قسمت دوم: سرنوشت

Image

بعضی‌ به تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارند یا حداقل می‌خواهند این‌طور فکر کنند که همیشه کنترل زندگی دست خود ماست؛ اما همیشه کنترل زندگی دست خود ما نیست. این را که همه‌ی‌ ما تجربه کرده‌ایم. شرایطی که جز تحمل‌ شان چاره‌ای نداشتیم. من به این‌طور شرایط می‌گویم: کارِ سرنوشت!

هیچ خوشبختی‌يی یک‌ شبه به دست نمی‌آید؛ اما ممکن است خیلی‌ کسان یک شبه بدبخت شوند. مثل ما که در یک شب، بدبخت شدیم. لئو تولستوی در کتاب “آنا کارنینا” جمله‌ای جالب و قابل توجه دارد: تمام خانواده‌های خوشبخت شبیه به یکدیگرند؛ اما هر خانواده‌ی بدبخت، به شکل خاص خودش بدبخت است. همان شبی که هواپیماهای نظامی با آن همه ابهت و عظمت از بالای خانه‌های ما با سرعت فرار می‌کردند، فهمیدم که قرار است بدبخت شویم، اما به قول تولستوی هر کسی دچار بدبختی خاص خودش شد.

دو سال پیش، سرنوشت، در چنین روزی ما را در جایی‌که نباید، قرار داد؛ در بدترین وضعیت. در همان‌جا که اگر قلب‌های‌مان می‌ایستاد، تعجبی نداشت. سرنوشت آن شب، ما را در میان صدای فیرهای شادیانه رها کرد. یک ساعت تمام صدای فیر می‌شنیدیم. حتی به نظر می‌رسید بعضی از همسایه‌های نه چندان دور مان هم شاد بودند و مدام به آسمان تیر می‌زدند. شب عجیبی بود! چطور صبح شد؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که اگر آسمان می‌توانست بمیرد، آن شب هزاربار می‌مرد یا شاید اگر سقفی بالای سرمان نبود، حتما یکی از آن تیرها نصیب‌مان می‌شد.

فرانسیس بیکن می‌گوید: این غم‌انگیزترین بخش سرنوشت است که انسان مرگ را تنها برای دیگران می‌داند و نمی‌تواند بپذیرد که خودش هم می‌تواند به آن دچار شود. راستش را بخواهید آن شب برخلاف حرف بیکن پذیرفته بودم که ممکن است مرگ، حتی سراغ ما هم بیاید.

بعد از آن که هواپیماهای نظامی آمریکا، آخرین سربازانش را هم جمع کرد و از بالای خانه‌ی ما گذشت، فهمیدم که کارِ آزادی و حقوق اولیه‌ی همه‌ی ما تمام است. بلی، کشور کاملا در دستان آن‌ها افتاده بود!

روز آخری که مکتب رفته بودم، مادرم به دنبالم آمده بود. نگران بود. می‌ترسید که مبادا اتفاقی بیفتد و دخترش قربانی آن شود. صبح عجیبی بود. انگار روح شهر از تنش جدا شده بود. مردمانی که عبور می‌کردند بیشترشان رنگ‌پریده بودند. در فکر قدم می‌زدند و شکسته به نظر می‌رسیدند. به مکتب که رسیدیم، جو سنگینی حاکم بود. آخرین روز امتحانات میانه‌ی سال بود. امتحان بیولوژی، آخرین امتحانی بود که باید می‌دادیم. وارد صنف که شدم، بلافاصله استاد شروع کرد به امتحان گرفتن. نرگس از همان اول صبح، مثل روزهای قبل نبود. در فکر بود و انگار فکر چیزی نگرانش کرده بود.

من زودتر از نرگس برگه‌ی امتحانی‌ام را تحویل دادم. بعد رفتم در سالن و منتظر نرگس ماندم. مادر هم منتظر ماند. هردو رو به روی در ورودی، پهلوی اتاق مدیریت ایستاده بودیم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سرمعلم شروع کرد با تلفن حرف‌زدن. حرف‌هایش واضح نمی‌آمد؛ اما از حرف‌هایش می‌شد فهمید که وضعیتِ اضطراری اعلام شده، شهر نظامی شده و طالبان پشت دروازه‌های کابل رسیده‌اند.

