در گفتوگو با عزیز رویش
رویش: بینندگان عزیز شیشه مدیا سلام. در این برنامه مسافر را با خود داریم. نجیب الله مسافر عکاس، نقاش، هنرمند و دوست بسیار خوب ما است.
تاریخ زندگی استاد مسافر، بسیار جالب است – شبیه به یک قصه؛ و من هر گاه قصههای ایشان را میشنوم، برههای از زندگی مردم دوباره برایم زنده میشود.
امروز استاد مسافر را به شیشه مدیا دعوت کردیم که آرام آرام قصههایش را بشنویم و بفهمیم که مسافر از کدام راه آمده است تا سفر دراز زندگی را طی کند. استاد مسافر اجازه است؟
مسافر: قبل از هر چیز، سلام و عرض ادب دارم خدمت شما و همهی بینندگان عزیز شیشه مدیا. در خدمت شما هستم و هر سوالی که باشد، تا جایی که ممکن است، پاسخ خواهم داد.
قصهی ریش و موی سپید
رویش: استاد، به نظر میرسد که سر و ریش را یکجا سپید کرده اید. درست است که مسافرت کردید و مسافر بودید؛ ولی برای ما بگویید که چرا اینقدر زود ریشسفید شدید؟
مسافر: طبیعی است که انسان با مرور و گذشت زمان تغییر کند؛ اما این تغییرها گاهی زودرس است و زمانی هم طبیعی!
حقیقت این است، از وقتی که من به دنیا آمدم و دست چپ و راست خود را شناختم تا امروز یکسره درد دیده و رنج کشیده ام؛ دردهایی که تنها مربوط به خودم نه، بلکه بیشتر مربوط به وطن و وطندارانم بوده است. در این بین گاهگاهی خوشی هم به زندگیام سرک کشیده است؛ اما درد، رنج و غمهایم بیشتر بوده که در سفیدی ریش و موهای سرم تأثیر زیادی داشته است. با وجودی که سعی کردهام غمها و مصیبتها تأثیر زیادی رویم نداشته باشد؛ ولی طوری که دیده میشود، بیتأثیر نبوده است.
رویش: استاد، از آخرین دیدار ما خیلی نمیگذرد. روزهایی که موهای سر و ریش شما سیاه بودند؛ چطور به یکباره در سالهای اخیر، به این سرعت تغییر کردید؟ چند ساله هستید؟ آیا سن تان اجازه میدهد که ریش تان سفید باشد؟
مسافر: من در سال ۱۳۴۲ – ۱۹۶۳ به دنیا آمده ام. در ماه مارچ سال پیشرو شصت ساله خواهم شد. مردم ما میگفتند، شصت یعنی شکست و شما وقتی شصت ساله میشوید، سر و ریش تان هم سفید میشود.
تولد – قول آبچکان
رویش: استاد، شما در کجا متولد شدید؟ از خانه و محل تولد تان بگویید. از پدر و مادر تان و این که نام شان چه بود و در کدام موقعیت اجتماعی بودند. از آنها برای ما بگویید. کسانی که ممکن است حالا از راه دور ما را ببینند یا صدای ما را بشنوند یا این متن را بخوانند، دوست دارند، در این مورد هم چیزی بدانند.
مسافر: من در مرکز شهرکابل منطقه ی به نام قول آبچکان در دهافغانان ناحیه دوم که تقریباً یکونیم کیلومتر از قصر ریاستجمهوری فاصله داشت، در یک خانوادهی نه چندان با سواد به دنیا آمده ام. با تأسف، خانوادهی ما از نظر سواد خوب نبودند؛ اما به هر حال پدر و دو کاکایم توانسته بودند در آن منطقه برای خود خانه خریده و زندگی کنند.
زمانی که من چهار ساله بودم، پدر و کاکاهایم آن خانه را فروختند. کاکاهایم در منطقهی پل سوخته مسکنگزین شدند و ما هم به منطقهی قلعهیشاده آمدیم که من در همان منطقه بزرگ شدم. دوران ابتداییه را در مکتب قلعهیشاده و متوسطه را در مکتب متوسطه میرویس نیکه و دوران لیسه را هم در مکتب «غازی» سابق و شیرشاه سوری دوران ما سپری کرده و سال ۱۳۶۱ وقتی بود که باید از مکتب فارغ می شدم؛ اما نشد. فراغتم چند سال دیگر هم به تأخیر افتاد.
رویش: بحث دوران مکتب را کمی بعد ادامه خواهیم داد؛ اما فعلاً از پدر و مادر تان بگویید. اسم شان چه بود و شما چند خواهر و برادر دارید؟
مسافر: اسم مادرم «تابان» و نام پدرم نیز «محرابالدین» بود. شش خواهر داشتم که خواهر بزرگم سال گذشته از دنیا رفت، رونا نام داشت خداوند روحش را با جمعی گذشتگان شاد داشته باشد. خواهر چهارمم که در منطقهی سیلو زندگی میکرد،مرضیه نام داشت در سال ۱۳۶۸ بر اثر راکتی که از سمت پغمان به خانهاش اصابت کرد، شهید شد. این اتفاق درست زمانی بود که او مراسم ختم دخترش را برگزار کرده بود. روی گلیم غم نشسته بود که ماتم خودش نیز به سراغ ما آمد.یعنی اینکه یک روز قبل دخترک یک ساله اش از اثر مریضی وفات نموده بود و فردایش خودش شهید شد.
فعلا چهار تا از خواهرانم زنده هستند. یکی از خواهرانم در کابل است.فوزیه نام دارد و دو سال بزرگتر از من است که دارای دو پسر و چهار دختر است و همچنان دخترانش عروسی کرده و پسرانش نیز عروس آوردند و حالا بیش از ده نواسه دختری و پسری دارد.
یکی دیگر با خانوادهاش. تقریبآ مدت چهار سال می شود که در کشور همسایه ما تاجیکستان مهاجر است و در شهرک وحدت زندگی میکنند. ناجیه نام دارد و خواهر پنجمی من است . وی دارای چهار دختر و دو پسر می باشد .کار اسپانسری آنها از سال ۲۰۱۹ در کشور کانادا آغاز شده بود و همگی شان قبول شده اند. در ماه فیبروری ۲۰۲۳ بخیر در شهر تورنتو کانادا می آیند.
خواهرششمی حفیظه نام دارد با خانوادهاش در شهر قشنگ سدنی آسترلیا زندگی میکنند. که دو دختر دارد و دو پسر .
پسر بزرگش مجتبی نام دارد و سن وی از ۲۰گذشته و مادرش برایم از طریق فضای مجازی . دو کلیپ کوتاه روان کرده بود. که مجتبی را نشان میداد در حال پرواز دادن یکی از طیاره های کوچک تعلیمی که ویدیو را هم خود مجتبی از خود گرفته بود و کمره را در داخل طیاره جا بجا کرده بود .
