دیدار با نقاش و حکاک پنجو
رویش: استاد، بعد از آنکه شما از درهی صوف به پنجو برگشتید، یک نقاش را ملاقات کردید؛ سپس به دیدن «حیدر علی حکاک» رفتید؛ بعد از آن ظاهراً کارهای تان در درهی صوف تمام شده بود. آیا بعد از آن، به لعل و سرجنگل رفتید یا دوباره به کابل برگشتید؟
مسافر: گفتم که من و انجنیر شهاب با یک موتر جیپ روسی به رنگ فولادی از درهی صوف آمدیم که در آن موتر من، انجنیر شهاب، راننده و شاید یک شخص دیگر هم در موتر بود که دقیق به یاد ندارم بود یا نبود. ما از قسمتهای پشتهی «غرغری» وارد پنجو شدیم. کمرهی فلمبرداری با من بود؛ اما با تأسف که چارج بطری آن تقریباً تمام شده بود. وقتی در بازار پنجو برای غذا خوردن به یک هوتل رفتیم، دیدم که در آنجا شش یا هفت تابلوی نقاشی است که روی تخته و تکه کار شده است.
رشتهی اصلی من نقاشی، ترکیب رنگ و هنر است و نقاشی را دوست دارم. البته تمام آدمها، حتا کودکان نقاشی را دوست دارند و به نظرم کسی پیدا نمیشود که نقاشی را دوست نداشته باشد. وقتی وارد آنجا شدم و نقاشیها را دیدم، ناخودآگاه توجهم به آن سمت جلب شد و برایم جالب بود. از نقاشی مشخص بود که کارهای آماتور است و تا زمانی که دوستان غذا سفارش دادند، من نزد مسوول هوتل رفتم و با او احوالپرسی کردم. آنجا مرا انجنیر صدا میزدند. او از مسیر راه و مشکلاتش پرسید که اذیت نشده ایم و من به او گفتم چون تمام سرکها خامه است، پستی و بلندی زیاد دارد، مشکلات خود را دارند.
برایش گفتم که چه نقاشیهای قشنگی را خریدهای. پرسیدم که تابلوها را از چه کسی و از کجا خریده ای؟ او خندید و گفت که نقاشیها را نخریده ام؛ همهاش کار برادرم است. او بسیار به نقاشی و هنر علاقه دارد. رنگ میخرد و خودش نقاشی کار میکند. او گفت که برادرش را هیچ استادی تا حالا آموزش نداده و او هر کاری که کرده، با تمرین، و تجربه و شوق کار کرده است.
به او گفتم که رشتهی اصلی من نقاشی است و من در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه کابل چهار سال نقاشی خوانده و در سال ۱۳۷۰ فارغ شده ام. به او گفتم با وجودی که برادرت خودآموز است، اما کارهایش مثل ترکیب رنگها و کمپوزیشن خیلی خوب است. با وجودی که برخی کارهایش از لحاظ پرسپکتیف رنگی و پرسپکتیف خطی نسبتاً مشکل دارد، اما کارهایش در مجموع از لحاظ کمپوزیشن، هارمونی رنگی و ترکیب رنگها برایم جذاب است.
از او پرسیدم که برادرت کجاست؟ کابل است یا خارج از کشور؟ مردم مناطق مرکزی بسیار دوست دارند که به ایران بروند؛ چون اول دوست دارند که زوار شوند، سپس کربلا و حج را زیارت کنند. او گفت که نه، برادرم همین جا است. برادرش را که دورتر از ما بود، صدا زد. آن هوتل نسبتاً کلان بود و مردم از هر نقطه برای غذا خوردن به آنجا میآمدند. این منطقه زیر حاکمیت و کنترل طالبان بود.
