قصه‌ی یک دوستی ماندگار

Image

با او درست هفت سال قبل آشنا شدم. صنف هفتم بودم و تازه واردِ کلاس‌شان. خودم به یاد نمی‌آورم؛ ولی او همیشه داستان اولین دیدارمان را تعریف می‌کند و می‌گوید: “در دیدار اول، تو را دختری بداخلاق، جنگ‌جو، چابک و زرنگ یافتم. در عین حال، با موهای کوتاه پسرانه، جذاب و خیره‌کننده بودی.”

با گذشت زمان با او صمیمی شدم و رفته‌رفته به صمیمی‌ترین دوستم تبدیل شد. همیشه با هم حرف می‌زدیم و از مشکلات یکدیگر آگاه بودیم. گاهی شب‌ها به خانه‌ی هم می‌رفتیم و این رابطه آن‌قدر جدی و صمیمی شد که بین خانواده‌های‌مان رفت‌وآمد ایجاد شد.

همیشه درباره‌ی رشته‌ی دل‌خواه‌مان که قرار بود در دانشگاه در آن کامیاب شویم، صحبت می‌کردیم. از برنامه‌های درسی که باید برای آمادگی در امتحان کانکور می‌خواندیم، حرف می‌زدیم و مرتب با مشورت یکدیگر برای بهار و زمستان‌مان برنامه‌ریزی می‌کردیم و بدون وقفه درس می‌خواندیم.

زمانی که غمگین بودیم، به همدیگر زنگ می‌زدیم و قرار می‌گذاشتیم. ساعت‌ها صحبت می‌کردیم، گریه می‌کردیم و در نهایت شاد و سرحال به درس و زندگی‌مان ادامه می‌دادیم.

در مقطعی خیلی به او وابسته شده بودم. حسم به او مثل حس دو عاشق به یکدیگر بود. می‌خواستم هر روز ببینمش، با او صحبت کنم و شادی‌اش را ببینم. جای خواهر نداشته‌ام را برایم پر کرده بود. او برایم الگویی از شجاعت بود؛ با وجود تمام رنج‌ها و بدبختی‌هایی که می‌کشید، هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شد.

بیش از یک سال می‌شد که به کابل رفته و فاصله‌ی زیادی بین ما افتاده بود. با این حال، هرگز فراموشش نکردم و همچنان برایم عزیز ماند.

دیروز از کابل برگشته بود و امروز به خانه‌ی ما آمد، اما از بخت بد، من خانه نبودم. چندین بار به من زنگ زده بود، ولی متوجه نشده بودم. وقتی برگشتم، نزدیک اذان شام بود و موفق نشدم راضی‌اش کنم که امشب پیشم بماند. حق هم داشت؛ فردا قرار بود دوباره به کابل برگردد و بعد از آن عازم پاکستان شود.

بعد از چند لحظه صحبت درباره‌ی این و آن، از جایش برخاست و راهی خانه‌اش شد. تا سر کوچه او را همراهی کردم. دستش را در دستانم گرفتم و فشردم. حسی عجیب داشتم و گفتم: “یعنی شاید دیگر نبینمت؟”

دلم دیگر تاب نیاورد. در وسط کوچه، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و مثل قدیم‌ها گریه کردم. او هم مرا بیشتر به خود فشرد و دلداری‌ام داد. مثل همیشه، حرف‌های قشنگی زد و نصیحتم کرد. به من یادآوری کرد که چقدر ارزشمند هستم.

مردمانی که از اطراف ما می‌گذشتند، نگاه‌های عجیب و رمزآلودی به ما می‌کردند. خودم را جمع‌وجور کردم، لبخندی زدم و گفتم: “در اصل خوشحالم برایت که داری می‌روی و قرار است سفر تازه‌ای در زندگی‌ات را آغاز کنی. امیدوارم بدرخشی و این سفر، آغاز خوشبختی‌هایت باشد.”

از او خداحافظی کردم و به سمت خانه برگشتم.

وقتی به خانه رسیدم، یاد جمله‌ای افتادم که قبلاً خوانده بودم: “آن‌قدر خداحافظی سخت است که خداوند در انتهای نماز، سلام می‌خواهد…” بله، خداحافظی سخت است؛ خواه جدایی یار از یار باشد، خواه مادر از فرزند، یا رفیق از رفیق.

او بخش عظیم و مؤثری از زندگی‌ام را شکل داد و درس‌های زیادی از او آموختم. رفیق راه دشواری‌ها و همدم روزهای سخت بود برایم. این چیزی است که او را برایم بیشتر از همه دوستانم خاص کرده است. از طرفی، درس‌های بزرگی از او آموخته‌ام که در زندگی‌ام بسیار کمک کرده‌اند.

نویسنده: صالحه سما صفدری

Share via
Copy link