و یکی دیگر از خواهرانم که دو سال از من کوچکتر است، راضیه نام دارد. در هندوستان مهاجر است و آنجا زندگی میکند. چهار دختر دارد و سه پسر .دختر بزرگش حمیرا نام دارد. در شیکاگو امریکا زندگی میکند و عروسی کرده دو پسر دارد . شوهرش پسر کاکایم است . پسر کاکا سهرابم. قبل از اینکه من کانادا بیایم تقریبآ مدت دو هفته خانه آنها بودم و زیادی زیاد برایم رسیدگی میکردند . هم از لحاظ غذای متنوع و هم از نشان دادن گوشه و کنار زیبایی ها و طبیعت قشنگ شیکاگو. و رحمت الله جان پسر کاکایم با من زیاد همکاری کرد و راه قانونی آمدنم به کانادا را که دخترم فرشته جان را ببینم میسر کرد. از یک دوست افغانی خود معلومات گرفته بود و آن معلومات را من در کانادا با دخترم و شوهرش که او هم رحمت الله نام دارد در جریان گذاشتم . و آنها وقت ملاقات را با پولیس کانادا برایم گرفته بودند . که کار فوق العاده و قانونی بود . وقتی از شیکاگو تصیم گرفتم که بیایم کانادا. رحمت الله جان پسر کاکا سهرابم مرا تا آبشار نیاگارا همراهی کرد و ملاقات من برای فردا بود.
و آن شب را با هم در یکی از هوتل های پهلوی آبشار نیاگارا در خاک امریکا سپری نمودیم و فردایش با هم خدا حافظی کردیم . من با بیک کمره و لب تاب و کمره دست داشته از پل کمان رستم در حال قدم زدن و عکاسی کرده از آبشار نیاگارا نزدیک شده میرفتم بطرف خاک کانادا و آنطرف امریکا را که نگاه میکردم پسر کاکا سهرابم منتظر آن لحظه ی بود که من ملحق شوم به مرز کانادا. که همانگونه شد و پسر کاکا سهرابم خاطرش جمع شد وی برگشت به شیکاگو .
وقتی من داخل خاک کانادا شدم دخترم فرشته جان و شوهرش رحمت الله جان منتظر من بودند.
و پسر بزرگ خواهرم ادریس نام دارد آلمان است و تازه عروسی کرده و متباقی دو دختر و دو پسرش با خودش درحال مهاجرت به هندوستان زندگی میکنند .
دو تا برادر دارم که یکی از آنها در کابل و دیگری در اسلام آباد پاکستان است.
همایون برادرم چهار سال کوچکتر از من است .مکتب نظامی را در منطقه پل سوخته و حربی پوهنتون را در منطقه ی پل چرخی در زمان ببرک کارمل به اتمام رسانده بود . و در بخش لوژستیک ایفای وظیفه مینمود با آمدن مجاهدین وظیفه نظامی را کاملآ ترک نمود و بعضی کتاب ها را مطالعه میکرد .
وی عروسی کرده با دختر کاکا رستم. دارای سه دختر و دو پسر می باشد . پسر بزرگش امریکا است در ویرجینیا زندگی میکند. با خاله اش. وقتی من از افغانستان بخاطر نمایشات فلم مستند فریم بای فریم (قاب در قاب) در امریکا دعوت شده بودم . و بعد از ختم نمایش فلم در شهر های امریکا .نزد برادر زاده ام خلیل جان رفتم که خاله اش دختر کاکایم میشود . دختر کاکا رستمم.چند روز را که آنجا ماندم برایم پر خاطره بود و قصه های آن گذشته های شیرین را یاد میکردیم و توجه شان زیاد بود که دق نیاورم . با تنوعی غذای را که برایم میپختند کوشش میکردند که با استفاده از هوا بخاطر تفریح از جاهای دیدنی و طبیعت زیبای ورجینیا دیدن کنم. که من واقعآ مدیون لطف و مهربانی شان استم .
و خوش بختانه که در فاصله ی تقریبآ چهار کیلومتری خانه برادر زاده ام دختر کاکا سهرابم خواهر بزرگ رحمت الله جان زندگی میکرد . بار ها آنجا رفتم و باعث زحمت شان شدم. در امریکا باید کار کرد و اگر کار نکنی پس مان میشوی و این دو دختر کاکایم بخاطر من چند روز رخصتی گرفته بودند. و از همینجا بود که ورجینیا را به قصد شیکاگو ترک کرده بودم .
بجاست که اینجا باید از رفتار هردو کاکایم در مقابل خودم یاد کنم . رستم و سهراب. کاکاسهرابم بزرگتر ازپدرم بود و کاکارستمم بزرگتر از کاکاسهرابم بود .
برخورد هردو تا یادم می آید بسیار مهربانانه بوده. همیشه مرا نجیب جان صدا میزدند. و نگاه های همیشگی شان پر از عاطفه و مهر بوده . بیاد ندارم از کودکی هایم تا بزرگ سالی هایم که با نگاه خشن بطرفم ببینند و با زخم زبان و سیاست و صدای بلند و ترسناک و درشت و خشن با من حرف بزنند و یا مرا صدا کنند و چه رسد بر اینکه مورد لت و کوب قرار گیرم و بیاد ندارم که یک سیلیی و یا لگدی از طرف آنها بر من خورده باشد . و من هم بی نهایت احترام شان را داشتم به اندازه ی پدرم . کاکا سهرابم خوش تب بود وخنده روی. و کاکا رستمم غزلهای حافظ را برایمان به خوانش میگرفت و همچنان چهل و هشت سال قبل از امروز در زمستان که همه ی ما زیر صندلی می نشستیم کاکا رستمم داستان رستم و سهراب را از کتاب بزرگ شاهنامه فردوسی برای ما با مزه اش میخواند و ما لذت میبردیم .
که در آن زمان رادیو های برقی بود و کم کمک رایو بالتی دار هم دیده میشد نزد پولداران و گرامافون سگ چاپ هم بودکه ریکاردگذاشته میشد و با سوزنک که روی آن قرار میگرفت با چرخش ریکارد موسیقی شنیده میشد و تیپ وجود نداشت . تلویزیون زمان داود خان بوجود آمد ۱۳۵۶ و بهترین سر گرمی مردم که دسترسی به رادیو و گرامافون نداشتند . خواندن حمله حیدری بود و یا داستان رستم و سهراب و بعضی کتاب های داستانی دیگر.
فرهاد برادرم. کوچک همه ی ما است و میشه گفت پس کرکی خانه.
سال ۲۰۱۵خانمش وفات نمود و حالا با یک دختر و دو پسرش که هر سه زیر سن هستند در اسلام آباد پاکستان در حال مهاجرت بسر می برند .