با تأسف که نام آن نقاش و برادرش صاحب هوتل را فراموش کرده ام. او برادرش را به من و مرا به او معرفی کرد. آن جوان با دیدن من و این که نقاش هستم، بسیار خوشحال شد. او از من در بارهی چگونگی کار و ترکیب رنگها پرسید و قوطیهای رنگ را به من نشان داد. من او را تشویق کردم و گفتم که کارش بسیار خوب است. ما به سرعت با یکدیگر صمیمی شدیم و من یکی دو روزی را که در آنجا بودم، او را راهنمایی کردم. در مرحلهی اول تجربههایم را در زمینهی نقاشی به او منتقل کردم و دوم این که او را گفتم، در کجا میتوانم بطریهای کمره ام را چارچ کنم؟
منطقه، همانطور که گفتم، در کنترل طالبان بود و طالبان پشتونتبار در منطقه و مسیر راهها دیده میشدند. و حتا در همین بازار پنجو بودند هر چند که افراد استاد اکبری و خود او نیز طالب بودند. این را به آن خاطر میگویم که آن زمان در حکومت طالبان، کمره، عکس، تصویر و موسیقی حرام بود. آن پسر نقاش من را به یک اتاق کلان که شکل گدام را داشت راهنمایی کرد و ساکت برق را برایم نشان داد و من پلک چارجر بطری را در ساکت وصل کردم تا بطری چارج گردد.
بطری کمره را به چارج زدم و خودم بیرون آمدم و نزد انجنیر شهاب رفتم تا غذا بخوریم. انجنیر شهاب آدم بسیار روشن، فرهنگی و دلسوز به مردم و وطن بود و مسوولیت این برنامهی موسسه «سی سی ای» را بر عهده داشت. او همیشه دوست داشت که به مردم خدمت کند و واقعاً فکرش به من نیز بود. در جریان صحبتهای نقاش با من، وی گفت که کسی به نام حیدرعلی حکاک است که در حدود ۶۵ ساله است و مثل من تجربی رو به هنر آورده و مجسمهساز است.
او گفت که دشت غجور را میبینید. باید بگویم که رو به روی بازار پنجو یک دشت بود که هلیکوپترها در آنجا به زمین مینشستند. در امتداد آن یک کوه بود و در دامنههای آن یک مغاره وجود داشت. او آن روز قصه کرد که حیدرعلی حکاک مجسمه میسازد. از او پرسیدم که او مجسمهها را از چه چیزی میسازد؛ از گل یا از سنگ؟
او گفت که در این کوه، سنگهای مرمر یا رخام است که من زیاد دربارهاش اطلاعات ندارم. سنگهای سرخرنگی است که نسبت به سنگهای دیگر نرم تر است و حیدر علی آن را با چاقو و کاردک برش میدهد و بالای آن کار میکند.
مسألهای که برای من بسیار جالب بود، گفت که حیدرعلی مجسمههای بت بامیان را نیز میسازد. از او پرسیدم که حیدرعلی با این مجسمهها چه میکند و هدفش از این کار چیست؟ آیا او از نظام حاضر ترس ندارد؟ در حالی که حالا نقاشی، عکاسی و تصویر حرام است، حیدرعلی چطور مجسمه میسازد؟ وقتی که طالبان مجسمههای بامیان را با آن همه سابقه و تاریخ منفجر کردند، با حیدرعلی کاری ندارند؟ او گفت حیدرعلی به صورت پنهانی کار میکند.
از او پرسیدم حیدرعلی با این مجسمهها چه کار میکند؟ او گفت که موسسههای خارجی در آنجا زیاد هستند و برخی از مجسمههایش را میخرند. در آن زمان موسسههایی برای تداوی امراض جزام و مریضیهایی دیگر فعال بودند. برایم گفت که خارجیها بعضی وقتها به دیدار حیدر علی میروند و زمانی که به خارج رفتند، آثار او را با خود میبرند.
پرسیدم ممکن است که من نیز حیدرعلی را یک بار از نزدیک ببینم؟ او گفت اول باید با حیدرعلی گپ بزنم. در حدود دو بجهی بعد از چاشت بود. این جوان نقاش موترسایکل داشت و فاصلهی بین خانهی حیدرعلی تا هوتل با موترسایکل هشت دقیقه و یا بیشتر بود. او رفت تا با حیدرعلی دربارهی این مسأله که من میخواهم او را ببینم، گپ بزند.
