قلعهی شاده
رویش: استاد، بر میگردیم به خط اصلی قصه. شما گفتید که وقتی به قلعهی شاده آمدید، چهارساله بودید. حتماً از آن زمان و دوران کودکی تان تصویرهای زیادی دارید. قلعهی شادهای که شما از آن گپ میزنید به نام قلعهی شادهی کهنه یاد میشود؛ منطقهی بانگسیدار. درست است؟
مسافر: البته این منطقه به نام قلعهی شادهی نو یاد میشد. منطقهی بانگسیدار و سر کاریز را میگویم، منطقهی قلعهی شادهی کهنه طرف چارقلا بود.
رویش: پس شما در منطقهی قلعهی شادهی نو بودید؟
مسافر: بلی، ما در منطقهی قلعهی شادهی نو نزدیک سر کاریز بودیم.
رویش: تصویری را که حالا از قلعهی شادهی قدیم در ذهن دارید، چیست؟ تصویر دوران کودکی تان از آن دوران چگونه است؟ اگر به عنوان یک عکاس، یک عکس پانارومیک از آن دوران بگیرید که چهار اطراف قلعهی شاده در آن باشد، چه چیزی به چشم تان میخورد؟
مسافر: دورانی را که من در قلعهی شاده بودم، دوران کودکی، نوجوانی و جوانی بود. بعداً هم من به امریکا و سپس کانادا آمدم. فعلاً هم خانهی پدریام در همان قلعهی شاده است. جایی که برای من زیبا است. دورانی که برای من بسیار قشنگ و زیبا بود. آن زمان دور و اطراف آن منطقه زمینهای کشاورزی بود. یادم میآید در فصل بهار، وقتی گلهای خودرو از داخل کشتزارها و گندمها رشد میکردند، پرندههای بسیار مقبول و زیبا به آنجا میآمدند.
یکی از بچهها که نامش عزیز بود، تلهگذاری میکرد و پرندهها را به دام میانداخت. از آن دوران، گلهای قشنگ، پرندههای زیبا و زمینهای زراعتی در ذهنم مانده است. ضمناً در آن دوران مزارع گندم، لبلبو، شلغم و سبزیهای زیادی بودند که به یادم مانده است.
جرقههای ذوق نقاشی
رویش: شما به یک هنرمند و نقاش تبدیل شدید، فکر میکنید که در دوران کودکی، خصوصیاتی را در خود میدیدید که ذوق هنری را در شما نشان بدهد؟ منظورم این است که در بازیچهها، نقاشی یا کارهایی که انجام میدادید، نشانههایی از هنر در آن دیده میشد؟
مسافر: پدرم، با آنکه سواد کافی نداشت، اما میخواست که در هر مسألهی وارد شود. او بسیار آدم فعال و جستوجوگر بود. یکی از خصوصیتهایش، شوقی بودنش بود. گاهی نینوازی میکرد. قناری داشت و از آن چوچهگیری میکرد و کاغذپرانهایی بسیار زیبا میساخت. از همان دوران بود که چشمهای من با رنگ آشنا شدند؛ رنگهای زیبای کاغذِ گدیپرانها، رنگهایی که تأثیر زیادی بر روح و روان من گذاشتند!
من هم کاغذپرانبازی را بسیار دوست داشتم. از رنگها بسیار خوشم میآمد و به خصوص کابل را در روزهای آفتابیاش بسیار دوست داشتم. در دورانهایی که نفوس کابل بسیار کم بود و آلودگی نبود؛ به همین خاطر آسمان همیشه یک رنگ آبی قشنگ داشت که دل آدم را روشن میکرد.
بازیهای کودکانه
رویش: علاوه بر گدیپرانبازی که گفتید دوستش داشتید، دیگر بازیهای کودکانه که خود تان در آن سهم میگرفتید، کدام بازیها بودند؟
مسافر: پای لچ و گاهی با بوت، فوتبال بازی میکردم. بعد که تیم نوجوانان هلال ساخته شد، من عضو آن بودم. در آن تیم انجنیر دیدار، کاپیتان بود که پسر خالهی مادرم میشد؛ کسی که نقشهی حرم مطهر رهبر شهید را در مزار شریف طراحی کرد.