وی تا سال ۲۰۱۶ معلم زبان انگلیسی بود در لیسه عبدالرحیم شهید واقع در دشت برچی . و بعد از آن در یک شرکت کوچک قالین فروشی نو تاسیس خواهر زاده ما که نسیم نام دارد معاون شرکت شد و شوهر همشیره نسیم که حسین نام دارد رییس شرکت بود و حسین از سواد کافی بر خوردار نبود به همان لحاظ که نسیم خارج دیده بود و در شهر لنگلی ونکور برتش کلمبیا کانادا زندگی میکرد وتا حالا آنجا زندگی میکند. و خوب بلد است که با دانه های شطرنج چگونه بازی کند و چگونه کشت و مات دهد. وقتی من نسیم را از نزدیک دیدم و مدت تقریبآ دوسال را باهم بودیم . او بسیار فرق کرده بود. میشه گفت دارای چند چهره . شاید برداشت من غلط بود به هر صورت . با وعده های که برای ماما فرهادش داده بود به توافق رسیده بودند و فرهاد معلم زبان انگلیسی مکتب را ترک کرد . داخل کار قالین شد .در حقیقت شاگرد .
نظر به گفته برادرم فرهاد همه کار های اداری و جنجالی و بارگیری و ارسال ۱۰۰ ها متر قالین دست باف افغانستانی را به کانادا او انجام میداد . و اما در وقت نمایشگاه قالین رییس شرکت حسین سفر میکرد. کشور چین و اروپا و امریکا . حتا در یک سفر هم لایق نمی دیدند که معاون شرکت و یا مامایش سفر کند کنترول آن شرکت کوچک در کابل توسط نسیم از شهر لنگلی ونکور برتش کلمبیا اداره میشد. آخرین سفر حسین به امریکا بود که دوباره افغانستان بر نگشت و نسیم رفت امریکا وی را به کانادا آورد و حالا حسین در کانادا است .
رویش: گفتید از قول آبچکان به قلعهیشاده آمدید. در قول آبچکان خانه داشتید یا خانه
مسافر: در قولآبچکان خانه خریده بودیم. یک خانهی دو طبقه بود؛ دو منزلهی خامه و شاید هم خشت پخته به کار رفته بود، از همان دو منزلههای مروج شبیه ساختمانهای شهر کهنه کابل. در منطقهی قول آبچکان، خانه ما تا سرک قیر حدود ۱۵۰ متر فاصله داشت و شرایطش بد نبود؛ اما پدر و کاکاهایم دوست داشتند که در سمت غرب کابل و در بین دوستان و آشنایان خود زندگی کنند.
رویش: در منطقهی قول آبچکان و در زمانهای کودکی شما نفوس نباید خیلی زیاد بوده باشد. درست است؟
مسافر: دقیقاً. وقتی پدرم، خدا رحمتش کند، برایم قصه میکرد، همیشه میگفت که نفوس کابل بسیار کم بود. میگفت که ما برای میوه خوردن به باغ ارگ شاهی میرفتیم، از شاخ درختان میدیدیم که ظاهر خان دست به پشت سر، در باغ ارگ راه میرود. زمانی که پدرم ۱۲ یا ۱۳ ساله بوده به طرف موتر شاه محمود خان، کاکای ظاهر شاه سنگ پرتاب کرده است. پدرم را دستگیر کرده و برده بودند؛ اما بعد از جریمه او را رها کرده بودند.
رویش: چرا پدر تان موتر شاه محمود را با سنگ زده بود؟
مسافر: دقیق نمیدانم. شاید مسایل سیاسی و اجتماعی باعث شده بوده و بزرگان نگاه خوب به شاه محمود نداشته اند و پدرم نیز تحت تأثیر همین مسأله، به موتر او سنگ زده باشد.
رویش: تصویر خود تان از دوران کودکیها و از منطقهی قول آبچکان چیست؟ اگر حالا به عنوان یک نقاش و عکاس به آن تصویر نگاه کنید، پرسپیکتیوی را که در قول آبچکان میبینید، چیست؟
مسافر: زمانی که خانوادهی ما قول آبچکان را ترک کردند، من چهار یا پنج ساله بودم؛ اما مادرم را خدا رحمت کند، زمانی که مرا پشت کلکین خانه میگذاشت تا بیرون را تماشا کنم، رد شدن موترها از سرک آن منطقه کم کم در ذهنم مانده است و راستش تصویر واضحی از آن مکان ندارم.
رویش: بعد از آن که به قلعهیشاده رفتید، فرصت برای تان فراهم شد تا دوباره به قول آبچکان بروید؟
مسافر: بلی، یک زمان که خانم مامای پدرم از دنیا رفت و قبرستان شان در قول آبچکان بود، ما به آن منطقه رفتیم. حاجی برات که وکیل پل سوخته بود، ایشان هم بچهی عمه و هم شوهر خواهرم بودند. او از من بزرگتر بود و قصهای را که برای تان میگویم مربوط به پانزده سال پیش است. ایشان خانهای را که ما در قول آبچکان زندگی میکردیم، برایم نشان داد. داخل خانه نرفتیم و از بیرون دیدیم که یک خانهی دو منزله بود و من ازش عکس گرفتم. خانهای که واقعاً در یک موقعیت بسیار خوبی بود و من حیران شدم که چطور پدر و کاکاهایم توانسته بودند در آن موقعیت خوب خانه بخرند و چرا آن را فروختند.
بازماندهی قتل عام دایچوپان
رویش: از خانوادهی تان قصه میکردید. میخواهم بپرسم که ریشههای خانوادگی شما به کدام مردم بر میگردد؟ شما از کجا هستید و پدران تان از کجا به قول آبچکان رسیدند؟ پیش از اینکه به آنجا بیایند، در کجا بودند؟ شما در مورد این چیزها میدانید؟ و آیا از پدر و یا بزرگان قوم تان چیزی شنیده اید؟
مسافر: پدرم میگفت که ما از بهسود هستیم؛ اما اینجا یک راز بوده است. این راز را یک روز خالهی مادرم برایم باز کرد. او گفت که بچیم، شما اصلاً از قوم دایچوپان ارزگان هستید. پدرم در یکاولنگ به دنیا آمده بود و چون مادرش برایش گفته بود که ما از بهسود هستیم، او هم این حرف را برای ما تکرار کرده بود. حالا راز اصلی را که من فهمیده ام این است که چهار پشت قبل ما در ارزگان مَلِک بوده اند.
