما در زمان طالبان، محدودیت‌ها بر آنان بیشتر شد. رویا می‌گوید: «در زمان جمهوریت، با وجود اینکه مردم پول می‌پرداختند تا امنیت مراسم‌ها تأمین شود، جز تمسخر چیزی عایدشان نمی‌شد.»

او می‌گوید که حتی در اینجا هم طالبان به «کنسول» گفته بودند که لباس مخصوص عبادت – که انضباط‌ها می‌پوشیدند – دیگر نپوشند و با لباس‌های شخصی به جماعت‌خانه بیایند. این اتفاق تلخی برای ما اسماعیلی‌ها بود که همه در جماعت‌خانه گریه کردیم. رویا این رفتار طالبان را متعصبانه می‌داند و می‌گوید: «این برای ما رویدادی وحشتناک بود؛ زیرا دیگر نمی‌توانیم مراسم مذهبی خود را طبق احکام مذهبی خود انجام دهیم.»

هزاره‌های اسماعیلی در افغانستان از اقلیت‌های مذهبی به شمار می‌روند که رفتار گروه طالبان با آنان در این دوره از حکومت‌شان بسیار ناپسند است. طالبان کسانی را که از این گروه مذهبی اسیر کرده‌اند، «غلات» و «نجس» می‌نامند و جماعت‌خانه‌ها و عبادتگاه‌های آنان را مرکز فحشا می‌خوانند.

رویا به عنوان یک دختر هزاره‌ی اسماعیلی

رویا، به عنوان یک دختر هزاره‌ی اسماعیلی، از اتفاقات ناگواری که در دوره‌ی تحصیل در بغلان تجربه کرده‌است، سخن می‌گوید. او می‌گوید: « ما را به خاطر اسماعیلی بودن در مکتب تحقیر می‌کردند و حرف‌های ناروایی می‌زدند که نمی‌توانم بیان کنم.»

یکی از تجربه‌های تلخ رویا مربوط به دوران تحصیل در صنف سوم مکتب است. هم‌صنفی‌هایش بارها و بارها با لحن تمسخرآمیز از او می‌پرسیدند که وقتی زنان و مردان در مکانی به نام «جماعت‌خانه» جمع می‌شوند، در آنجا چه می‌کنند. او می‌گوید: «تعدادی از آن‌ها زیر لب حرف‌های ناروایی می‌زدند و می‌گفتند شاید کار خلاف انجام می‌دهند.» این مساله چندین بار باعث مشاجره‌ی او با آن‌ها شد و کار به درگیری کشید که گاهی به بزرگ‌ترها و موسفیدان منطقه ختم می‌شد. رویا اضافه می‌کند: «برای ما دردناک بود که چنین چیزهایی را در زندگی‌مان تجربه کنیم.»

مهاجرت

پس از شدت گرفتن آزار و اذیت طالبان، پدر رویا، با دیدن این شرایط، نخستین بار کابوس ربوده شدن دخترانش را تجربه کرد. رویا می‌گوید: «پدرم یک شب در خواب صدای فریاد ما را می‌شنید که طالبان ما را دستگیر کرده و با خود برده‌اند.» همین ترس باعث شد پدرش تصمیم بگیرد که دخترانش را از افغانستان خارج کند تا مبادا به اسارت طالبان بیفتند.

زندگی در چنین شرایطی برای پدر رویا غیرممکن شده بود. او به این نتیجه رسید که دیگر نمی‌تواند امنیت دخترانش را در افغانستان تضمین کند. پس از مشورت با خانواده، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده آن‌ها را از کشور خارج کند. این تصمیم آسان نبود؛ زیرا سفر غیرقانونی و قاچاقی با هزینه‌های بالا و خطرات جانی همراه بود. با این حال، پدر رویا برای نجات خانواده‌اش آماده بود هر خطری را به جان بخرد.

ساعت پنج عصر یک روز پاییزی، رویا همراه با یکی از خواهران و برادرانش، راهی سفر پرخطر مهاجرت شد. او می‌گوید: «گلویم پر از بغض بود. هنوز برایم سوال است که چرا مادرم در آن لحظه گریه نکرد. با وجود اینکه من برایش عزیز بودم و برای حفظ جان و ادامه‌ی تحصیلم مرا می‌فرستاد، حتی اشک در چشمانش حلقه نزد و مرا در آغوش نگرفت. او به جای این کار به جماعت‌خانه رفت تا دعا کند.» رویا اضافه می‌کند: «با اینکه لبان مادرم می‌لرزید و اشک مثل شبنم‌های صبحگاهی روی دامنش می‌افتاد؛ اما هیچ‌وقت آن آغوش گرمش را که در آن لحظه نیاز داشتم، به من نداد. هنوز هم مادرم یک آغوش گرم به من بدهکار است.»

