فقط خودت هستی و بس؛ پس خودت پیش برو!

Image

مثل همیشه بیدار شدم، نماز خواندم و شروع به درس خواندن کردم؛ چون شب خیلی خسته بودم و نتوانسته بودم درس بخوانم. امروز دو مضمون امتحان داشتیم (دری و فزیک). دستور زبان دری را مرور کردم، صبحانه خوردم و برای رفتن به کورس آماده شدم.

تصادفی در کوچه با شکیبا و عاطفه روبه‌رو شدیم؛ چه تصادف قشنگی! شکیبا را دو روز بود ندیده بودم، بغلش کردم. از او شیرینی خواستیم، چون او که تنها دختر خانواده بود، حالا خواهر کوچولوی نازنینی داشت. در تمام راه برف می‌بارید. برف برایم معنی خاصی دارد؛ همه‌جا یک‌رنگ می‌شود. خیلی زیباست.

امتحان را با موفقیت سپری کردم. از صنف بیرون شدم. دوست‌هایم هنوز امتحان‌شان را تمام نکرده بودند. در دهلیز منتظرشان ایستادم. یکی از استادها کاری از من خواست؛ انجامش دادم. گفت: «تشکر». اینکه بتوانی کمک کنی، حس خوبی دارد. صدای شکیبا را شنیدم. شکر! دیگر حوصله‌ام سر رفته بود. با هم به خانه آمدیم. تمام راه را درباره این‌که چه اسمی برای خواهرش بگذارند، بحث کردیم؛ اما به نتیجه‌ای نرسیدیم.

به خانه رسیدم. تینک تینک! صدای گوشیم بود. با دیدن پیام، چشمانم برق زد؛ گروه نویسندگی‌ ما دوباره ساخته شده بود. امروز نوبت متن من بود. متنم هنوز نصفه بود. بی‌خیال غذا شدم و فقط روی متنم کار کردم. وقتی تمام شد، فرستادم و بعد غذا خوردم.

چند کار همیشگی‌ام را انجام دادم. چون امتحانات تمام شده بود، تمام بعدازظهر را ویدیو تماشا کردم. یکی از آن‌ها خیلی تأثیرگذار بود. درباره مسلمان بودن می‌گفت.

می‌گفت: «مسلمان بودن، مهر روی پیشانی نیست. مسلمان بودن به مکه رفتن نیست. به این نیست که یک تار مویت را کسی نبیند. به ولضالین گفتن نیست، حتی به حفظ بودن قرآن هم نیست. تیمور لنگ هم قرآن را حفظ بود؛ ولی می‌گفت بزرگ‌ترین لذت دنیا برای من زمانی‌ست که گردنی را که می‌بُری، خون بپاشد بیرون. معاویه هم نماز می‌خواند، آن هم در ردیف اول!

پس مسلمان بودن یعنی سالم بودن، یعنی پاک بودن، یعنی درست‌کار بودن، یعنی صادق بودن، بی‌ریا بودن… حتی اگر هزار بار هم به مکه بروی؛ اما وقتی دختری را دیدی با موی برهنه و لقب هرز… بر سرش گذاشتی، هیچ‌کدام از آن نمازها و سفرها به دردت نمی‌خورد.»

شب غذا خوردیم و حالا دارم ژورنال روزانه‌ام را می‌نویسم؛ چون باید بخوابم. نمی‌دانم چرا، ولی خیلی خسته‌ام.

پیش از آن در ذهنم با خودم مرور می‌کردم که فقط تو زیبا نگاه کن، هر چند همه‌چیز زیباست. خوابیدم.

***

چشمانم را باز کردم. در شفاخانه بودم. مادرم کنارم نشسته بود و گریه می‌کرد. گفتم: «مادر! چرا گریه می‌کنی؟»

بلند شدم؛ اما مادرم همچنان گریه می‌کرد. نمی‌فهمیدم چرا. صدای کشیدن بینی پدرم را هم از دهلیز به‌روشنی می‌شنیدم.

ناگهان چشمم به تخت افتاد… من که بلند شده بودم، پس آن کیست؟ چرا صورتش با روکش سفید پوشیده شده؟ جلو رفتم تا ببینم او کیست. پارچه را بالا زدم… نمی‌توانستم باور کنم! خودم بودم. نتوانستم حتی فریاد بزنم. دوباره پارچه را روی صورتم انداختم و دوباره نگاه کردم. نه! باز هم خودم بودم. یعنی من مرده‌ام؟

خواستم مادرم را لمس کنم، ولی دستانم قادر به تماس نبودند. نه… چرا من؟

صدای گوش‌خراش باز شدن دروازه آمد. پدر و کاکایم بودند. مرا بلند کردند تا ببرند. صدای گریه‌های مادرم قلبم را تکه‌تکه می‌کرد. دنبال‌شان رفتم. به مسجد رسیدیم. مرا برای غسل دادن بردند. آدم‌های زیادی آمده بودند. هرکسی کاری می‌کرد: برخی مادرم را دلداری می‌دادند و در گریه با او شریک بودند، برخی درباره اینکه چه دختری بودم حرف می‌زدند، برخی دیگر آرام‌آرام داستان می‌گفتند و می‌خندیدند.

مرا داخل قبر گذاشتند و خاک روی‌ام ریختند. صدای مادرم از شدت گریه گرفته بود. می‌توانستم درد پدرم را حس کنم که لب‌هایش را با دندان‌هایش می‌فشرد تا اشک‌هایش را پنهان کند.

همه به خانه برگشتند. خانواده‌ام مشغول پذیرایی بودند و دیگر صدای گریه‌ای شنیده نمی‌شد. شب برای مهمان‌ها جای خواب آماده کردند. امشب تا صبح پدر و مادرم گریه کردند. صبح سر خاکم آمدند و برایم دعا خواندند.

چند روز به همین منوال گذشت. امروز روز ختم قرآن بود. پدرم برای همه کارت دعوت فرستاده بود. برخی تماس گرفتند و گفتند نمی‌توانند بیایند، برخی حتی همان کار را هم نکردند. بعدازظهر شد و همه رفتند دنبال زندگی‌شان. انگار نه انگار اتفاقی افتاده.

تا یک هفته مادرم از خانه بیرون نمی‌رفت. با دیدن آلبوم عکس‌هایم گریه می‌کرد.

یک ماه گذشت. حال مادرم کمی بهتر شده بود. زنگ تلفن سکوت اتاق را شکست. مادرم گوشی را برداشت. یکی از دوستانم بود؛ هنوز نمی‌دانست که من مرده‌ام.

یک سال گذشت. دیگر جز خانواده‌ام که گاه‌گاهی سر خاکم می‌آمدند و دعا می‌خواندند، کسی یادم نمی‌کرد. انگار اصلاً وجود نداشته‌ام. من زیر خاک سرد بودم و دیگران زندگی را با جان و دل ادامه می‌دادند.

روزهای زیادی را به یاد می‌آورم که حتی با صدای بلند نخندیدم، مبادا دیگران در موردم بد فکر کنند.

دیدید؟ این خلاصه زندگی همه‌ی ماست. تمام عمر خود را صرف این کردیم که فلانی چه می‌گوید؟ مردم چه فکر می‌کنند؟

بس کنید! آنها حتی وقت ندارند که درباره‌ی شما فکر کنند.

زندگی و اهداف‌تان را به‌خاطر حرف مردم خاک نکنید.

این زندگی مال توست.

خودت تصمیم بگیر،

خودت عمل کن

و خودت برای موفقیت‌هایت جشن بگیر.

نویسنده: مهدیه حسنی

Share via
Copy link