در سنگلاخ قریه ی است بنام <قول دره حصار> مادرم آنجا بدنیا آمده مادر کلانم و خواهرش که خاله مادرم میشود آنجا بزرگ شده اند و عروسی نمودند و بعد ها کابل آمدند پدر کلان مادری ام در منطقه کارته سخی جابجا شدند و خاله مادرم با فامیل شان در منطقه ی سر کاریز قلعه ی شاده به زندگی جدید شان آغاز نموده بودند. من چند بار در آن <قول دره حصار > رفته بودم از کودکی تا نو جوانی و آخرین بار بخاطر یک فاتحه سال ۲۰۰۷ بود . چهره های را که من در آن جا دقیق نگاه کردم اکثریت شان شباهت نزدیک به مردم ارزگان و دایکندی فعلی داشت و من پیش خود به این نتیجه رسیدم که اولآ خاله مادرم و مادرکلانم از ارزگان هستند و همچنان اکثریت مردمان که در این دره کوچک و دور. سالیان دراز جا گذین شده اند ارزگانی ها و آواره های جنگ و باز ماندگان دوران قتل عام عبدالرحمن هستند.
داستان خانوادهی من به دوران تاریخ سیاه و ننگین عبدالرحمن بر میگردد که او شصت و دو درصد مردم هزاره را قتل عام کرد. خانوادهی ما به خاطر آن که جان شان به خطر نیفتند، در کابل میگفتند که از بهسود هستند.
رویش: آیا در این باره در خانوادهی شما چیزی گفته میشد که سر آنها چه بلایی آمده و چطور آواره شده اند؟ شما وقتی که این سخن را از زبان خالهی مادر تان شنیدید، بگویید که او دیگر از چه چیزهایی قصه میکرد؟ آیا گفت که سر بقیهی افراد در آنجا چه آمده است؟ چطور آواره شدند و آیا در جنگ سهیم بودند؟ اسیر شدند؟ از جنگ فرار کردند؟ او از این چیزها قصه میکرد؟
مسافر: نه، او در این باره چیزی نگفت؛ اما برداشت و تصویری را که من دارم، این است که در آن دوران اوضاع چگونه بوده است. او این قصه را برایم در بین سالهای ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶ کرد. این راز پنهان را که در اصل توسط مادر کلان مادریام در خانوادهی ما افشاء شد، برای آن بود که آن دوران سیاه، جنگ، آوارگی و کشتار عبدالرحمن، تأثیر بدی روی ذهن و روان اولادها و نواسههایش نگذارد.
پدر کلان من از دایچوپان ارزگان آمده بود. جای هیچ شک نیست که پدر پدر کلانم در جنگهای ارزگان بوده است. او شهید شده است و خانوادهاش هم چون توانایی رفتن به جاهای دوردست مثل ایران و یا کویتهی پاکستان را نداشته اند، ویا هم نخواستند که کشور آبایی و اجدادی شان را ترک کنند و امید وار به آینده بودند و به بهسود آمده بودند. سپس از بهسود به منطقهی «سنگلاخ» میدان وردک آمده و در آنجا زمین میخرند
یک قصهی دیگر که مادر کلان پدری ام برایم قصه کرد، گفت که وقتی پدرکلانهایت اموال خود را در بین شان تقسیم میکردند، پول سیاه (سکهی فلزی) را حساب نکرده و در داخل کلاه اندازهگیری کرده و بین خود تقسیم میکردند. این نشان میدهد که آنها پول داشته اند و وقتی به منطقهی سنگلاخ آمده اند، زمین را در جایی خریده اند که اقوام مختلف در آنجا زندگی میکنند. در سنگلاخ هم سادات و هم هزارهها هستند.
تعدادی از سیدهای سنگلاخ یک پلان شوم سر پدر کلانهای من طراحی کرده و یک نفر را که تکلیف روانی داشته یا دیوانه بوده است، میکشند و آن را پشت قلعهی پدر کلانهای من میاندازند. سپس به آنها میگویند که اگر شب فرار کردید، خوب؛ وگرنه فردا صبح شما را به دست نیروهای حکومتی تسلیم خواهیم کرد.
پدرکلانهای ما چون از ارزگان هم بوده اند، به خاطر حفظ جان خود و خانوادهی شان مجبور میشوند که از منطقه به سمت بهسود و کوتل حاجیگگ فرار کرده و در نهایت به منطقهی «نَیَک» یکاولنگ میروند. پس از چندی که آنها در نیک یکاولنگ میمانند، پدر کلان مرا برای انجام دورهی عسکری به کابل میآورند و او را به ماهیپر ننگرهار میبرند.
تونلی که در مسیر کابل – جلالآباد است، در دورهای ساخته شده است که پدر کلان من در آن منطقه عسکر بوده . وقتی پدرکلانم در آنجا مشغول کار بوده، مریض شده و فوت کرده است. بعد از آن که او از دنیا میرود، مادرکلان، پدر، دو کاکا و عمهام، از نَیَک یکاولنگ تا کابل پیاده میآیند.
در آن زمان برادر مادرکلانم به نام ایوب، در کابل با خانواده اش زندگی میکرد و کار . مادرکلانم نیز به همین خاطر به کابل میآید و در منطقهی نوآباد دهافغانان جابهجا میشود. بعدها کار و تلاش میکنند و در منطقهی قول آبچکان دهافغانان، یک خانهی دو طبقهی گلی میخرند. در اصل ما از نظر نژادی به مردم دایچوپان ارزگان بر میگردیم. جالب است که تذکرهی ما از ناحیهی دوم کابل و قوم ما هم در آن تاجیک نوشته شده است. بعدها من این مسأله را اصلاح کردم و گفتم که من تاجیک نیستم، هزاره هستم.
مسؤولان ثبت و احوال نفوس گفتند که در کُندهی تذکره شما تاجیک نوشته است. من برایش گفتم اصل گپ این است که من هزاره هستم و باید این مسأله اصلاح شود. قومیت تمام اولادهایم در تذکرههای شان هزاره است؛ ولی در بین قوم ما افراد زیادی هستند که خودش هزاره است؛ ولی در تذکرهاش تاجیک نوشته است. مسألهای که به نظر من معنا ندارد؛ چون من تصمیم گرفتم آنچه که هستیم باید باشیم و به خود مان دروغ نگوییم.