سفر از بغلان به قندهار، نخستین مرحله‌ی مهاجرت بود و با ترس و اضطراب آغاز شد. آن‌ها باید از ایست‌های بازرسی طالبان عبور می‌کردند، بدون اینکه اطمینان داشته باشند سالم به مقصد می‌رسند. در هر توقف، رویا دستانش را به هم می‌فشرد و دعا می‌کرد که از ایست‌ها به سلامت عبور کنند.

پس از رسیدن به قندهار، آن‌ها باید از مرز اسپین بولدک عبور می‌کردند. این مرز یکی از خطرناک‌ترین نقاط برای مهاجران است که جان بسیاری را گرفته یا آنان را به دست مرزبانان پاکستانی یا قاچاقچیان انسان انداخته است؛ اما رویا و خانواده‌اش با همه‌ی خطرات موفق شدند از این مرز عبور کنند و وارد خاک پاکستان شوند.

رویا، در حالی که خودش را جمع کرده و از خاطرات تلخ سفر سخن می‌گوید، ادامه می‌دهد: «وقتی سفر قاچاقی ما آغاز شد، جز چند بیسکویت و دو بوتل آب چیزی نداشتیم. در طول مسیر تا کویته، چندین بار وسیله‌ی نقلیه عوض کردیم و بخش زیادی از راه را پیاده رفتیم. در برخی جاها آب آشامیدنی تمام می‌شد و مجبور بودیم از گودال‌هایی که آب باران در آن جمع شده بود، بنوشیم. گاهی هم برای زنده ماندن آب‌های ناسالم می‌خوردیم.»

او می‌گوید: «پاهایم در مسیر ترک خورده و تاول زده بود. در نهایت، پس از سه روز به کویته رسیدیم. همین که به کویته رسیدیم، از هوش رفتم. بدنم ضعیف شده بود و دیگر توان قدم برداشتن نداشتم.» پس از استراحت کوتاهی، قاچاق‌برها تذکره‌های پاکستانی را میان آن‌ها توزیع کردند و راهی اسلام‌آباد شدند.

اولین سفر رویا

این نخستین سفر رویا بود و آن هم به صورت غیرقانونی. با اندکی تبسم می‌گوید: «قاچاق‌برها به ما گفته بودند که صورت‌های خود را بپوشانیم و اگر در ایست‌های بازرسی از ما پرسیدند، فقط تذکره‌های پاکستانی را نشان بدهیم.» با این حال، او می‌گوید دوبار در مسیر راه مجبور شدند از دست پولیس فرار کنند. سفری سخت و خطرناک از بغلان تا اسلام‌آباد را پشت سر گذاشتند.

اکنون رویا همراه خواهر و برادرش در حومه‌ی اسلام‌آباد در پاکستان زندگی می‌کند. خانه‌ای کوچک و محقر دارند که از یک اتاق تشکیل شده است. او می‌گوید گاهی شب‌ها در خواب صدای پدرش را می‌شنود که آن‌ها را صدا می‌زند و می‌گوید: «مراقب خودتان باشید.»

زندگی در پاکستان

رویا یک سال است که در پاکستان زندگی می‌کند. با این حال، او معتقد است که زندگی در اینجا نیز آسان نیست. خانواده‌ی او بدون مدارک قانونی از بسیاری از حقوق ابتدایی محروم هستند. تنها چیزی که او را خوشحال می‌کند، این است که دوباره توانسته وارد مکتب شود و به درس‌هایش ادامه دهد.

با وجود همه‌ی مشکلات، رویا هنوز هم رویای بازگشت به خانه را در سر دارد. او می‌گوید: «در بغلان، هر روز صبح با صدای پرندگان بیدار می‌شدم؛ اما اینجا با صدای موتورسیکلت و صدها صدای دلخراش دیگر از خواب می‌پرم.» با این حال، او اکنون تنها به دنبال امنیت است؛ چیزی که در افغانستان برای شان یک رویا بود و در پاکستان نیز چندان دست‌یافتنی به نظر نمی‌رسد.

با این وجود، او امیدوار است که روزی زندگی بهتر و امن‌تری برای خود و خانواده‌اش رقم بخورد. رویا می‌داند که مهاجرت، هرچند دشوار، بهترین راه برای فرار از سایه‌ی شوم طالبان و شروع دوباره‌ای است که شاید آینده‌ی روشن‌تر را برای او و خانواده‌اش به ارمغان بیاورد.

عبدلواحد منش (بودا)

Share via
Copy link