قسمت چهارم: روزهای بعد از سقوط

Image

من به کلیشه‌های این دنیا علاقه‌ای ندارم. کلیشه‌هایی مثل جنگ بین خیر و شر، سیاه و سفید، فقیر و غنی و… اگر به میل من بود در سمت خوب همه چیز می‌نشستم و کتابی می‌خواندم؛ اما سیاست فاجعه‌ای نیست که بشود از دور نگاهش کرد و کاری به کارش نداشت. سیاست همان نقشه شومِ در هر حال عاقلانه‌ای است که همه‌‌ی‌مان خواهی نخواهی درگیرش هستیم. همان بدترین سکانس فیلم‌های جنایی. همان بدترین روز جنگ. همان لحظه‌ی مرگ. لحظه‌ی بیچارگی. سیاست از دید من چنین چیزی‌ست.

از بوی باروت و مرگی که حتی فرصت گفتن کلمه‌ی «اشهد» را به قربانی‌هایش نمی‌دهد که بگذریم، می‌رسیم به خدایی که همه پشت آن پنهان شده‌اند. خدایی که نمی‌خواهد این گناهان را به گردنش بیاندازند. این گردن‌آویز زشت؛ این سیاست کثیف.

چند روز قبل از 24 اسد سال 1400هـ.ش. خروس بدصدای فراری که مدام شعارهای حماسی و عاقلانه می‌داد، قول داده بود که نگذارد این جنگ به سقوط ختم شود، اما دیدید که چه شد. ناگهان خروسی که گمان می‌کردیم پریدن را یاد ندارد، استاد پرواز از آب در آمد و همه‌ی ‌ما را گرفتار این حبس عظیم کرد. بعدها همان خروس گفت که از ترس جان‌ مان این کارها را کرده و این یک معامله‌ی کثیف نبوده است! این را هم گفت که به خاطر داشتن عجله حتی نتوانسته به جای چپلک، کفش به پا کند. بیچاره خروس ما! او فقط توانسته بود دو چمدان پول با خودش ببرد و بس.

بعد از رفتن خروس بدصدای‌مان، شهر کابل و باقی ولایات از آدم‌هایی که انگار خاک خلقت‌شان را با آب زن‌ستیزی گِل کرده‌اند، پر شد. آدم‌هایی که ناچار شدیم برای رضایت‌ شان لباس‌هایی بپوشیم که از قامت‌های‌مان بلندتر بود. البته این برای ‌شان کافی نبود و یک روز در همان لباسی که من در آن خودم را گم کرده بودم، پیدایم کردند و گفتند: حجابت مناسب نیست!

این حواشی داستان من است؛ شاید هم داستان روزمره‌ی همه‌‌ی ما. ولی فاجعه‌های عظیم در همان روزهای اول داستان اتفاق افتاده است. ما در آن هجوم بدبختی سهم اندکی داشتیم. در گوشه‌ای از این سقوط به قدر کافی و نه بیشتر از حد توان‌مان زجر کشیدیم؛ اما همه تا این حد خوش‌شانس نبوده‌اند. بگذارید تعریف یکی از آن روزها را از یک عکس شروع کنم.

محتوای عکس این بود: آدم‌هایی معلق در آسمان؛ بین هواپیما و زمین. مغزهای پاشیده در کفِ سمنتی میدان هوایی کابل. استخوان‌های شکسته. رگ‌های پاره شده و خون و خون و خون. به یادتان آمد؟ اگرنه باید بگویم عده‌ای این صحنه‌ را به سخره گرفتند و به آن خندیدند. حتی بعضی‌ها آن‌قدر آن صحنه را دوست داشتند که بر روی لباس‌های‌شان آن را چاپ کردند! باز هم به یادتان نیامد؟

آن‌روز همه آن‌قدر ترسیده بودند که فقط می‌خواستند بروند. فقط ترس از ماندن و مرگ نبود، بل ترس از فقر و گرسنگی هم بود. ترس از شروع جنگی بدتر از گذشته، ترس از نبود آزادی، ترس از آینده‌ی سیاه‌تر از گذشته هم بود. همه آن ترس‌ها مجبورشان کرد که بر بال هواپیمایی که اشتهای بلعیدن حتی یک آدم خاص دیگر را هم نداشت، بنشینند و به مقصدی بهتر از جایی که بودند فکر کنند. شاید عاقلانه نبود، اما ترس گاهی عقل آدم‌ها را کور می‌کند. به‌‌خصوص زمانی‌که فقط باید آدم‌هایی که به نظر آن‌ها خاص می‌آمدند، زنده می‌ماندند.

