نجیب قاز
رویش: استاد، قصهی کودتا را بعداً میپرسم. حالا دوباره بر میگردیم به یک مسألهی خانوادگی. شما از بچههای ماما، کاکا، خاله و فامیل تان در پل سوخته یاد میکنید. بچههایی که با یکدیگر بازی میکردید. با این تعداد آدمها که در خانوادهی تان بودند، بدون شک که یگان بار حتماً با آن بچهها دعوا، جنجال و جنگ هم داشته اید. سوال این است که با یکدیگر درگیری و جنگ هم داشتید یا نه همیشه و در هر حال با یکدیگر دوست و رفیق بودید؟
مسافر: این یک سوال خوب است. اگر بلی بگویم، هم شرمآور است و اگر نه بگویم هم زیاد جالب نیست؛ چون دروغ گفته ام. اگر بگویم که ما هیچ وقت جنگ نکرده ایم، شاید بگویند، یادت است که ما چقدر ترا لتوکوب کرده بودیم! در دوران مکتب امکان ندارد که کسی بدون جنجال و جنگ سپری کند. ما اگر خود را کنار بگیریم، کسی دیگر به شما حمله خواهد کرد.
در دوران مکتب در سال ۱۳۵۶ و زمانی که صنف هفت بودیم، جالب آن است که در مکتب نامهای مختلف روی یکدیگر میگذاشتیم. مثلاً ما کسی داشتیم به نام حسن کلهسرایی، عصمت مویچنگچنگی، حبیب ماهی، اقبال جوهردار، انور گدی، اکبر سرخه، بشیر دول، قیوم سفید و قیوم سیاه. در جمع اینها دو نفر واقعاً مشکلساز بودند.
در صنفی که ما بودیم، کلکین داشت؛ اما شیشه نداشت. در آن زمان مکتبهایی که از مرکز شهر کمی دور بودند، مورد توجه هیچ کسی نبود؛ نه وزارت معارف، نه دولت و نه کسی دیگر. این مکتبها از نظر نظم و انظباط، امکانات مثل میز و چوکی، معلم و غیره همیشه در وضعیتی نابسامان بودند. در آن دوران نام من نیز نجیب قاز بود.
رویش: حتماً لاغر بوده اید؟
مسافر: شاید لاغر بودم و قدم هم بلند بود. من و اکبر سرخه گاهی به خاطر تصاحب چوکی مشکل داشتیم. برخی وقتها او روی چوکی من مینشست و وقتی برایش میگفتم از آنجا بلند شود، میگفت که این چوکی خودم است. برخی اوقات او چوکی مرا میبرد که من مجبور میشدم آن را بیاورم.
در آن زمان قوطی پرکار باید هر شاگرد مکتب در صنف ۶ تا ۸ میداشت . که ما به آن دایرهکش میگفتیم. این پرکارها یک دو سوزنه داشت و همچنان یک سوزنه که بطرف مقابل آن قلم پنسل نسب میشد. و آن دو سوزنه آهنی نوک تیز خطرناک بود و برای جنگ استفاده میشد. گاهی از آن دایرهکشهای دو سوزنه در جیب بچهها بود و یکدانه را من نیز در جیبم میگذاشتم. یک روز زنگ تفریح بود و در مکتب ما در قلعهی شاده، درختان سیب بسیار قشنگی بود. من به سمت درختان سیب رفتم که اکبر سرخه نیز در آنجا هست. او به سمت من نگاه میکرد. پرسیدم که چرا نگاه میکند و او گفت هیچ اموتو، نجیب قاز. گفتم چه گفتی؟ او باز تکرار کرد که نجیب قاز. من نیز دو سوزنه را از جیب خود کشیده و به پت ران اکبر سرخه زدم. جالب آن بود که اکبر ورزشکار بود. لباسهای تنگ میپوشید و خیلی مغرور بود.
دو سوزنه را که زدم او جیغ زد و فرار کرد. خلاصه، گپ کلان شد. سرپرست عمومی انضباط مکتب یک کسی به نام استاد رحمت الله خان بود. او استاد ورزش و یک آدم بسیار قویهیکل بود. او برخی وقتها که به صنف میآمد، پنجهبوکس و قمه همراه خود داشت و میگفت که چون دشمندار است، باید آن دو چیز را با خود داشته باشد. او در آن زمان که بین قلعهی شاده و دارالامان زراعت و درخت بود، با بایسکل میرفت و میگفت که میترسد در مسیر راه کدام کسی به او حمله نکند؛ به همین خاطر قمه و پنجهبوکس را با خود حمل میکرد.
