در شبهای تاریک افغانستانِ تحت حکومت طالبان، من و دیگر دختران این سرزمین مخفیانه درس میخواندیم. روزی طالبان به خانهی ما آمدند. من با وحشت، زیر تخت پنهان شدم؛ چون کتابی در دستم بود که طالبان خواندنش را برای دختران ممنوع کرده بودند. آن کتاب را با تمام وجود در آغوش فشردم. ذهنم بر ضد ظلم فریاد میزد؛ اما صدایم در حصار ترس خاموش مانده بود.
پیش از سلطهی طالبان، من دختری پرشور و علاقهمند به درس خواندن بودم. همیشه آرزو داشتم داکتر شوم. این آرزو را از کودکی در دل داشتم. با خود میگفتم: “کاش زودتر بزرگ شوم، درسم را تمام کنم و داکتر شوم.” یک عروسک داشتم که هنگام بازی، او را بهجای مریض میگذاشتم و خود را داکتری میدیدم که در تلاش درمان اوست و از صحتمند شدنش خوشحال شده میشود.
خواندن و نوشتن را عاشقانه دوست داشتم، تا اینکه طالبان قدرت را بهدست گرفتند و همهچیز تغییر کرد. وقتی طالبان بر افغانستان مسلط شدند، دروازههای مکتبها به روی دختران بسته شد. روزها میگذشت و دلم مثل آتش میسوخت. با خود میگفتم: آموزش حق ماست، پس چرا باید آن را همچون آسمانی دور ببینیم که دستمان به آن نمیرسد؟ آزادی برای هر انسانی ضروریست.
شبی دلم خیلی گرفته بود و از شدت اندوه گریه میکردم. مادرم که آمد و چهرهی غمزدهی مرا در کنج اتاق دید، با مهربانی کنارم نشست و آرام گفت:
«مهدیه، گریه نکن. این روزهای سخت هم میگذرد. تو و خواهرت دختران قویای هستید. آیندهای روشن در انتظار شماست. میدانی، همیشه در دل تاریکی نوری هست.»
بعد مادرم با چشمانی پر از غم و امید، شروع کرد به گفتن قصهای. قصهی یک پرندهی کوچک که در دل شب تاریک، در جستجوی رهایی از قفس فریاد میزد. هر بار که پرنده فریاد میکشید، صدای نالهاش با تاریکی میجنگید و نوری در دل شب روشن میکرد. مادرم گفت:
«هر فریاد، هر بغض، هر درد دل، نوری در دل شب روشن میکند. نوری که به ما امید و توان میدهد تا با سختیها روبهرو شویم.»
با شنیدن قصهی مادرم، آرامشی عجیب به دلم نشست. فهمیدم که غمها و اندوهها، فریاد خاموش ما در دل تاریکیاند. فریادی که میتواند نوری بتاباند؛ نوری برای حرکت، برای زندگی، برای امید.
آن شب با آرامش خوابیدم و خواب دیدم:
«افغانستان آزاد شده است. دروازههای مکتبها باز است. همهی کودکان با لباسهای نو، با شوق به مکتب میروند. معلمها با لبخند به آنها درس میدهند. شادی در فضای کلاسها موج میزند. دانشآموزان با انگیزه درس میخوانند و دربارهی آیندهی روشن افغانستان گفتوگو میکنند. در خواب دیدم که افغانستان به کشوری صلحآمیز و پیشرفته تبدیل شده و مردم همه با احترام و دوستی در کنار هم زندگی میکنند و به آینده امیدوارند.»
اما صبح که بیدار شدم، فهمیدم فقط خواب دیدهام. دروازههای مکتب همچنان بستهاند… دلم شکست. حسرت روزهایی را خوردم که با همصنفیهایم درس میخواندیم. به یاد آوردم که چقدر با شور و اشتیاق مینوشتیم، بازی میکردیم و رؤیا میساختیم. لبخند تلخی روی لبم نشست. آرزو کردم که کاش زمان به عقب برمیگشت و دوباره آن روزهای روشن را تجربه میکردم.
اما واقعیت تلختر بود: طالبان ما را از آموزش محروم کردهاند. غم و اندوه جای حسرت را گرفت و دلم مثل آتش میسوخت. با اینحال، من باور داشتم که انسان اگر شجاعت داشته باشد، میتواند از هر چالشی عبور کند.
تصمیم گرفتم برای ادامهی تحصیل راهی پیدا کنم. به پاکستان آمدم. اینجا در مکتبی برنامهای آموزشی به نام “کلستر” برای دختران باز بود. در آن ثبتنام کردم و امیدم را از نو بهدست آوردم. با خود گفتم:
«من هنوز هم میتوانم داکتر شوم.»
از تمام خاطرات تلخ گذشته، این را آموختم که هیچکس نمیتواند جلو ارادهی انسان را بگیرد. تغییر از درون خود ما آغاز میشود، نه از جهان بیرون. بعد از آن مصمم شدم تا رویاهایم را دنبال کنم.
نویسنده: مهدیه احمدی