قصهی سنگزدن موتر شاهمحمودخان
رویش: شما از یک حادثه یاد کردید که پدر تان موتر شاه محمود خان را با سنگ میزند. میتوانید بگویید که دلیلش چه بوده است؟ طوری که شما گفتید، پدر تان در آن سن و سال که ده ساله است، طبعاً یک آدم سیاسی یا عضو یک جریان سیاسی نبوده است که به دلیل خصومت سیاسی، موتر شاه محمود خان را با سنگ زده باشد. اصل ماجرا چه بوده است؟ آیا فکر میکنید که این کار به قصههایی که در ذهن داشته و یا ظلمی را که حکومت بر آنها روا داشته بوده، بر میگردد و این خاطرهها به صورتی ناخواسته در سنگ زدن پدر تان تأثیر کرده و یا نه قصههایی در درون خانوادهی شما مثل جنگهای دوران عبدالرحمن و یا قصههایی از عبدالخالق گفته میشده که خود به خود روی پدر تان تأثیر گذاشته است؟
مسافر: بلی، زمانی که من کوچک بودم و سپس به سن نوجوانی رسیده بودم، در خانوادهی ما صحبتها و قصههایی بود. مثلاً یک رادیو با زبان هزارگی از کویتهی پاکستان نشر میشد که در آن کسانی با نامهای مستعاری مثل چمن لالی و بیگ لالی در یک برنامه با مردم گپ میزدند که پدر و کاکایم با شوق به آن برنامه گوش میدادند.
پدرم تا صنف سه یا چهار به مکتب رفته بود. او بسیار دوست داشت که کتابها را گرفته، بخواند و همواره در برخی مجالس، با دیگران در بارهی سیاست و مسایل روز بحث میکرد. آنها معمولاً در بارهی جنگهای گذشته و ظلم و ستمی که مردم ما در دوران عبدالرحمن تحمیل کرده بودند، بحث میکردند.
در بارهی حادثهی سنگ زدن پدرم به موتر شاه محمود خان باید برای تان بگویم که در آن زمان نفوس کابل بسیار کم بود. پدرم قصه میکرد که ما در آن زمان به ارگ شاهی میرفتیم، از شاخچهی درختان میوه بالا میرفتیم و مقامات را میدیدیم. مثلاً ظاهرخان را میدیدیم که دستهایش را پشت سرش گرفته و در باغ راه میرود. او هم ما را در بالای درختان میدید، به سمت ما نگاه میکرد و میخندید. پدرم میگفت، ظاهر خان برخورد خوبی داشت و اصلاً با ما با خشونت برخورد نمیکرد.
از سویی دیگر، نفوس کابل بسیار کم و موتر نیز در بین مردم کم و اقتصاد مردم نیز بسیار ضعیف بود. موتر شاه محمود خان هم رنگ سیاه داشت. موتر در حال گذر بوده و پدرم آن را با سنگ زده بود و طوری که پدرم همیشه در مراسمهای بین قومی مثل عروسی یا مهمانیها جرو بحثهای سیاسی داشت، احساس میکنم که سنگ زدن پدرم در دوران کودکی به موتر شاه محمود خان کاملاً قصدی بوده و او در آن سن حتماً احساس میکرده که باید این کار را انجام دهد.
رویش: پدر تان در سن ده، دوازده سالگی، کسی که شاید تا صنف چهار و پنج هم درس خوانده بوده، در منطقهی قول آبچکان، این انگیزه را از کجا به دست آورده بوده ؟ یعنی فکر میکنید خاطرههایی که در خانه قصه میشده، در ذهنش بوده است؟
مسافر: بلی، کودکان بعد از شش یا هفت سالگی، هر چیزی را که در خانواده گفته شود، در ذهن شان ثبت میکنند. طبعاً وقتی زنان در بین خود یا مادر کلانم قصه کرده اند، هیچ جای شکی نیست که با پدرم صحبت کرده و گفته است که مثلا پدرت در عسکری فوت کرد، پدر کلان ات این کاره بود و قطعا ظلم و ستم عبدالرحمن را در ارزگان قصه کرده است. مطمئنا بخشهای خیلی خشن و زنندهی داستان را قصه نمیکرده که خیلی تأثیر منفی روی پدرم نگذارد؛ اما داستانهای ظلم و ستم هیچ وقت پنهان نمیماند و مردم، حتا کودکان به هر شکلی که باشند، خبر خواهند شد.
به نظرم پدرم هم که موتر شاه محمود خان را با سنگ زده بود، شاید تحت تاثیر همین قصهها و نگاههای سیاسی بوده . بعداً که پدرم را گرفته بودند، زندانیاش کرده بودند و در آن زمان بهترین زجر برای رعیت این بود که میگفتند، آنها را نکشید، فقط نانش را بگیرید. به همین خاطر اول او را در آن سن و سال زندانی و سپس جریمه اش کرده و رهایش نموده بودند.
قصهی خالق هزاره
رویش: با توجه به صحبتی که شما میکنید، یکی از نکتههای دیگری که میشود به آن اشاره کرد، قصهی عبدالخالق است. خانوادهی او هم جزو آوارههای دایچوپان و دایفولاد در هزارهجات بوده که آنها هم به کابل آمده بودند که بعدها عبدالخالق نادر خان را به قتل میرساند. در آن وقت داستان قتل عبدالخالق به صورتی گسترده در بین مردم رایج بود. مردم داستانهای او را قصه میکردند که یک قسمتش به خاطر دولت بود، دولتی که به خاطر زهرچشم گرفتن از مردم، داستان قتل عبدالخالق را بسیار بزرگنمایی میکرد که چگونه او را زجرکش کردند، مثلاً با دندان گرفتن، بدنش را قطعه قطعه کردند، مثله کردند، بند از بند جدا کردند و امثالهم؛ یک قسمت دیگرش داستان واقعی بود که سر عبدالخالق آمده بود؛ داستانی که به شکلی گسترده در آن زمان به خصوص در بین مردم کابل بیان میشد. مردم بسیار خاطرهی تلخ داشتند؛ به خصوص در دورهی هاشم خان. فکر میکنید که قصههای عبدالخالق هم روی ذهن و روان پدر تان تأثیر داشته است؟ شما خود تان به یاد دارید که پدر تان از عبدالخالق قصه کرده باشد؟ آیا در خانوادهی تان در این باره چیزی گفته میشد؟
مسافر: بازهم اشاره میکنم. رادیویی که از کویته به نام چمن لالی پخش میشد، خانوادهی ما به آن رادیو گوش میدادند. رادیویی که مسألهی عبدالخالق در آن بسیار داغ بود و زیاد به آن پرداخته میشد. آنها داستان عبدالخالق را میگفتند و روی این منظور پدرم همیشه از شجاعتها، مردانگی و غرور عبدالخالق یاد میکرد. او میگفت که عبدالخالق شاگرد مکتب و هفده یا هجده ساله بود، در مکتب نجات درس میخواند و یک آزادیخواه بزرگ و یک مبارز واقعی در برابر ظلم و استبداد بود.
