قصه‌ی من و استاد عارفی ریش!

Image

این عکس از کهن‌ترین یادگارهایی است که از یک ذخیره‌ی پنهان به دست آوردم. صنف درسی در مکتب شهدای سراب را نشان می‌دهد که احتمالاً سال ۱۳۶۸ باشد. بچه‌هایی که در این عکس دیده می‌شوند، مرا به خاطره‌هایی انتقال می‌دهند که دیری است در ذهنم کم‌رنگ شده‌اند. احتمالاً جمع زیادی از این بچه‌ها اکنون صاحب مدارک علمی و تخصصی بالایی‌اند و هر کدام برای زیبا‌ساختن دنیا و زندگی انسان سهمی می‌گیرند. خیلی‌های شان را با اسم و رسم خانوادگی شان به یاد دارم و برای شان دعای خیر می‌کنم.

با دیدن این عکس، خاطره‌ی بسیار جالب، اما تکان‌دهنده‌ای در ذهنم تازه شد. دقیقاً سال ۱۳۶۸ بود. من کتابچه‌ی خاطراتی داشتم که با پوش سیاه پلاستیکی و حدود چهار صد ورق خط‌کشی‌شده‌، بخش مهمی از یادداشت‌های روزانه‌ام را در خود حفظ می‌کرد. از همان زمان عاشق نوشتن و یادداشت‌برداری بودم. از هر چیزی می‌نوشتم: از حسی که در جریان یک تجربه برایم خلق می‌شد، از کتابی که می‌خواندم، از درسی که با دانش‌آموزانم داشتم، از برخورد نظامیان، از رابطه و هم‌سخنی با استاد حکیمی یا هر استاد و آخوند و قوماندانی که در جریان روز سر راهم سبز می‌شدند و چیز خاصی را در ذهنم تداعی می‌کردند.

استاد حکیمی در «سه قلعه‌ی قیاق» بود. من معمولاً بعد از هر یک‌ونیم یا دو ماه، وقتی فرصت می‌کردم و مطمین بودم که وی در خانه هست، روزهای پنج‌شنبه با بایسکل خود از سراب حرکت می‌کردم و به دیدنش می‌رفتم. در این دیدارها عصرهای پنج‌شنبه و نیمه‌ی اول روز جمعه را با استاد حکیمی و برخی از یاران و دوستان دیگر در سه قلعه سپری می‌کردم و بعد از ظهر جمعه یا اول وقت روز شنبه، با موترهایی که از سمت غزنی به طرف جاغوری و مالستان می‌رفتند، خود را به مکتب می‌رساندم تا به درس و مشق دانش‌آموزان رسیدگی کنم.

استاد حکیمی، تازه از کنگره‌ی حزب وحدت در بامیان برگشته بود و من با او قرار داشتم که روز پنج‌شنبه، به دیدنش بروم. اطرافیانم، مخصوصاً کسانی که به صورت روزانه با هم کار و رابطه داشتیم، از تمام برنامه‌های سفر و دید و بازدیدهایم خبر داشتند و تقریباً هیچ چیزی از کسی پنهان نبود. کتابچه‌ی خاطرات و یادداشت‌های روزانه‌ام نیز در اتاقی که شب‌ها بودوباش داشتیم، زیر سرم بود و هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که کسی به آن دست می‌زند یا اگر احیاناً دست بزند، چیزی دارد که من از افشای آن برای کسی دیگر هراسان باشم.

آن روز مطابق برنامه‌ای که اغلب افراد باخبر بودند، بعد از ختم درس‌های مکتب و صرف غذای ظهر، بایسکلم را گرفتم و به راه افتادم. تصادفاً در قسمتی از راه، موتری که چوب بار داشت، از مسیر جاغوری و مالستان آمد و من به آن دست دادم. موتر توقف کرد و مرا اجازه داد که همراه با بایسکل خود روی چوب‌ها بالا شوم و تا قیاق بروم. راننده‌ها، وقتی می‌دانستند که کسی از جمله‌ی مجاهدین است یا ارتباطی با جبهه و نظام‌قراول دارد، برخورد بهتری می‌کردند تا از نفوذ این شخص برای عبور راحت‌تر خود بهره‌مند شوند. من هم وقتی گفتم تا سه قلعه می‌روم و گفتم که از مجاهدین سازمان نصر هستم، با خوش‌رویی اجازه دادند که همراه شان باشم.