انجنیر دیدار، مسوول تیم هلال بود و من در ردهی نوجوانان بازی میکردم. شمارهی پیراهنم نیز 7 بود و در پست فوروارد بازی میکردم. در آن دوران فقط کاغذپران و فوتبال بازی کرده ام. بازی دیگری انجام ندادم.
رویش: کودکان دیگر در آن زمان به چه بازیهایی مصروف بودند؟
مسافر: در آن دوران که دورهی ظاهر شاه بود، من عادت کوچهگردی نداشتم. بازیهایی مثل کاغذپرانبازی یا فوتبال را هیچ وقت در کوچه انجام ندادم. اگر کاغذپرانبازی میکردم، از داخل حویلی بود و اگر فوتبال هم بازی میکردیم نیز در زمین فوتبال بود. یادم است وقتی به کوچه میآمدم، میدیدم که بچهها «توشله»بازی، پیسهبرد، شیشهبرد و دندهکلک بازی میکنند.
مردم فقیر بودند؛ اما گرسنه نبودند
رویش: وضعیت اقتصادی خانواده و اقارب نزدیک تان چگونه بود؟ وضعیت گرسنگی آن زمان در بین مردم چطور بود؟ مردم گرسنه بودند یا نبودند؟
مسافر: آن زمان در قوم و قریب، همسایهها و جایی که ما بودیم، مردم همه مشغول کار بودند. هر کس هر کاری را که دوست داشت، سرگرم همان کار بود و خوبیاش هم آن بود که رخصتیها واقعاً رخصتی بود. کسی روزهای جمعه کار نمیکرد و مردم برای تفریح به طرف قرغه یا سالنگ میرفتند.
خوب یادم است که فامیل ما و دیگر اقوام، در گروپهای چهل یا پنجاه نفره به چکر میرفتیم. آن زمان موترهای مینیبس کوچک بود که آنها سه – چهار عراده را کرایه میکردند و ما از کابل به منطقهی شاه قلندر در منطقهی سنگلاخ میرفتیم.
آنجا خیمه میزدند و ما برای سه تا چهار روز در سنگلاخ میماندیم. مواد اولیه و غذا با خود میبردیم تا دچار مشکل نشویم.
رویش: خاطرهای از آن دوران دارید که از خانواده شنیده باشید که بگویند کسی در منطقهی تان گرسنه مانده باشد؟ آیا شنیدید که کسی محتاج غذا باشد؟ آیا در بازار گدا و خیراتخور دیده میشد یا خیر؟
مسافر: در آن دوران ما خانهی شخصی داشتیم. پدرم خانه خریده بود. هر دو کاکایم نیز در پل سوخته خانه خریده بودند که بعداً یک خانهی دیگر هم خریدند؛ چون دو کاکایم از یکدیگر جدا شدند و عمهام نیز خانهای دیگر خرید. آن زمان همهی مردم خانه داشتند. به خصوص کسانی که کار داشتند، وضع شان بد نبود و همه خانههای شخصی داشتند؛ اما از لحاظ خوراک و مواد غذایی به یاد ندارم که کسی گرسنه بوده باشد. آن زمان گدایی بسیار کم بود و این که در کوچه و بازار دست گدا برای کمک دراز شود، واقعیتش بسیار کم بود.