فرق بین این‌روزها و آن‌روزها چند انفجار بزرگ و به تعداد زیادی مرگ و اتفاقات تلخ و تازه است؛ اما هنوز احتمالش را می‌دهیم. جنگ ما را این‌طور بار آورده است. همیشه آماده‌ی شنیدن صدای انفجار، همیشه در حال ترس و تقلا برای زندگی.

در انفجاری که پشت مکتب‌مان شده بود، دختر استاد پشتوی‌ مان کشته شد. دختری با سن و سال من که هرگز ندیده بودمش، اما خیلی‌ها می‌گفتند دختر زیبا و درس‌خوانی بوده است. استاد پشتوی‌ مان و چند نفری از دوستان دخترش عادت کرده بودند که بین هر چند هفته، یک زمان مشخصی را به یاد دستی که هرگز پیدایش نکردند، گریه کنند. دختر استاد پشتو بدون یکی از دستانش در قبر خوابیده است.

روزهای قبل از سقوط و بعد از سقوط‌ مان فرق چندانی با هم نداشتند. مرز بین این دو، تنها یک آزادی است.

بعد از سقوط کابل، روزهای من تقریبا شبیه به هم شدند؛ کسالت‌بار و خسته‌کننده. تا همین چند هفته پیش که تصمیم گرفتم نویسندگی را ادامه دهم. از وقتی کابل سقوط کرد دیگر دست به نوشتن نبرده بودم، اما حالا نوشتن روزهایم را بهتر کرده است.

از روزهایی که می‌توانستم به مکتب بروم می‌نویسم. من در نوشته‌هایم درس‌خواندن را ادامه دادم. حتی تاجر شدم و به ماجراجویی‌های هیجان‌انگیز هم رفتم. نوشتن یعنی همین. یعنی رسیدن به رویاها در قاب کلمات. هرچند که حقیقتی ندارد، اما می‌توان با نوشتنش بارها زندگیش کرد.

قبل از آن‌که تصمیم بگیرم نویسندگی را ادامه بدهم، مدام به کف اتاق چسبیده بودم؛ درست مانند جلبکی دریایی که بعد از خوردن و تف‌شدن توسط یک ماهی، کف اقیانوس چسبیده باشد. مدام خواب بودم. خواب و خواب و خواب و هر از گاهی بیدار. بیداری‌هایی که با هر بار آمدن‌شان به سراغم مجبور می‌شدم با این حقیقت تلخ که دیگر هیچ چیزی مثل گذشته نیست، رو به رو شوم.

گاهی بیدار می‌شدم و برای آن‌که قدرتم را بازیابم، ویدیویی انگیزشی با محتوای “تو می‌توانی هر چیزی که می‌خواهی را به دست بیاوری و…” را می‌شنیدم. بعد از آن تا چند دقیقه تاثیر کلماتی که با قاطعیت به خورد مغزم می‌دادند، می‌ماند و بعد از چند دقیقه از بین می‌رفت.

بعدها فهمیدم با این چیزها نمی‌شود به معنای زندگی پی برد؛ اگرچه تاثیر داشت، اما گذرا بود. تا آن‌که یک روز در آیینه خودم را دیدم، گویی پیرزنی نود و هفت ساله بودم که شوهر و بچه‌هایش را در جنگ جهانی دوم از دست داده است و هیچ چیز دل‌خوش‌کننده‌ای برایش باقی نمانده است. آن‌روز در آیینه به خودم قولی دادم: بدون خواندن درس به جایی که می‌خواهم، برسم.

نویسنده: معصومه جلالی تمرانی

Share via
Copy link