پدرم میگفت که خالق همراه خاندان چرخی زندگی میکرد. پدرش به نظرم گفتند که خداداد نام داشت. چرخی که در حکومت نادر خان یک سمت مهم هم داشته بود. او عبدالخالق را بسیار تشویق میکرده که درس بخواند. عبدالخالق هم آدمی کوشا و درسخوان بوده . عبدالخالق در لابلای درسهایش، وقتی ظلم و ستم دوران حکومت نادر خان و برادرش هاشم خان را دیده بود، ضمن آن که او تصویر دوران عبدالرحمن را هم از قصههای پدرش در ذهن داشت که عبدالرحمن شصت و دو درصد مردم هزاره را قتل عام کرد. مردمی که تنها گناه شان این بود که باید از منطقه و محل خود دفاع کرده و تلاش داشتند که دست متجاوز را کوتاه کنند. این هم تأثیر بسزایی روی ذهن عبدالخالق داشته است.
عبدالخالق یک پسر سالم و بسیار سرزنده بوده است. او ضمن آن که در درسهایش کوشش میکرده، میگفتند که یک فوتبالیست بسیار لایق و توانا هم بوده . او که یک پسر درسخوان و ورزشکار بود، در جمع دوستانش همیشه میگفت که نادر خان شکار او است. او همیشه این را در ذهن داشته بود که نادر غدار را به سزای اعمالش برساند و در جمع دوستانش بارها گفته بود که باید نادر را بکشد. میگویند هر بار که نادر خان اعلام میکرد که در فلان محل سخنرانی دارد، خالق پیش از پیش با تفنگچه اش در آن محل جا به جا میشد. بارها این گونه شده بود که او به محل اعلام شده رفته بود، اما نادر خان نیامده و او به هدفش نرسیده بود.
رویش: این قصه را پدر تان در جمع اعضای فامیل بیان میکرد؟ یعنی در بین خانواده زبان به زبان میشد؟
مسافر: بلی، من دقیقاً این چیزها را از زبان پدرم شنیده ام که عبدالخالق چند بار در انتظار فرصت و ملاقات با نادر خان بوده ؛ اما شرایط برای او فراهم نشد. عبدالخالق چون شاگرد لایق و جزو نمره اولهای مکتب نجات بوده به مراسم نادر خان به ارگ شاهی دعوت میشود. نادر خان قصد داشت تا به شاگردان ممتاز مکاتب تقدیرنامه و جایزه بدهد.
قصههای پدرم، چیزهایی بودند که یا خودش از بزرگان خانواده شنیده بود یا دوستان او از کدام تاریخنویس و آگاه شنیده بودند که سینه به سینه نقل شده بود. داستانی که در ذهن پدرم در آن زمان بود، جالب بود.
میگفت وقتی عبدالخالق به داخل ارگ میرود، میبیند که یک رفیقش با بایسکل به آنجا آمده است. بررسی و تلاشی هم دقیق و محکم نیست. عبدالخالق وقتی فضا را مناسب میبیند، بایسکل دوستش را قرض گرفته و به او میگوید تا سینمای پامیر رفته و بر میگردد. عبدالخالق با بایسکل به سرعت به سینمای پامیر پیش مامایش میآید که در آن محل آب یخ فروش بوده . یادم میآید که تا همین نزدیکیها کشمشاَو و این چیزها در کابل مروج بود.
میگویند نام مامای عبدالخالق قربانعلی بود. تفنگچه هم پیش مامایش بوده . عبدالخالق تفنگچه را گرفته و طوری آن را جاسازی میکند که فهمیده نشود. او سریع به ارگ شاهی بر میگردد. بایسکل را سر جایش گذاشته و در قطار دوم میایستد. پیش روی او دو تا از همصنفیهایش ایستاد بودند. او به دوستانش میگوید، وقتی نادر خان رو به روی تان رسید، شما از یکدیگر دور شوید تا من نادر را بزنم!
نادرخان میآید تا به شاگردان جایزه دهد. شاگردانی که اکثریت شان فرزندان مقامهای بلند رتبهی دولت بوده اند؛ مثلاً بچههای وزیر و پسران رییس و این گونه آدمها.
میگویند نادر خان آمد و کمی برای شاگردان و کسانی که آنجا بودند، گپ زد. صحبتهایی که زیاد عالمانه هم نبوده که مثل یک رییسجمهور و یا یک پادشاهی دانشمند و اهل مطالعه گپ بزند یا در سخنرانیاش فصاحت و بلاغت داشته باشد. او با تعدادی از شاگردان دست داده و به عدهای هم تقدیرنامه داده و وقتی پیش روی خالق میرسد، دو تا از همصنفیهایش از یکدیگر دور میشوند و خالق هم مرمی اول را به پیشانی، مرمی دوم را به قلب و مرمی سوم را یا در دهان و یا در گلوی نادر خان شلیک میکند. او سه مرمی به پادشاه میزند و در مرمی چهارم، تفنگچه اش بند میشود. نه، نه، مرمی چهارم را هم به یکی از همراهان یا محافظان نادر خان زده و در مرمی پنجم تفنگچهاش از کار میافتد که او پس از آن تفنگچهاش را به سر جسد نادر خان کوفته و خودش جا در جا میایستد.
گفته میشود که ظاهر شاه در آن دوران هفده ساله بوده و صدای گریه و نالهی او به گوش میرسیده . محافظان و کسانی که دور و اطراف شاه بودند نیز همهی شان ترسیده بودند و نزدیک نمیآمدند تا این که دیدند تفنگچهی خالق از کار افتاده و شلیک نمیکند. بعد از آن میآیند و عبدالخالق را میگیرند.
میگویند که آنها بینهایت عبدالخالق را شکنجه کردند. شکنجههایی که حتا گفتنش از نظر اخلاقی درست نیست تا کسی آنها را بازگو کند.
رویش: یعنی پدر یا اقارب نزدیک شما این قصهها را بیان میکردند؟ به این معنا است که این قصهها در بین مردم رایج بوده و مردم چنین چیزهایی را در بین خود شان میگفتند؟
مسافر: بلی، در مورد این چیزها میگفتند و این قصهها همیشه در بین مردم بود. در آن دوران نه انترنت بود و نه یوتیوب و تلویزیون. بسیاری آدمها حتا توانایی خرید رادیو را نداشتند و بهترین سرگرمی و تبادلهی معلومات چنین قصهها بود. در آن زمان مردم چنان قصههای لیلی و مجنون یا داستان شاهنامهی فردوسی را به یاد داشتند که تصور میکردی که انگار خود شان در درون ماجرا بوده اند.
تراژید ترین و پرغصهترین بخش داستان عبدالخالق زمانی است که عبدالخالق و همراهانش را به دهمزنگ میآورند.
یک چیزی را بگویم که علاوه بر عبدالخالق، هفده نفر دیگر را نیز گرفته بودند که در آن جمع، همصنفیهایش، مامایش، کاکایش، خواهر هفت سالهاش به نام حفیظه نیز بوده است. در آن روز در دهمزنگ کابل، عبدالخالق را با هفده نفر میآورند؛ شانزده نفر را اعدام میکنند و خالق به اعدام نمیرسد و حلقهی دار او خالی میماند.