وقتی به سه قلعه رسیدم، یک‌راست رفتم دیدن استاد حکیمی. آن وقت، استاد حکیمی به خانه‌ای در نزدیک مسجد سه قلعه کوچ کرده بود و در منزل دوم قلعه، از مراجعین خود پذیرایی می‌کرد. من در دیدار با استاد حکیمی محدودیتی را شاهد نمی‌شدم و اگر جلسه‌ی محرمی نداشت، محافظانش که مرا می‌دیدند، یک‌راست به خانه رهنمایی می‌کردند.

وقتی وارد اتاق شدم، قوماندان عارفی، معروف به عارفی ریش، که از فرماندهان مشهور سازمان نصر در غزنی بود و اغلب نظامی‌های شجاع و نام‌دار در گروه او قرار داشتند، با استاد حکیمی صحبت می‌کرد. عارفی با من میانه‌ی خوبی نداشت. دلیلش عمدتاً به رقابت‌هایی بر می‌گشت که او با جواد عطایی و سید صالحی و دو سه تن از مسوولین و فرماندهان دیگر سازمان نصر در منطقه داشت و من، چون به دلیل تعلقات و ضرورت‌های روابط محلی با این افراد رابطه‌ی صمیمانه‌تر و نزدیک‌تری داشتم، کدورت و نارضایتی عارفی را هم به جان خریده بودم. این را هم بگویم که عارفی اصلاً از «قول‌شوره‌ی ککرک» بود که تحت کنترل حرکت اسلامی قرار داشت و عارفی از شر آن‌ها فرار کرده و در حوزه‌ی تحت کنترل سازمان نصر در یکی از قریه‌های «جرمتو» زندگی می‌کرد.

آن روز وقتی چشم عارفی به من افتاد که وارد اتاق شدم، به گونه‌ای متعجب شده بود که گویی یک شبح یا روح را می‌بیند که از کالبدی کنده شده و در برابرش ظاهر شده است. با وارد شدن من، عارفی دیری نماند، از جایش بلند شد، با من به کراهت دست داد و از اتاق بیرون شد. من با استاد حکیمی نشستم و او به صورت مختصر از کنگره‌ی حزب وحدت و برخی خاطره‌ها و برداشت‌هایش گفت و بلافاصله دستش را زیر متکایی که دم دستش بود، برد و یک بسته کاغذ را بیرون آورد و روبه‌رویم گذاشت. از دیدن این اوراق هاج و واج مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم. حدود سی یا سی و پنج صفحه از دفترچه‌ی خاطرات و یادداشت‌هایم بود که حالا پیش روی استاد حکیمی قرار داشت. وقتی آن را ورق زدم، دیدم که تمام آن بخش‌هایی است که من در مورد سازمان نصر و پاسداران و نظامی‌های آنان و برخی بی‌بندوباری و ظلم و ناروایی‌هایی که در حق مردم انجام می‌‌دادند، نوشته بودم یا برداشت‌هایم از برخی کتاب‌ها و خبرهایی بود که از رادیو گرفته بودم. دیدم که قسمت‌هایی از این یادداشت‌ها را با قلم سرخ نشانی کرده بودند.

استاد حکیمی گفت: این‌ها را عارفی آورده بود و برایم داد و شدیداً اصرار داشت که تو مهره‌ی نفوذی شعله‌ای‌ها یا مهره‌ی نفوذی اخگر هستی و برنامه داری که علیه روحانیت تبلیغ کنی و بچه‌ها و مردم را گم‌راه کنی. استاد حکیمی گفت: من به زحمت توانستم او را قناعت دهم که ذهنیت خود را نسبت به تو تغییر دهد و از نیت و صداقت و فکرت گفتم و از او هم خواستم که زیاد دنبال تو را نگیرد. اما تأکید کرد که احتیاط کن و دیگر از این حرف‌های بی‌هوده را به عنوان یادداشت نوشته نکن و اگر نوشته می‌کردی در دست‌رس هر کسی نگذار که یک روز ممکن است درد سر خلق کند.

من چیز خاصی برای گفتن نداشتم. کاغذهایم را جمع کردم و نه تنها خشم‌گین، بلکه نگران شده بودم که با چه وضعیتی روبه‌رویم. مخصوصاً ذهنم به این بود که در اتاقی که من زندگی می‌کنم به جز اسحاق امیری و قادر نظری و یکی دو نفر دیگر هیچ کسی رفت‌وآمد نمی‌کنند. فکر می‌کردم که اسحاق امیری، به دلیل شناختی که از او و روحیه‌اش داشتم، هرگز این کار را نمی‌کند. حدس زدم که این کار شاید توسط قادر نظری صورت گرفته است و وقتی اسم او را برای استاد حکیمی گفتم، لبخندی زد و گفت: پشت این نگرد که چه کسی یادداشت‌هایت را خوانده یا برای عارفی رسانده است. مراقب خودت باش و خود را به ناحق به درد سر نینداز.

