فرار از زنجیر؛ سقوط در بی‌هویتی

Image

من علی رادمهر هستم. کارم خبرنگاری است و برای هفت سال گذشته هر روزم را با صدای کلمات، حقایق و خبرها سر کردم. در رسانه‌هایی مانند نگاه، نیم‌رخ، پیرژن سیتی، و خبرگزاری صدای شهروند کار کردم تا صداهای خاموش‌ را بلند کنم و آن‌چه که از حقیقتِ زیر پرده‌های تاریک جهان پنهان می‌ماند، به روشنایی بیاورم. اما این راه، همیشه راهی نبود که با افتخار و سربلندی طی شود؛ گاهی مسیر تاریکی بود، گاهی شکنجه‌ی نفس‌گیر.

دو بار، دستانم را به جرم حقیقت‌بینی و حقیقت‌گویی به زنجیر کشیدند. دو بار طالبان، مرا گرفتند و به زندانی انداختند که در آن، دیوارها نه فقط جسمم را بلکه روحم را نیز شکنجه می‌کردند. در آن لحظات که درد به اوج می‌رسید، زمانی که جسمت از درد می‌لرزید، سؤالات عمیق‌تری به جانم حمله می‌کرد: آیا آن‌چه که انجام می‌دهم ارزش این درد را دارد؟ آیا حقیقت واقعاً برتر از جان است؟ اگر زنده نمانم، کسی خواهد فهمید که چرا مبارزه کردم؟

بعد از دوبار شکنجه و آن دوران تاریک، راهی جز مهاجرت برایم باقی نماند. فرار کردم تا زنده بمانم، اما هر گامی که در این مسیر برمی‌داشتم، انگار قسمتی از وجودم را پشت سر می‌گذاشتم. به کشوری رسیدم که غربت به هر ذره از آن نفوذ کرده بود. نه تنها غربت از سرزمین مادری‌ام، بلکه غربت از خودم. هر لحظه‌ای که نفس می‌کشیدم، انگار نفسی سرد و بی‌روح از درونم عبور می‌کرد. حتی هوا طعم دیگری داشت، هوای یک جایی که هیچ بخشی از آن به من تعلق نداشت.

در مسیر مهاجرت، اگر جسمت زنده بماند، روحت زخمی می‌شود. در هر مرز، در هر نگاه، تو را وزن می‌کنند، ارزشت را بر اساس مدرکی یا شاید یک واژه‌ی بی‌رحم محاسبه می‌کنند: مهاجر. این کلمه به ظاهر ساده، اما باری سنگین دارد. گویی تو دیگر نه فردی هستی با رویاها و هویت خودت، بلکه تنها یک عدد در میان هزاران نفری که هیچ جایی در جامعه ندارند و کسی او را نمی‎شناسد.

زمانی که به مقصد رسیدم، فکر می‌کردم مهاجرت تنها راه نجات است؛ اما چیزی که فهمیدم، این بود که نجات جات، تنها نیمی از داستان است. نجات یافتن از مرگ جسمانی به معنای نجات یافتن از مرگ روحی نیست. در این سرزمین جدید، نه من همان علی رادمهر بودم که زمانی با جسارت از پشت دوربین و میکروفون، حقایق را فریاد می‌کرد، نه همان کسی که با چشمانی باز، برای انسان‌ها و حقیقت مبارزه می‌کرد. من اکنون تنها سایه‌ای از آن فرد هستم؛ سایه‌ای که نمی‌دانست به کدام سو می‌رود.

این‌جا، در این کشور مقصد، هر شب از خودم می‌پرسم: “من کیستم؟ من کی بودم؟ قرار است کجا بروم؟” زندگی من، گویی به یک صحرای بی‌انتها تبدیل شده است. در این صحرا، نه آسمانی برای نگاه کردن است و نه زمینی برای قدم گذاشتن. هر روز که می‌گذرد، بیشتر در این سراب گم می‌شوم. هیچ چیزی آشنا نیست، هیچ خاطره‌ای برای تسلی نیست. انگار تمامی آن‌چه که بودم، تمام آن خاطراتی که از خانه و سرزمینم داشتم، همه در یک تندبادی به باد رفته‌اند و تنها من مانده‌ام، با یک پرسش عمیق: “آیا من هنوز هم علی رادمهر هستم؟”

در جستجوی هویت، گاهی به گذشته بازمی‌گردم. به زمانی که در افغانستان بودم، زمانی که هر روز با اشتیاق درونی به فعالیت‌های خبرنگاری می‌پرداختم. آن روزها، هر مصاحبه، هر گزارش، هر مقاله، مانند قطعه‌ای از پازلی بود که هویت من را شکل می‌داد؛ اما اکنون، در این غربت، انگار تمامی آن قطعات پراکنده شده‌اند. هیچ قطعه‌ای دیگر سر جای خودش نیست. احساس می‌کنم که در این صحرای زندگی، نه تنها خانه‌ام، بلکه خودم را نیز گم کرده‌ام.

کسانی که مهاجرت کرده‌اند می‌دانند، این یک راه بی‌بازگشت است. تو می‌روی تا زنده بمانی؛ اما آن‌چه پشت سر می‌گذاری، تنها خاک و خانه نیست؛ بخشی از وجودت را هم جا می‌گذاری. هنگامی که به سرزمین جدید می‌رسی، با این فکر که این‌جا زندگی بهتری در انتظار است، متوجه می‌شوی که تو دیگر آن فرد گذشته نیستی. هویت‌ات گم می‌شود، در میان مرزهای ناپیدا و جامعه‌هایی که تو را فقط به عنوان “یک مهاجر” می‌بینند، نه به عنوان “رادمهر».

اکنون در این صحرای زندگی، به دنبال خودم هستم. به دنبال آن کسی که بودم، آن کسی که روزی برای حقیقت جنگید. شاید روزی خودم را پیدا کنم، شاید هم نه. شاید این جست‌وجو پایانی نداشته باشد؛ اما چیزی که می‌دانم این است که نمی‌توانم این پرسش‌ها را نادیده بگیرم. من باید بدانم که کیستم و از کجا آمده‌ام؛ آن‌گاه می‌توانم به جلو بروم.

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link