ما در هوتل بودیم و چای مینوشیدیم. شما میدانید. چایی را که در اطراف دم میکنند به دلیل آن که آب آنجا بسیار گوارا و شفاف است و این که آب را به سماوار و آتش چوب جوش میدهند و صداقتی که وجود دارد، آن چای طعمی بسیار بهتر دارد.
رویش: یعنی چای را اگر با صدق دل جوش بدهند، مزهدارتر خواهد شد؟
مسافر: هدف من این بود که آنجا صاحبان هوتل و یا سماوات نیز مردمان صادق و راستی هستند که آب شفاف را با آتش چوب خوب پخته میجوشانند و چای آنجا مزهدارتراست. نقاش جوان در حدود بیست دقیقه بعد برگشت و از دور به طرف من خندیده آمد و گفت بیا که برویم. او پرسید وقت داری که برویم؟ گفتم: برادر، من مسافرم و هیچ کسی فعلاً بیکارتر از من نیست؛ یاالله برویم.
با انجنیر شهاب هماهنگ کردم و با این نقاش جوان راه افتادم. دو نفره سوار موترسایکل شدیم. از یک دریاچهی کوچک گذشتیم و به یک کوتل رسیدیم که موترسایکل به سختی و با فشار از آن بالا میرفت. من پیاده شدم و این جوان به تنهایی تا بالایی تپه رفت. از سر تپه دوباره دو نفره سوار موترسایکل شدیم و به سمت خانهی حیدرعلی حکاک رفتیم. دروازه را تک تک کردیم. حیدرعلی از پشت کلکین خانه ما را دید. من یک کلاه سفید داشتم و ریشم نیز دراز بود. حیدرعلی در ابتدا کمی تکان خورد؛ اما چون قبلاً همراهش هماهنگ شده بود که من به عنوان نقاش و هنرمند میخواهم او را ببینم، او به سمت دروازه حرکت کرد.
من او را از پشت شیشهی کلکین خانه دیدم که یک مرد نسبتاً قویهیکل و بزرگ است. او را که دیدم به یاد همان ضربالمثل قدیمی افتادم که میگفتند، فلانی از دوران روغن زرد، شیر حیوانی و گوشت لاندی است، نه از زمان شیر و پراته!
حیدرعلی واقعاً آدم قد بلند، قویهیکل و درشت اندام بود و ریش بلندی نیز داشت. او دروازه را باز کرد. داخل رفتیم و کارهایش را دیدم. کارهایی که برایم واقعاً جالب و تحسینبرانگیز بودند. دیدم که او مجسمههایی را در ابعاد مختلف به اندازهی یک خشت، نیم خشت و یک سوم آن از سنگ ساخته است. سنگهایی را که از کوه غوجور جمع کرده و آنها را تراشیده است.
سنگهای سرخ که رنگش چیزی تیرهتر و بیشتر از رنگ گل سرشوی بود. او چند تکه سنگ بزرگتر را به من نشان داد که تقریباً شبیه شیشه بودند. سنگهایی که نرم و به راحتی قابل تراش بودند. او این سنگها را از ساحهی کوه دشت غوجور پیدا کرده بود. مجسمههای حیدرعلی حکاک از نظر تناسب مشکل داشتند. مثلاً برخی مجسمهها سر آن کلان بود، تنه کوچکتر بود و از نظر فیگور زیاد خوب نبودند؛ اما او سعی کرده بود که یک مجسمهی خوب بتراشد. به خصوص مجسمهی بودا را کار کرده بود که برایم جالب بود؛ چون او مجسمه را از رئالیزم به سمت مدرنیزم برده بود و به شکل مدرن ساخته بود.
از حیدرعلی حکاک پرسیدم که این مجسمهها را چه کار میکند؟ آیا آنها را پیش خودش نگه میدارد و در آینده قصد دارد کدام نمایشگاه برگذار کند یا کدام مقصد دیگر داری؟ او گفت من کم کم این مجسمهها را میسازم و برخی از این آدمهای خارجی که در موسسهها کار میکنند، آنها را خریداری میکنند.
