کسی سراسیمه، بدون چمدان، بهسوی میدان هوایی میدوید؛ درحالیکه کارمند میدان هوایی، برای پناهبردن به خانه بازمیگشت. دیگری در تکسی گرانقیمتی نشسته بود که مقابل خانه منتظر فامیلش بود؛ اما وقتی به میدان هوایی رسیدند، هواپیمایی که به آن امید بسته بودند، دیگر پرواز نمیکرد. یک نفر، موتورسایکلش را بیرون از محوطه رها کرده و تلاش داشت خود را به داخل میدان برساند. در آن آشوب، مادری نوزادش را گم کرده بود؛ کودکی در جستوجوی مادر، ناله میکرد و زنی از شدت فشار جمعیت بیهوش روی زمین افتاده بود.
این هجوم مردم به میدان هوایی کابل، حادثهای است که در حافظهی جمعی وطنم ثبت شده است. یکی از جوانان سرزمینم، که عضو تیم فوتسال بود، از ارتفاع هواپیمای برخاسته از میدان سقوط کرد. او با تمام توان خود را به قسمت بیرونی هواپیما محکم کرده بود؛ اما از ارتفاعی که شاید همان لحظه، جوانی در اروپا با آرامش مشغول تمرین در زمین سبز بود، به زمین افتاد و جان باخت. همراه دیگر او، به امید نجات، شادمان از این بود که به زودی منتقل میشود.
ای وطنم، این تصاویر و روایتها را تو دیدهای و سپری کردهای. اما مبادا تصور کنی مردم تو از تو گریزان بودند! نه، هرگز! افغانها زادگاهشان را همچون چشمانشان عزیز میدارند. آنان از تو فرار نکردند؛ بلکه از تاریکیهایی گریختند که بر تو سایه افکنده بود.
نباید از وطن متنفر بود؛ باید از شرایطی که چنین فضایی را ساختهاند، بیزار بود. نفرت باید متوجه بیماری باشد، نه بیمار؛ متوجه فساد باشد، نه فاسد. درمان، تنها راهحل است و این زخم نیاز به درمان دارد.
ای وطنم، تو دو چهره داری؛ یکی تیره و تاریک، و دیگری روشن و امیدبخش. تو همان کشوری هستی که زعفران هرات، بادام دایکندی، سیب میدان وردک، برنج بغلان، سمنک فاریاب، زمرد پنجشیر و یاقوت بدخشانش زبانزد همه است. تو سرزمین بندامیر آبی و همیشهبهار دیدنی هستی. تو، وطنِ مردان و زنان اسطوره، کودکان پرشور، و جوانان استوار هستی.
اگرچه دلت برای آنان که رفتهاند تنگ شده؛ اما باور کن ما از نزدیک و آنان از دور، همواره کنارت ایستادهایم. پیوند میان ما بافتهشده از عشق به تو و یکدیگر است. آنان باز خواهند گشت؛ قسم به اشک پیش از پرواز، آنان باز خواهند گشت.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام