غیر از خودت، کسی تو را درک نمی‌کند

Image

گاهی برای آن‌که بتوانی بخشی از دردهایت را با کسی قسمت کنی، تصمیم می‌گیری سخن بگویی، تا آرام شوی و بار سنگینی را که در ذهنت داری، با دیگران در میان بگذاری تا اندکی سبک شوی؛ اما غافل می‌مانی از آن‌که هیچ‌کس نمی‌تواند تو را درک کند و نفهمد که در ذهن‌ات چه می‌گذرد.

صبح را با صدای زنگ هشدار تلفنم آغاز کردم؛ اما آن‌قدر خسته و بی‌رمق بودم که نتوانستم برخیزم و دوباره پلک‌هایم را بر هم گذاشتم و به خواب عمیق فرو رفتم، خوابی که دیگر نه کسی توانست مرا بیدار کند و نه چیزی….

این‌بار با صدای زنگ تلفن یکی از دوستانم از خواب بیدار شدم. پاسخ ندادم و به ساعت نگاه کردم، ۷:۰۰ صبح بود. با خود گفتم: وای، نمازم قضا شد! بلند شدم، قضای نمازم را خواندم و با گلایه به مادرم گفتم که چرا بیدارم نکردی؟ پاسخ داد که آن‌قدر خواب‌ات سنگین بود که هرچه تلاش کردم، نتوانستم بیدارت کنم.

سپس با دوستم تماس گرفتم تا بفهمم چه می‌خواست بگوید. گفت: «امروز هوا بارانی‌ست، بیا برویم زیارت سخی.» اما من به او جواب رد دادم و گفتم که باید به کورس بروم، چون درس‌هایم برایم مهم‌تر است. پس از خداحافظی، صبحانه خوردم و خودم را برای مرتب کردن خانه آماده کردم.

ساعت حدود ۹:۳۵ صبح بود که کارهای خانه‌ را تمام کردم. کتابچه‌هایم را باز کردم و تمام مضامین را مرور کردم. پس از پایان مطالعه، موبایلم را گرفتم و آنلاین شدم. دیدم که دوستی که در خارج از کشور زندگی می‌کند، تماس گرفته بود. من دوباره با او تماس گرفتم. پاسخ داد، صحبت‌ ما آغاز شد و در جریان گفت‌وگو، موضوعات مختلفی را با هم درمیان گذاشتیم. درباره‌ی وضعیت فعلی دختران و زنان افغانستان گفتم و از رد شدن بورسیه‌ام نیز با او سخن گفتم. من با دیدی متفاوت صحبت می‌کردم، اما او با نگاهی دیگر می‌شنید.

احساس کردم دوستم می‌تواند مرا درک کند و حرفی بزند تا آرام شوم؛ اما برعکس شد. او حرف‌هایم را به تمسخر گرفت و گفت: «افغانستان از چندین دهه به این‌سو همین‌گونه بوده است. زنان و دختران همیشه مورد ظلم و آزار قرار گرفته‌اند. این چیز تازه‌ای نیست. حالا تو می‌خواهی برای‌شان کاری کنی؟ کسی که در این دنیا نتوانسته این مشکل را حل کند، تو می‌خواهی حل کنی؟» بعد افزود: «بهتر است زیاد خودت را اذیت نکنی، چون این کار را نمی‌توانی انجام بدهی. دیگران هم نتوانسته‌اند، تو چگونه می‌خواهی از زنان و دختران حمایت کنی؟»

من که دلم لبریز از اندوه شده بود، سکوت اختیار کردم و چیزی نگفتم؛ چون نمی‌خواستم با کسی که درک ندارد، صحبت کنم. این کار را ائتلاف وقت ارزشمند خودم می‌دانستم. تماس را قطع کردم، به ساعت نگاه انداختم که ۱۲:۰۰ ظهر بود. برای رفتن به کورس آماده شدم. نان چاشت را خوردم، نماز خواندم و از خانه بیرون رفتم.

در راه به این فکر کردم که چطور دوستی که به او اعتماد کرده بودم، چنین سخنانی به زبان آورد. من تصور می‌کردم دردم را درک می‌کند و با حرف‌هایش آرامم می‌سازد؛ ولی اشتباه کرده بودم. نباید گمان می‌بردم همه مانند من فکر می‌کنند.

به کورس رسیدم. زنگ زده شده بود. وارد صنف شدم و استاد نیز وارد شد. تنها جایی که مرا از دنیای اطراف جدا می‌کند، همین کورس است، آن جا واقعا آرام می‌گیرم. ساعت‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت، استادان می‌آمدند و با نور علم، تاریکی ذهن‌ ما را روشن می‌کردند. زنگ آخر که زده شد، از صنف بیرون رفتم و به سوی خانه حرکت کردم.

در راه به صدای باران گوش می‌دادم، به قطره‌ها نگاه می‌کردم، نفس‌های عمیق می‌کشیدم و در دل با خودم می‌گفتم: اگر همه تو را ترک کردند، هنوز یکی هست که هوایت را دارد، هنوز یکی هست که تنهایت نمی‌گذارد؛ همان خدایی که هرگز تنهایت نگذاشته، نمی‌گذارد و نخواهد گذاشت. آهسته با خود زمزمه کردم: خدایا، شکر که هستی!

به خانه رسیدم، با لبخند از اعضای خانواده‌ام احوال‌پرسی کردم. بعد به مادرم کمک کردم و با هم، کارهای خانه را با قصه‌گویی به پایان رساندیم.

پس از آن، نشستم و درس‌هایم را خواندم و کارهای خانگی‌ام را یکی پس از دیگری انجام دادم. سپس با خواندن نوشته‌های دیگران، روزم را تقریبا به پایان رساندم تا آن‌که یادم آمد باید چند صفحه از کتاب «بادام» را بخوانم. با شور و شوق همان چند صفحه‌ای را که برای امروز در نظر گرفته بودم، خواندم. چه حس خوبی داشت آن کلمات و جملاتی که در دل یک کتاب نهفته بودند.

زندگی همچنان در جریان است. تا وقتی خدا نخواهد، هیچ‌کس را جز خودت نداری که درک‌ات کند، بفهمد و حمایتت کند. امروز آموختم که باید بیشتر از همیشه تلاش کنم تا همان کسی که گفت «نمی‌توانی»، فردا ببیند و بگوید: «تو توانستی، من اشتباه می‌کردم.» آن روز دور نیست؛ به‌زودی فرا خواهد رسید.

نویسنده: حلیمه ضیا

Share via
Copy link