از او پرسیدم اجازه میدهی که همرایت مصاحبه کنم؟ او به دلیل شرایط حاکم مصاحبه نکرد و معذرت خواست. از وی پرسیدم که آیا اجازه دارم عکس بگیرم؟ او مدت طولانی به فکر فرو رفت و سپس گفت بلی؛ اما بیش از دو قطعه عکس زیادتر نگیری و من فقط دو قطعه عکس از خودش گرفتم؛ نه از مجسمههایش.
غاری عجیب در پنجو
با حیدرعلی حکاک خدا حافظی کردم. به او گفتم که من به کابل رفته و دوباره به منطقه بر میگردم، اگر کاری باشد، میتوانم انجام دهم. آدرس خانه را در کابل به او دادم و گفتم که اگر کدام وقتی گذرش به آنجا خورد، به خانهی ما بیاید. از حیدرعلی جدا شده، دوباره به هوتل برگشتیم. شب در هوتل بودیم.
رابطهی پسر نقاش با من بسیار نزدیک شده بود. از او پرسیدم آیا ممکن است کوهی را که گفتی در انتهای دشت است از نزدیک ببینیم؟ او گفت که کوه بسیار جالب است و یک غار دارد که در یک جای آن یک سوراخ مثل تنور است. چهار یا پنج متر که بالا رفتی، سپس به داخل میروی و در آنجا چیزی شبیه فضلهی گوسفند و بز هست. زمانی که داخل غار میروی، آنجا یک دنیای عجیب دیگر است. او گفت اگر علاقه داشتی فردا با هم میرویم تا غار را ببینیم.
با انجیر شهاب هماهنگ کردم و گفتم احتمالاً فردا نیز در این محل خواهیم بود تا اسناد موسسه تکمیل شود و اگر اجازه باشد، من فردا میروم که کوه دشت غوجور را ببینم.
کوه دشت غوجور از جایی که ما بودیم مشخص بود و دیده میشد و فاصلهاش نیز بیش از یک و نیم کیلومتر نبود. انجنیر گفت که مشکلی نیست. فردا نقاش جوان یک چراغ دستی کلان و یک کلولهی کلان نخ را با خود گرفته بود. از او پرسیدم که اینها را برای چه مقصدی با خود گرفتهای؟ او گفت چراغ را به خاطر آن که داخل غار تاریک است و ریسمان را به آن خاطر که مسیر را گم نکنیم.
وقتی به غار رسیدیم، دیدم که یک سوراخ به اندازهی دهنهی تنور است. با مشکل خود را از آن تیرکردم و سه یا چهار متر به بالا رفتیم. بعد از آن به یک جای بسیار بزرگی رسیدیم. داخل غار که رفتیم، از زیبایی آنجا حیران ماندم. پیش خود فکر میکردم که شاید هفت صد سال قبل، سنگهای بسیار بزرگ از بالا خطا خورده و به پایین لغزیده است. در آنجا سنگهایی شبیه قندیل دیده میشد. همچنان یخهایی که در زمستان از جایی آویزان میشوند، آویزان بودند. نیچه و نیچههای سنگی بسیاری را من دیدم که در آنجا بودند. آنجا یک نمایی بسیار تخیلی، افسانهای و رمانتیک داشت که گاهی فکر میکردم شاید من یک فیلم تخیلی را تماشا میکنم.
رویش: داخل غار تاریک بود یا روشن؟ مشکل نور را چطور حل میکردید؟
مسافر: در ابتدا روشن بود و هر چه داخل غار میرفتی، تاریکتر میشد. یک جای بسیار تاریک بود. نقاش جوان چراغ را به آن سمت گرفت و دیدم که بسیار راه دور و درازی است. گفتم نه دیگر، به آن سمت نمیرویم. سقف غارها سنگهای سفید و آهکی بودند. نقاش جوان میگفت که برادهی این سنگ برای درمان زخم بسیار مفید است و ما آن را نرم کرده و داخل بوتل نگهداری میکنیم. وقتی جایی زخم شد، از آن کمی پاشیده و محل را میبندیم که بعد از مدتی بهبود مییابد.