مکتب قلعهی شاده
رویش: از دوران مکتب تان بگویید که با دوران کودکی تان مرتبط است. آیا از دوران مکتب خاطرهای دارید؟ در کدام مکتب شما را شامل کردند و تصویری را که از روزهای اول رفتن به مکتب در ذهن تان مانده است، میتوانید به یاد بیاورید؟
مسافر: کاملاً به یادم است؛ در سر کاریز قلعهیشاده. فکر میکنم شش ساله بودم. گفتند که در مسجد سرکاریز کودکان را برای رفتن به مکتب ثبت نام میکنند و مکتبها شاگرد میپذیرند. پدرم دست مرا گرفت و به مسجد برد. ثبت نام کرد و من شامل مکتب شدم. مکتب از خانهی ما حدود سه صد متر فاصله داشت؛ مکتبی که یک حویلی را کرایه کرده بود؛ خانهای که چند اتاق داشت و بچهها آنجا درس میخواندند و گاهی بازیهای کودکانه انجام میدادند.
آن زمان یک رقم لوبیاهای رنگی بود که بچهها در داخل مکتب لوبیابرد بازی میکردند. من که بسیار کوچک بودم، چند روزی به مکتب رفتم؛ سپس از آن محیط دلزده شدم. شاید دلیلش عدم مسوولیتپذیری و برخورد نامناسب معلمان بود.
به همین خاطر، من هر وقت دلم میشد به مکتب میرفتم و اگر دلم نمیشد نمیرفتم که این بینظمی در نهایت باعث شد که محروم شوم.
رویش: بار اول که به مکتب رفتید، با شوق خود تان رفتید یا پدر تان شما را اجباراً شامل کرد؟
مسافر: راستش من درست نمیفهمیدم که مکتب چه هست، یا در مکتب چه خبر است. پدرم دستم را گرفت و مرا شامل مکتب کرد. وقتی به مکتب رفتم، دیدم که در آنجا بچههای بزرگتر از من هستند و محیطش نیز تاریک است. آن زمان برق نبود. اتاقها تاریک بودند و شرایط خوب نبود.
بعدها وقتی با معلمان دیگر درس خواندم، دیدم که معلمها واقعاً پدر معنوی شاگردان هستند؛ معلمانی که واقعاً رفتار درست و مناسب با ما داشتند.
رویش: چوکی و میز در مکتب تان بود یا شما روی فرش مینشستید؟
مسافر: این نکتهای مهم است. در سال اول که به مکتب رفتم، میز و چوکی در مکتب نبود. ما روی زمین نشسته و از خانه همراه خود تشکچه میبردیم. این برای من که یک طفل شش ساله بودم، واقعاً سخت بود که با خود تشکچه به مکتب ببرم. در این وضعیت اگر معلم هم روش درسش تشویقی و به شکلی نباشد که شاگرد را جذب کند، شرایط برای کودک سخت میشود.
رویش: چطور شد که در سالهای بعد آهسته آهسته به درس علاقهمند شدید و توانستید که دوران مکتب را مطابق معمول مثل دیگر شاگردان طی کنید؟
مسافر: سال اول محروم شدم. وقتی سال دوم به مکتب رفتم، چوکی و میز آورده بودند. چوکیهایی که از تختههای بسیار نازک ساخته شده بودند. میز جدا و چوکی جدا بود که گاهی بین بچهها به خاطر تصاحب چوکی درگیری میشد که خودش یک جنجال کلان بود. زمانی که صنف دوم بودیم، مکتب ما به منطقهی قلعهی شادهی کهنه کوچ کرد. جالب بود که چوکی و میزها توسط خود شاگردان به مکتب جدید انتقال داده شدند. در آنجا دیگر فضا کلانتر بود و دختران نیز در مکتب بودند.
مکتب جدید، درخت میوه و درختان زیاد دیگر داشت. آنجا زمین والیبال هم بود که استاد رحمت الله خان ما را آنجا تمرین میداد.
رویش: در مکتب جدید تا صنف چندم بودید؟
مسافر: تا صنف هشتم من آنجا بودم که انقلاب هفت ثور اتفاق افتاد. ما در مکتب بودیم، سر و صدا شد که طیاره فلان منطقه را بمباران کرده است. مردم میگفتند که فلان منطقه جنگ و کودتا شده است.