رویش: این معلم غیر از آن که استاد ورزش تان بوده است، غیر مستقیم به شما هم میگفته که باید احتیاط کنید تا با او طرف واقع نشوید؛ وگرنه ممکن است با پنجهبوکس و قمه به سراغ تان بیایم!
مسافر: نه، استاد. با رحمتالله خان نمیشد طرف شد. در کل مکتب کسی نبود که رو به روی او بیاستد. حتا معلمان از او میترسیدند؛ چون او واقعا آدمی قوی بود. رحمتالله خان خبر شد که یک بچه، یک شاگرد دیگر را با دو سوزنه زده است.
مرا به صنف بردند و رحمتالله خان گفت پیش بیا. پیش رفتم و او از دو گوشم گرفت و مرا به هوا بلند کرد. یگان نیم متر یا بیشتر از زمین بلند کرد. بعد مرا به زمین گذاشت و گفت تیارسی و چنان یک سیلی محکم به صورتم زد که من سمت مخالف لول خوردم و چون نزدیک دروازه بودم، از زمین برخاستم و فرار کردم. زنگ تفریح تمام شد و به صنف رفتیم. دیدم که اکبر سرخه نیز چپ چپ طرفم نگاه میکند و پایش را مالش میدهد. خدا را شکر که رحمتالله خان دیگر به سراغم نیامد.
ترسم از این بود که پدر و مادرم از این ماجرا خبر نشوند؛ چون میدانستم که چه کار ناشایست و بدی کرده ام. از سویی دیگر، ترس از این داشتم که اکبر سرخه، فردا پدر یا مادر خود را به مکتب نیاورد که سر معلم مرا به اداره بخواهد و اداره نیز مرا از مکتب اخراج کند؛ اما خدا را شکر، وضعیت خوب شد. بعد از آن اکبر دیگر همراه من کاری نداشت؛ نه فامیل او به مکتب آمد و نه فامیل من از ماجرا با خبر شدند.
انور گدی
یک قصهی دیگر از انور گدی برای تان بگویم که بسیار جالب است. انور گدی، ورزشکار نبود؛ اما مثل چارمغز کورک که به سختی میشکند، او هم یک قد کوتاه داشت، چار شانه، پر و بسیار یک بچهی قدرتمند بود. چهرهی مغولی داشت. بدماش مکتب بود و از بچهها رسماً جزیه میگرفت. مثلاً به یکی میگفت فردا دو روپیه برایم بیار و دیگران هم اطاعت میکردند.
یک روز من از کانتین مکتب سنجد خریده بودم؛ چون سنجد را بسیار دوست داشتم. یک مدل سنجد شبیه خرما و بسیار شیرین بود. سنجید را که خریدم، انور گدی صدا زد که سنجد را بیار. پرسیدم چه را بیارم؟ گفت چه خریدی؟ گفتم سنجد. او گفت بیار سنجد را بیار که بخورم. گفتم چرا بیارم؟ اگر میخواهی به حساب همصنفی بودن و دوستی سنجد بگیری، بفرما. او گفت نه بیار وگرنه به زور میگیرم. او این را که گفت، من هم یک بوکس بسیار محکم به شکمش زدم. یک غپ کرد و او از شدت درد به زمین نشست. از آن روز به بعد او نیز دیگر با من کار نداشت.
رویش: از انور گدی و اکبر سرخه چه شنیدید؟ بعدها کجا شدند این دو نفر؟
مسافر: اکبر را بعدها شنیدم که در نظام بود و صاحب منصب شده بود. خانهی شان در منطقهی سرکاریز قلعهیشاده و نزدیک یک میدانی بود به نام گلزار شهدا. جایی که در دوران جنگ، شهدای غرب کابل را در آنجا دفن میکردند. اکبر سرخه صاحب منصب بود و شنیدم که بندهی خدا شهید شده است.
انور گدی را در سال ۱۳۷۲ در غرب کابل دیدم که یکی از نیروها و یا قوماندانهای حزب وحدت بود. سلام و احوالپرسی کردیم و ازش پرسیدم که کجاست و چه میکند. گفت همراه حزب وحدت است. انور در آن زمان نیز همچنان مثل چارمغز واری پر و جالب بود. از اینها که بگذریم، من خوب لت جانانه نیز شدهام.