یک جای دیگر بسیار تاریک بود. وقتی چراغ انداختیم، آن جا نور انعکاس کرد. از نقاش جوان پرسیدم که آنجا چیست؟ او گفت که آنجا یخ است که از چکههای آب شکل گرفته است. در حالی که فصل تابستان و در بیرون هوا گرم بود. این مسأله حس کنجکاوی مرا برانگیخت و گفتم به سمت یخ میرویم.
به محل یخ که رسیدیم، دیدم که وقتی آب چکیده است، یک چیزی به اندازهی یک تربوز به شکل بسیار زیبای گرافیکی شکل گرفته است که با چکیدن آب دیزاین یکسان و یک اندازه را ساخته بود و بسیار زیبا و جذاب جلوه میکرد. به خودم جرأت دادم و آن را از جایش کنده و به بیرون آوردم که از آن عکس بگیرم. یک شئ زیبای یخی که از چکیدن مداوم آب و هوای سرد آنجا شکل گرفته بود.
ما تقریباً نزدیک به دو ساعت در داخل مغارهها گشتیم و دیدیم؛ اما من ترسیدم و گفتم نکند یک تکه سنگ بزرگ از بالا بیفتد و ما را در این زیر دفن کند. برای همین از آنجا بیرون شدیم.
رویش: از جن و بلا، اژدها، مار و این چیزها نمیترسیدید؟
مسافر: نه، من از این چیزها که شما میگویید نترسیده بودم و همراهم نیز بچهی همان منطقه بود که قبلاً در زندگی واقعی خود با دیو، جن و پری پنجه در پنجه شده بودند. چیزهایی را که شما میگویید در آن منطقه نبود؛ چون آنقدر در آن ساحه مرمی فیر شده بود که اگر جن هم بوده سوراخ سوراخ شده و کوچ کرده بود. با این دوست نقاش ما دوباره به هوتل بازگشتیم و من از او بسیار تشکر کردم که مرا با یک مکان بسیار عجیب و جالب آشنا کرد.
بطریهای کمره ام نیز چارج شده بودند. آنها را گرفته و به دفتر «سی سی ای» رفتم. شب نیز با همکاران و انجیرشهاب قصه کردیم. در همین مرکز یکی ازهمکاران ما که ریشی نسبتاً سفید داشت و به نظرم آریایی تخلص میکرد، از برادران تاجک ما بود. او هم از کابل رفته بود و شخص روشنفکر و اهل مطالعه، نجیب و بشردوستی بود. به نظرم از موسسهی «عرفان» بود که مشترکاً با (سی سی ای) همکار بودند. مرد خوشاخلاق، با ذوقی بلند و دلشاد و دوست داشتنی بود که در آن دیار مسافری دوست داشت لبخندی را در لبان همکارانش شاهد باشد و چهرههای شاد شان را ببیند. وی برعلاوهی قصههای جالبش، صدها فکاهی را حفظ داشت و با فکاهیهای ناب و جالبش چهرهی هر مسافری را در آن شب شاد ساخته بود و خندههای همکاران را شاهد بودم. تعدادی از همکاران ما در آن مرکز که در بخش سروی و اداری کار میکردند، از خود منطقه بودند.
میدانید که مردم اطراف صبح بسیار زود از خواب بیدار میشوند و هیچ وقت نماز کسی قضا نمیشود. ما هم صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آمادهی رفتن به کابل شویم. با موتر جیپ به سمت کابل روان شدیم و متأسفانه که خرابی سرکها واقعاً آزاردهنده و خستهکننده بود.