حرف‌های استاد حکیمی مرا بیشتر نگران می‌کرد. مخصوصاً وقتی دیدم که عارفی به صورت مستقیم وارد ماجرا شده و ذهنیتش در برابر من تا این حد بدبینانه است، امنیتم را به کلی در خطر یافتم. در منطقه این حرف بر زبان همه بود که اگر عارفی خواسته باشد، هر کسی را در هر جایی نابود می‌کند. حالت نگاه عارفی و تعجب او از دیدنم در اتاق استاد حکیمی، در ظاهر امر تداعی‌کننده‌ی یک تصادف بود که من و او را در یک اتاق، نزد استاد حکیمی، قرار داده بود. بیشتر از این چیزی به ذهنم نمی‌آمد که حاکی از طرح و نقشه‌ی پیچیده‌تری باشد. اما محبت و توجه و سخنان استاد حکیمی، نگرانی‌ها و تشویش و خشمم را بیشتر می‌کرد و به همین دلیل، برخلاف گذشته‌ها، در این دیدار قسمت زیادی از وقت ما به سکوت سپری شد.

***

از این حادثه سال‌های زیاد گذشت تا جنگ‌های غرب کابل پیش آمد و جبهه‌بندی‌های جدید در درون حزب وحدت و فعالین سازمان نصر شکل گرفت. خزان سال ۱۳۷۳ وقتی نیروهای اعزامی حزب وحدت در جنگ با طالبان در غزنی شکست خوردند، به صورت دسته‌جمعی به سوی جغتو رفتند. در این ماجرا کدورت‌هایی در روابط عارفی و استاد حکیمی خلق شد. عارفی به صراحت و جدیت در کنار این نیروها قرار گرفت و استاد حکیمی مخالف آن‌ها بود و اصرار داشت که باید منطقه را ترک کنند. اندکی بعد از این حادثه، مقاومت غرب کابل سقوط کرد و بابه مزاری به اسارت طالبان افتاد و پیکرش را روز دوشنبه، بیست و دوم حوت، مردم غزنی تحویل گرفتند و به جرمتو انتقال دادند. استاد حکیمی در محفلی که در جرمتو برگزار شده بود، سخنرانی کرد و با هر منظوری که داشت، گفت «این خط تا همین جا بود و در این‌جا به پایان رسید». عارفی از این سخن استاد حکیمی برداشت بدی کرده بود. به همین دلیل، از استاد حکیمی آزرده بود. او همراه با پیکر بابه مزاری به یکاولنگ و مزار رفت و از آن‌جا با پرواز طیاره‌های جنبش ملی و اسلامی به بهانه‌ی تداوی و تفریح به پشاور آمد.

در دفتر پشاور، متوجه شدم که برخورد عارفی با من به کلی تغییر کرده است. آن روزها، ما درگیر نشر «امروز ما» بودیم و رفتار مسوولین دفتر حزب وحدت با من خیلی خوب نبود. عارفی، بالعکس دیگران، نهایت صمیمی و دوستانه برخورد کرد. روزها با هم می‌نشستیم و پی‌هم قصه می‌کردیم تا اینکه روزی، زبان باز کرد و از کارهای من در غرب کابل با خوشی یاد کرد و از حرف‌های «امروز ما» و تغییراتی که در او و نگاه و روحیه‌اش پیش آمده است، به تفصیل سخن گفت. از حرف‌های استاد حکیمی بر بالین پیکر بابه مزاری یاد کرد و از ناراحتی و آزردگی‌اش حرف زد. در همین ضمن، ماجرای دیدار ما در اتاق استاد حکیمی را بر زبان آورد.

از عارفی پرسیدم که آن یادداشت‌ها را از کجا گیر آورده بود. او هم لبخندی زد و دستی به ریش خود کشید و گفت: پشت این گپ نگرد. اصل حرف این است که ما تو را در آن روزها، خطرناک‌ترین مهره‌ی نفوذی شعله‌ای‌ها و اخگر می‌دانستیم و فکر می‌کردیم که تو آمده ای تا مکتب را جای مدرسه ترویج کنی و بر ضد روحانیت کار کنی. اما مشکل ما دو چیز بود: یکی حمایت بی‌دریغ استاد حکیمی از تو و دیگری حمایت جواد عطایی و آقای صالحی. ما هم سند و مدرک قاطعی نداشتیم که علیه تو اقدام کنیم تا اینکه این یادداشت‌هایت به دستم رسید. با دریافت این یادداشت‌ها، دیگر تردیدی نداشتم که تو یک مهره‌ی خطرناک هستی و به عنوان نفوذی درون سازمان آمده ای و باید از سر راه برداشته شوی. به همین دلیل، سه کار کردم: یکی، نفر گذاشتم که رفت‌وآمدها و حرکت‌هایت را به طور مداوم تحت نظر داشته باشد؛ دوم، رفتم تا اسناد و مدارک خیانت تو را به استاد حکیمی برسانم که برای عملیاتی که در نظر داشتیم، تأیید او را بگیرم؛ و سوم، سه نفر را مأمور کرده بودم که وقتی به «کوتل کوک‌پورو» می‌رسی، تو را تیرباران کنند و خود شان ناپدید شوند.