میگویند یک کسی به نام سید شریف و از چاپلوسهای دربار در آنجا بوده . او از آن آدمهایی بوده که به خاطر پول و زمین، حاضر بودند همه چیز شان را در اختیار قدرت و قدرتمندان بگذارند. سید شریف آن روز گریه میکرده و به عبدالخالق میگفته که تو پدر ما را کشتی و ما را بیپدر ساختی. او از خالق پرسیده بود که همراه کدام انگشتات فیر کردی؟ عبدالخالق انگشت خود را به او نشان میدهد و سید شریف چاقویش را کشیده و انگشت عبدالخالق را در پیش چشم مردم قطع میکند.
جالب آن بوده که با وجود کم بودن نفوس کابل، میگویند آن روز حدود بیش از پنج هزار نفر تماشاگر در محل بوده اند. مردم آمده بودند تا عبدالخالق و این پسر شجاع هزاره را ببینند که چطور پادشاه را کشته است. میگویند وقتی سید شریف انگشت خالق را قطع میکند، عبدالخالق خم به ابرو نمیآورد و آخ نمیگوید؛ چون او آنقدر شکنجه شده بود که بریدن انگشت چندان برایش مهم نبود.
بعد سید شریف میگوید که حتماً با چشم راستات نشان گرفتهای. عبدالخالق هم میگوید بلی. سید شریف چشم راست عبدالخالق را با نوک چاقویش از کاسهی سرش بیرون میکشد. بعد از آن از چهار طرف با برچههای چهار ضلعی تفنگ کرهبین که برچههایش حدود چهل تا پنجاه سانتیمتر است، بر عبدالخالق حمله میکنند. کسانی که اکثریت شان از چاپلوسها و مجیزگویان دربار بودند تا مثلاً دوستی خود را به قدرت برای دریافت جایزه و پول ثابت کنند.
قصه میکردند که مردم سه چهار بار یک جسد خونآلود را دیدند که توسط برچهها تکه تکه میشد. صحنهای که بسیار تراژید و غمانگیز بود و در بین مردم کابل زمزمه میشد که نوش جانت خالق که عجب نربچه بودی و پادشاه را از بین بردی و فرار هم نکردی.
بعدها میگفتند دستگاه دولتی میخواست کار شجاعانهی خالق را لوث کرده و میگفتند که این کار خالق تصمیم و ارادهی شخصی او نبوده و کسانی دیگر مثل خانوادهی چرخی او را تحریک کرده و راه را به او نشان داده اند تا او انتقام بگیرد.
میگویند کسی که خالق را در خانهاش جای داده بود، توسط نادر خان از بین رفته بود و زمزمههایی که در بین مردم به وجود آورده بودند، این بود که خانم چرخی، عبدالخالق را تشویق کرده و به او گفته بود تا انتقام شوهرش را از نادر بگیرد؛ اما تاریخنویسان و کسانی که خالق را از نزدیک میشناخته اند گفته اند که عبدالخالق یک مبارز بود و کارش نیز کاملاً برنامهریزی شده و با هدف شخصی خودش انجام شده است.
رویش: پدر تان وقتی در بارهی عبدالخالق قصه میکرد، نظرش چه بود و چه فکر میکرد؟ او میگفت که خالق از سوی کسی تحریک شده بود یا نه با فکر خودش این کار را انجام داده است؟
مسافر: پدرم صد در صد مطمئن بود که عبدالخالق، هدفمندانه و بدون آن که آلهی دست کسی شود، نادر شاه را کشته است. او میگفت خالق یک مبارز واقعی و به تمام معنا بود که خودش تصمیم گرفت و به هدفش رسید. خالق در تشکیلات مبارزاتی، جلسههای زیادی داشته و بارها به رفقای نزدیکش گفته بود که شکار من خود نادر خان است. او گفته بود که نادر را باید از صحنه کنار بزند و این برایش یک هدف بوده است.
تابلوی خالق؛ لبخند پیروزی
رویش: پسانتر شما در یکی از نمایشگاههایی که در مزارشریف داشتید، تقریباً بین سالهای ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷، در آنجا تصویر عبدالخالق را نقاشی میکنید که یک نقاشی تخیلی است. قصهای را که حالا داشتید، در واقع این قصه را در نقاشی تان آورده بودید. به خاطری که در نقاشی تان نیز نمادها و یا سمبولهایی را به کار گرفته بودید که مثلاً یک دار خالی و هفده تا گل است یا کسانی را نشان میدهد که با برچه به سمت خالق در حرکت هستند، لبخند در آن دیده میشود، این نمادها که حین تصویر آن نقاشی در ذهن تان بود، آیا ناشی از قصهها و داستانهای پدر تان از عبدالخالق است؟
مسافر: بلی، دقیقاً. در سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری (ره) در مزار شریف بود و در بنیادی که ما کار میکردیم، مردم شریف شهر مزار نیز به آنجا میآمدند و نقاشی را واقعاً دوست داشتند. من در بنیاد نقاشی تدریس میکردم. نقاشی را با توجه به تجربهی که داشتم و البته تا حدی که از استادان خوبم در دانشکدهی هنرهای زیبا آموخته بودم، خیلی عاشقانه به آنها انتقال میدادم. در جمع کسانی که به بنیاد میآمدند و نقاشی کار میکردند، من به این خوش استم که بنیاد بابه مزاری (ره) به هیچ وجه تنها برای مردم هزاره نبود، دروازهی آن به روی همه از جمله برادران تاجیک، برادران پشتون و برادران سادات و برادران ازبک و برادران ترکمن و دیگر اقوام ما باز بود. علاوه بر آن دختران نیز میآمدند و از مزایا و صنفهای نقاشی بهره برده و کار میکردند.
در رابطه با نقاشی عبدالخالق اگر صحبت کنم باید بگویم که چون من در آنجا نقاشی تدریس میکردم، مسؤول بخش هنری و ادارهی فیلم هم بودم. این نقاشی در سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری رحمت الله علیه بود.
علم جویا که فعلاً در آلمان زندگی میکند و پسر کاکای بابه است، ریاست بنیاد را بر عهده داشت. او یک روز فرهنگیان و اعضای بنیاد بابه مزاری را به خانهاش دعوت کرد که در جمع آنها هنرمند محبوب و آوازخوان مشهور افغانستان، داوود سرخوش هم بود. داوود پیشتر از آن در بامیان کنسرت اجرا کرده بود.
آن روز علم جویا صحبت کرد که ما و شما سومین سالگرد رهبر شهید بابه مزاری (ره) را در پیش داریم؛ بابه مزاری که به خاطر مردم، به خاطر وحدت و آزادی افغانستان جانش را از دست داد. او پرسید چه کار کنیم که مراسم بهتر از سال گذشته برگزار شود.