تعدادی از مردمان لعل و سرجنگل که دچار خشکسالی و قحطی شده بودند، مواشی خود را برای فروش به سمت سیاهخاک میبردند و ما در مسیر راه همین چیزها را میدیدیم. شب را در منطقهی سیاهخاک و در یک هوتل بودیم و فردای آن به سمت کابل حرکت کردیم. فردای آن روز، ساعت چهار بجهی بعد از ظهر به کابل رسیدیم. شب در خانه بودم و فردا دوباره به دفتر رفتم تا به آنها خبر بدهم که من به کابل برگشته ام.
میخواستم معاش خود را بگیرم، مصارف و خرچ و خوراک را با یکدیگر حساب کنیم. مصرفهای آب، غذا، کرایهی موتر و برخی جاها که موتر نمیرفت و ما مجبور بودیم که اسب، قاطر و الاغ کرایه کنیم، تمام این مصارف را باید جز به جز یادداشت کرده و سند ارایه میکردیم. هر چند بین ما و دفتر رابطهی حسنه و بسیار اعتماد بزرگی وجود داشت؛ اما قانون این بود که باید گزارش میدادیم و مصارف را بررسی و حساب را تمام میکردیم.
رویش: شما همراه موسسهی «دی اچ اس ای» قرارداد داشتید یا همراه موسسهی «سی سی ای»؟ یا با «دی اچ اس ای» قرارداد داشتید و با «سی سی ای» همکاری میکردید؟
مسافر: قرارداد اصلی ما با موسسهی «دی اچ اس ای» بود و کارت هویت ژورنالیستی برایم از همین موسسه داده شده بود. رییس آن شهیر ذهین بود و موسسههای دیگر مثل موسسههای سی سی ای، ناماما، جی آر اس پی و کوک و عرفان و… در زیر چتر آن کار میکردند.
رویش: شما وقتی از این سفر به کابل برگشتید، دوباره به سمت هزارهجات و لعل و سرجنگل رفتید؟
مسافر: بلی، فردایش که من به دفتر رفتم، حساب و کتابها که تمام شد. در آن زمان چون در مناطق مرکزی کچالو زیاد کشت میشد و محصولات آن بسیار خوب بود، دیگ قورمهی کچالوی موسسهی «دی اچ اس ای» همیشه بار بود. بعد از خوردن قورمهی کچالو و زمانی که تمام حساب و کتابها تمام شدند، به من گفتند که یک هفته در کابل باش و خستگی را رفع کن بعد از آن میدانی باید به کجا بروی؟ گفتم، نه من نمیدانم.
گفتم که وظیفهی من در موسسهی «سی سی ای» است و پیش از این در پنجو، درهی صوف، یکه ولنگ و مناطق دیگر کار کرده ام. برخی از همکاران و خبرنگاران دیگر ما به خاطر مشکلات امنیتی مسیر راه و کار در ساحه، وظیفهی شان را ترک کرده بودند. در مسیر راه آن زمان مشکلات زیادی وجود داشت. مثلاً در جلریز، طالبان موترها و آدمها را بررسی و تلاشی میکردند و در مسیر جاده رودهی فیتهها (نوارها) در شاخچههای درختان آویزان بودند و صحنههای ترس، وحشت و اضطراب در دل مردم ایجاد میکردند.
به من گفته شد که این بار باید به لعل و سرجنگل بروم. گفتم که ویدیوژورنالیست آن منطقه عزیزی بود؛ ایشان کجا هستند؟ آقای عزیزی یک زمان فلمبردار تلویزیون ملی افغانستان بود که تا همین چندی پیش نیز در آنجا حضور داشت و جزو فلمبرداران با سابقهی تلویزیون ملی به حساب میآمد.
گفتند که آقای عزیزی نیز وظیفهاش را رها کرده است و من گفتم هر کجا که نیاز باشد و امنیت آن نیز بسیار بد نباشد، من دوست دارم که از این طریق به مردم خدمت کرده و با عکس و ویدیو صدای آنها را به جهان برسانم و همچنین میخواهم این ویدیو، عکس و صداها در تاریخ این سرزمین آرشیف شود تا آیندگان بدانند که بر مردم ما در این سرزمین چه گذشته است.