عارفی گفت: من آن روز از نیمه‌های ظهر که به دیدن استاد حکیمی رفتم، تا نزدیک عصر که تو رسیدی با او گفت‌وگو داشتم و تلاش می‌کردم قناعت او را جلب کنم که بگوید تو یک مهره‌ی خطرناک هستی و باید حذف شوی. او اعتراف کرد که نگران پیامدهای اخروی این عمل بودم و اجازه‌ی استاد حکیمی برایم حلال مشکل بود. عارفی گفت: اما استاد حکیمی نصیحت می‌کرد و مانع می‌شد و می‌گفت که تو را می‌شناسد و اطمینان دارد که تو جاسوس و نفوذی نیستی و هر چه می‌گویی و هر چه می‌نویسی برای خودت است و برای هیچ کسی دیگر آن را انتقال نمی‌دهی.

عارفی به تفصیل گفت و گفت و گفت تا به این‌جا رسید که بگوید: من از مزار فقط برای این آمدم که تو را ببینم و تو را ببوسم و از تو بخشش بطلبم. حیران بودم که در برابر او چه بگویم. وقتی گفتم که آن روز من با موتر چوب به سه قلعه آمدم، تازه فهمید که چگونه از چنگ نفرهایش نجات یافته بودم.

عارفی اسم سه نفری را که برای کشتن من توظیف کرده بود، نگفت. اسم کسی را که دفترچه‌ی یادداشت‌های مرا برای او آورده بود، نیز نگفت. من از کینه و نفرت قادر نظری نسبت به خود آگاه بودم، اما چون یک نخ رابطه‌ی خویشاوندی داشتیم، هیچ‌گاهی حس نمی‌کردم که دست به کاری بزند که به مرگ من منجر شود. نفرت قوماندان‌ها و نظامیان نزدیک به عارفی را نیز در برابر خود درک می‌کردم؛ اما از بین تمام احتمال‌ها، احتمال این را که روزی به دام آن‌ها گیر بیفتم و یا توسط آن‌ها کشته شوم، تصور نمی‌کردم.

راستش این است که من از عارفی یا هیچ یک از نظامیان و فرماندهان سازمان نصر کینه‌ای نداشتم. بالعکس، همه‌ی آن‌ها را دوست داشتم و تصور می‌کردم که همه در حال و وضعی قرار داشتند که به صورتی ناآگاهانه، هم در نقش جلاد ظاهر می‌شدند و هم خود قربانی جلادی خود بودند. از آن روز که عارفی در پشاور این سخنان را گفت، محبتش در دلم بیشتر شد. من هم بیشتر از او خوش‌حال بودم که آن روز به ناحق به دست او یا نفرهایش کشته نشده بودم.

پس از آن روز، عارفی در هر فرصتی که پیش می‌آمد، محبتش را از من دریغ نمی‌کرد. حمایت و محبت او در آن روزهای دشواری که من در دفتر حزب وحدت داشتم، برایم خیلی معنادار و باارزش بود. او در واقع، فضای دفتر را بیشتر از پیش به نفع من دگرگون کرد. عارفی مرد شجاع، صادق و رک‌وراست بود. در خانه‌اش کتاب‌های زیادی را انبار کرده بود که مطمین نبودم می‌خواند یا نمی‌خواند. در طول دورانی که در غزنی بودم، فقط یک بار مرا به خانه‌اش مهمان کرد و آن‌هم روزی بود که از قیاغ به سمت سراب می‌رفتیم و او مرا در موتر جیپ خود جای داد و ظهر وقتی به نزدیک خانه‌اش رسیدیم، رفتیم و غذای مختصری را با هم صرف کردیم. پدرم نیز برای عارفی حرمت زیادی قایل بود. مخصوصاً که او در منطقه‌ی ما مهمان تلقی می‌شد و پذیرایی و حرمتش بخشی از وظیفه‌ی ما بود.

روح عارفی شاد، یادش بخیر و خاطراتش جاویدان باد!

عزیز رویش

Share via
Copy link