عشق به ورزش؛ قصه‌ی جالب بازی فوتبال

Image

صنف ششم مکتب بودم. فعال‌ترین عضو بخش ورزش در سراسر مکتب، فوتبالیست و یکی از طرفداران سرسخت اسطوره‌ی بی‌بدیل فوتبال، لیونل مسی بودم. کشته‌مرده فوتبال و دیوانه‌وار عاشق آن بودم.

صنف ششم در سال ۲۰۲۲ آغاز شد که من بازی فوتبال را نیز آغاز کردم. صحن مکتب بسیار بزرگ بود و برای فوتبال بهترین جا. البته مدیر کمی ترس و نگرانی داشت، چون امارت دختران را اجازه‌ی مکتب رفتن نمی‌داد، چه برسد به فوتبال. اما با تمام این شرایط، من و دوستانم اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردیم. حتی استاد هم داشتیم؛ دختری از تیم ملی افغانستان در زمان جمهوریت ما را تمرین می‌داد. او هم هیچ اعتنایی به این حرف‌ها نداشت.

ما تقریباً ۸۰ دختر بودیم که از ساعت پنج بعد از ظهر تمرین می‌کردیم و بعد بازی، تا وقتی که هوا تاریک می‌شد. آن‌قدر از خاطر فوتبال لت خوردم که حسابش را نمی‌توانم بکنم! چون دیر به خانه می‌رفتم و بازی‌گوش بودم، اما به‌خاطر علاقه‌ام به فوتبال، هر نوع تحقیر، لت‌وکوب و جنجال را تحمل کردم.

در تایم بعد از ظهر، بچه‌ها درس می‌خواندند. مکتب شخصی بود و جمعیت زیاد داشت. من هم همه‌ی دخترها و بچه‌های مکتب را می‌شناختم. خودم کاملاً مشهور بودم، در هر برنامه مجری، بهترین شاگرد لایق و یکی از بهترین فوتبالیست‌ها در تمام مکتب.

وقتی ما فوتبال می‌کردیم، بچه‌ها رخصت می‌شدند و بی‌صبرانه منتظر بودند تا با دخترها بازی کنند. اولین تورنمنتی که برگزار شد، روزی بود که پسری به نام مصطفی پیش من آمد و گفت: «بیا یک دور مسابقه بکنیم.»

من پیش استاد رفتم و اجازه گرفتم. بازی شروع شد. آن روزهای اول بود و ما هنوز قوانین فوتبال را درست نمی‌دانستیم. در جریان بازی، یخن تیم مقابل را می‌کشیدیم و خلاصه، خیلی چیزها بلد نبودیم، ولی بچه‌ها بلد بودند. آن روز ما یک گول زدیم و آنها سه گول. همیشه که تایم بعد از ظهری می‌رفتیم، با هم‌تیمی‌هایم خجالت می‌کشیدیم و بچه‌ها هم ما را ریشخند می‌کردند.

یک سال کامل من تقریباً خانه نبودم. چون خردسال بودم، کسی برایم چیزی نمی‌گفت. پیش از ظهر مکتب می‌رفتم و بعد از ظهر، تا وقتی کارخانگی‌هایم تمام می‌شد، دوباره برای فوتبال می‌رفتم.

سه روز در هفته فوتبال داشتیم و روزهای دیگر، فقط من با چهار دوست صمیمی‌ام بازی می‌کردیم. روزهای خیلی خوبی بود. در همان سال، آن‌قدر فوتبال یاد گرفتیم که هیچ کم نداشتیم. یک بار دیگر، مدیر تورنمنتی بین ما و بچه‌ها برگزار کرد. در آن بازی، ما هفت گول زدیم و آنها چهار گول زدند.

ما خیلی صمیمی بودیم با بچه‌ها. آنها همیشه ما را در فوتبال کمک می‌کردند. زمستان شد و مکتب خلاص. پدرم نمی‌گذاشت بروم فوتبال؛ نه به خاطر قید و بند، بلکه چون می‌گفت باید درس بخوانم و فوتبال به دردت نمی‌خورد.

من هم برای اینکه وقت بگذرانم، در یک کورس نقاشی نام‌نویسی کردم که نزدیک مکتب بود و وقتش همان تایم فوتبال بود. از بس شوق فوتبال داشتم، زمستان همان را بهانه کردم. از خانه با تخته نقاشی بیرون می‌رفتم، اما در بیکم کرمچ و لباس ورزشی بود! حالا که فکرش را می‌کنم، هم سخت بود و هم خنده‌دار.

در زمستان، هیچ‌کس نمی‌فهمید که من به فوتبال می‌روم. آن‌قدر پایم و دستم زخمی می‌شد که حسابش از دستم رفته بود. از ترس، به خانه چیزی نمی‌گفتم. نزدیک خانه‌ی ما یک طبیب بود که همیشه پیش او می‌رفتم. او همیشه می‌پرسید: «تو دختر حاجی هستی؟ ولی کمبودی از بچه‌های شوخ نداری؟»

حتی یک روز آن‌قدر پایم بد زخمی شده بود که از مکتب تا خانه آمده نمی‌توانستم. دوستانم مرا با زحمت تا خانه رساندند. وقتی رسیدم، یک دروغ گفتم تا مرا از فوتبال رفتن منع نکنند. گفتم با کسی در راه جنگ کرده‌ام و لت خورده‌ام. مادرم باور نکرد و گفت: «تو از هیچ‌کس لت نمی‌خوری، مگر اینکه خودت بزنی!» اما با چند بهانه توانستم قانع‌شان کنم.

زمستان خیلی خوش می‌گذشت. هم فوتبال یاد می‌گرفتیم و هم با صنف‌های نهم و دهم و حتی مدیر و سرمعلم مکتب بازی می‌کردیم.

یک روز امر به معروف داخل مکتب شد و همه ما داخل صنف‌ها رفتیم. آنها پرسیدند: «این دخترا این‌جا چه می‌کنند؟»

مدیر گفت: «درس انگلیسی می‌خوانند.»

بعد از آن، دیگر اجازه فوتبال ندادند. ولی من و رفیق‌هایم دست‌بردار نبودیم و باز هم با بچه‌ها بازی می‌کردیم.

فقط با پنج پسر بازی می‌کردیم که مثل برادر برای ما بودند. هنوز هم وقتی هم‌دیگر را می‌بینیم، سلام می‌دهیم. با بقیه پسرها بازی نمی‌کردیم.

سال بعد که صنف هفتم شدم، مکتب بسته بود. تایم انگلیسی گرفتم و بعد از آن فوتبال می‌کردم. روز جمعه هم می‌رفتم. یادم است که به بهانه ختم قرآن از خانه بیرون می‌رفتم.

آن سال هم گذشت. از آن کورس برآمدم و به کورس انگلیسی دیگری رفتم و دیگر در آن مکتب بازی نکردم.

تا هنوز هم عاشق فوتبالم، اما کسی نیست که از من حمایت کند یا جایی نشان دهد که فوتبال کنم.

در آخر می‌گویم: بهترین موفقیت من در فوتبال بود؛ فوتبالی که با چه شرایطی رفتم و چه سختی‌هایی دیدم.

نویسنده: هانیه ضامنی

Share via
Copy link