دوستان هر کسی نظر خود را گفتند و وظایفی را بر عهده گرفتند. از جمله داوود سرخوش گفت که من چهار، پنج سرود و آهنگ میسازم که یک ماه پیش از رسیدن سالگرد از تلویزیون مزار شریف که رییسش پیکار بود، نشر شود.
نوبت به من که رسید، گفتم که رشتهی من نقاشی است و من سعی میکنم تا در سالگرد رهبر شهید، یک نمایشگاه نقاشی، خطاطی و آثار هنری برگزار کنم. این مسأله تصویب شد و هر کسی وظایف خود را فهمید.
جلسه که تمام شد، من تصمیم گرفتم که روی آن نقاشی کار کنم. هر چند داستانش بسیار طولانی است؛ اما …
رویش: روی جزئیات نمایشگاه بعدتر صحبت میکنیم؛ اما فعلاً میخواهم تصویر شما را از عبدالخالق بدانم که در آن نقاشی، چقدر از قصههای خانوادهی تان متأثر بودید و چقدر این اثر و نمادهای آن نتیجهی قوهی تخیل خود تان بود؟
مسافر: آن تابلو را روی تختهی دانهدار کار کرده بودم. یادم است که با رنگ روغنی نقاشی. کار کرده بودم و اندازه تابلو هم 70×110 سانتی متر بود.
تابلو را بر اساس داستانهای تاریخی و البته قصههایی که شنیده بودم، تصویر کرده و سعی داشتم ایلمانتهای مهم تاریخی را در آن وارد کنم. من یک تصویر یا عکس از عبدالخالق را پیدا کرده بودم که او یک لباس راه دار بر تن داشت و صورتش خیره بود که زیاد فهمیده نمیشد. در ضمن یک تابلوی دیگر را هم دیده بودم که یک کسی دیگر آن را کار کرده بود. تابلویی که زیبا بود؛ اما وقتی چهرهی خالق را میدیدی، در آن ندامت دیده میشد. آن چهره را که تصویر کرده بودند، دو عیب عمده داشت. یکی بسیار خشن بود و دوم خالق بسیار نادم و پیشمان به نظر میرسید.
تو به عنوان یک هنرمند و نقاش که چهره و پرتره را میشناسی، وقتی به آن تابلو نگاه میکردی، بسیار ناراحت میشدی. نظر به قصههایی که من از پدرم شنیده بودم و این که از تلویزیون ملی نیز یک برنامهی جدی و خوب از شهید عبدالخالق نشر شده بود و آن را در ذهن داشتم، به خودم میگفتم خالق کسی نیست که نادم و پیشمان باشد. او نه تنها پیشمان نیست، بلکه به هدفی که به آن رسیده بود، بسیار افتخار میکرد.
این مسأله همیشه در ذهنم بود که باید چهرهی عبدالخالق را به یک چهرهی خندان و خوش بدل کنم؛ چون کسی که به هدفش میرسد باید خوش و خندان باشد؛ نه ناراحت و پیشمان.
تخیل من در آن تابلو این بود که عبدالخالق خندان بود و حتا دندانهایش دیده میشدند و هم چنان پسمنظر تابلو نیز آسمان بود. آسمانی که ابری و گرفته و تاریک و دارای رعد و برق بود. پنجرهی زندان هم دیده میشد که در آن از رنگ خون الهام گرفته و کار کرده بودم. نام حفیظه بسیار محو و با رنگ سرخ در پنجره نوشته شده بود که اگر خیلی دقت نمیکردی، فهمیده نمیشد که آن پنجره نام حفیظه است. همان رنگ از پنجره به زمین رسیده بود و زمین نیز پر از گلهای لالهی سرخ بود. هفده گل لاله تا نمایندهی هفده نفری باشند که آن روز همراه با عبدالخالق به شهادت رسیدند.
در ضمن، در آن تابلو من یک جرقهی رعد برق و یا الماسک را کار کرده بودم که یک بار جرقه میزند و میرود. هدف من از آن رعد و برق، سه بعد داشت. اول تیزی و چالاکی عبدالخالق بود. او که به ارگ شاهی دعوت شده بود، وقتی دید که تلاشی نیست، ذهنش فوری کار کرد. مثل یک جرقهی رعد و برق. بایسکل دوستش را گرفت. مثل یک انسان عاشق، با سرعت زیاد به منطقه سینمای پامیر آمده، تفنگچه را گرفته و با سرعت زیاد خودش را دوباره به ارگ میرساند.
و دوم نور رعد برق تاریکی ها را روشن میکند . و آن جنایات بشری در زندان را آشکار و روشن ساخته بود که خواهر زیر سن هشت خالق را بنام حفیظه در زندان به شهادت رسانده بودند و در پایین پنجره با رنگ خون نوشته شده بود حفیظه و آن خون بطرف پایین جریان داشت که هفده گل لاله را ساخته بود.سمبول هفده نفر که آن روز به حلقه دار رفتند بشمول پدر و ماما و یاران مبارز و شجاع عبدالخالق و همچنان زمین پر از خون .
و سوم صدای وزین و قوی و قهر و خشن الماسک شکستاندن و یا فرو پاشی بخشی از دیوار زندان مکان ظلم و شکنجه گاه را نشان میدهد.
در ضمن، سه دانه چوب را کار کرده بودم که نشان از پایههای دار بودند و حلقهی دار را کار کرده بودم که آنهم خالی بود. هدفم این بود که عبدالخالق به دار هیچ نرسید و او پیش از آنکه نوبت دار برسد، شهید شد؛ چون سید شریف اول انگشتاش را برید، سپس چشمش را با چاقو کشید، بعد از آن بقیهی عسکرها با برچه او را تکه تکه کردند.
بعدش روی اندام عبدالخالق حرف دارم. او در چهرهاش یک لبخند داشت. در حالی که برچهها از چهار طرف به سمتش آمده و در قلب، گرده و هر جای دیگر بدنش فرو رفته و از آنها به صورت سمبولیک خون جاری است؛ اما خالق لبخند میزند. مثل آن که او به وصال رسیده و دیگر برایش مهم نیست که چه میشود؛ چون او به هدفش رسیده است و اگر آنها او را پارچه پارچه هم کنند، او میدان را برده است.
او میگوید این که بر سر خودش چه میآید، مهم نیست؛ آنچه مهم است، کشور، مردم و آزادی است. باید ظلم و ستم از روی گردههای مردم برداشته شود، در واقع حرفهای آن تابلو این چیزها بود. و در پایان تابلو نوشته بودم شهید عبدالخالق مبارز راه آزادی و قهرمان ضد استبداد .