سرمعلم می‌گفت: “چی میگی؟ یعنی کابل قرار است سقوط کند؟! وضعیت اضطراری اعلام شده؟” همین‌طور صدایش مضطرب‌تر و لرزان‌تر می‌شد و می‌گفت:” ای چه روز است خدایا؟”

آن روز 24 اسد سال 1400هـ.ش. بود. بدترین روز تمام عمر مان. بعد از تمام شدن حرف‌های سرمعلم با تلفن، او به سالن مکتب آمد و فریاد زد: “کسانی که امتحان دادید به سمت خانه‌های‌تان بروید! اگر امتحان دادید، جای دیگری نروید و مستقیم بروید به خانه‌های‌تان.” سرمعلم دروازه‌ی هر صنف را می‌کوبید و می‌گفت: “زودتر امتحان بدهید و بروید.” از استادان خواهش می‌کرد که برگه‌ها را جمع کنند و زودتر امتحان بگیرند.

دختران همه با سرعت به سمت خانه‌های شان می‌رفتند. آن‌هایی هم که امتحان نداده بودند هرطور شده برگه‌های‌شان را می‌دادند و می‌رفتند. نرگس هم همان موقع بود که از صنف بیرون آمد.

در مکتب آشوبی به پا شده بود. نرگس که آمد، هر سه به سمت خانه راه افتادیم. همه خیلی آشفته بودیم. می‌ترسیدیم. ترس این که مبادا تغییر آدم‌ها یک دروغ بزرگ باشد و تاریخ دوباره تکرار شود.

نرگس، روزهای دیگر خیلی حرف می‌زد. از آرزوهایش، از نظریه‌ها و کارهایی که کرده بود و کتاب‌هایی که خوانده بود خیلی می‌گفت، اما آن روز هیچ چیزی برای گفتن نداشت. ساکت شده بود و در سکوت قدم می‌زد. هر سه رنگ‌مان پریده بود و طاقت برداشتن قدم بعدی را نداشتیم. بعد از گذشت چند دقیقه به زیارت‌گاه میان دو خیابان رسیدیم؛ جایی‌که از خانه‌‌ی ما خیلی فاصله داشت.

به مادر گفتم که از خانه خیلی دور شدیم. مادر هم گفت مگر برای آدم حواس می‌گذارند؟ مادر تا گفت: معصومه بیا برویم، نرگس هم از فکر در آمد و گفت: معصومه اگر چیزی نشد، بیا بعد از مکتب باهم به دانشگاه برویم. آن لحظه حتی حوصله‌ی فکر کردن به یک دقیقه بعد را هم نداشتم، چه برسد به آینده. برای همین گفتم: نرگس، بعد از تمام شدن مکتب در موردش حرف می‌زنیم.

حالا دو سال و چند روز از آن‌ زمان‌ها می‌گذرد. امسال باید صنف دوازدهم مکتب می‌بودم. نمی‌دانم چه می‌شود. راستش دیگر از غصه‌خوردن برای مکتب ترسیده‌ام. از ترس این که افسرده نشوم، تا فکرم سمت مکتب و چیزهایی که داشتیم و از ما گرفتند می‌رود، فوری شروع می‌کنم به مشغول کردن خودم به یک فکر دیگر. این‌روزها را این‌طور سپری می‌کنم.

گاهی به این فکر می‌کنم که ای کاش همان لحظه در موردش با نرگس حرف می‌زدم! آن لحظه حتی تصور این که دوباره دروازه‌های مکاتب بسته شوند را نمی‌توانستم بکنم. نمی‌توانستم خودم را در این محرومیت ببینم. تصور این که من هم یک روز مثل تمام زن‌هایی که از دوران اول حکومت طالبان حرف می‌زنند و می‌گویند که “نمی‌توانستند درس بخوانند” به آیندگان این حرف‌ها را بزنم، اذیتم می‌کند. گاهی می‌گویم هرطور شده نباید بگذارم قربانی این جهل شوم.

سرنوشت درهای مکاتب را بست. نه! نه! نه! سرنوشت درهای مکاتب را فقط به روی ما بست! چند ماه پیش وقتی نفسم بالا نمی‌آمد و خانه برایم تنگ شده بود از مادر خواستم تا هردو برویم و کنار مکتب قدم بزنیم. عصر روز سه‌شنبه بود. هوا نیمه گرم بود و پیش روی مکتب، یک عالم دوچرخه ایستاده بود. دروازه‌های مکتب به روی پسران باز بود. پسران با خنده و شادی به مکتب می‌رفتند. مکتبی که یک روز برای ما هم جایی داشت.

آن‌روز حس غریبی داشتم. شبیه خرگوش افسرده‌ای بودم که داشت به آدم‌های خوشحال نگاه می‌کرد. گاهی حس می‌کنم یک انسان نیستم. شاید آن‌ها هم همین فکر را در مورد ما دارند.

نویسنده: معصومه جلالی تمرانی

Share via
Copy link