عسکری
رویش: در دورانی که خلقیها به قدرت رسیدند، شما یک دوره را در مکتب بودید. آن زمانها معمولاً بچههایی را که صنف دوازدهم را تکمیل میکردند، به عسکری میبردند. آیا شما هم به عسکری رفتید یا خیر؟
مسافر: این داستان بسیار طولانی است. مرا از زمانی که صنف دوازده بودم، متأسفانه گرفتند و به عسکری بردند. آن زمان دوران ببرک کارمل بود. اصلاً امتحان کانکور پسران برگزار نشد؛ چرا که اکثریت بچههای جوان را به عسکری بردند. مرا هم به کندک تجمع بردند. یادم است که مادر و برادرم به دیدن من در کندک تجمع میآمدند. کندک تجمع هم در یک جایی بود که امکانات بسیار کمی داشت. جای نظامی و خشن که بسیار گرم بود. اتاق نداشت. کسانی که در آنجا دیر مانده بودند، گلاب به روی تان، همه را شپش زده بود و من چهار- پنج روزی که در آنجا ماندم، فضا برایم بسیار آزاردهنده و سخت بود. روزی که مادر و برادرم آمدند، به مادرم گفتم بار دیگر که می آمدین یک جوره کرمیچ برایم بیاورید.
رویش: مرکز تجمع دقیقاً در کجا بود؟
مسافر: کندک تجمع در منطقهی «شیرپور» بود که بعدها به «شیرچور» مشهور شد. چهار- پنج روز بعد از آن که من به آنجا رفتم، افراد را سوق میکردند. من داوطلب حاضر شدم که مرا به محل خدمت بفرستند. هر کجا که باشد، برایم فرقی نداشت. اینگونه شد که من و تعدادی دیگر از پسران را برای خدمت سربازی به «بند سرده» غزنی فرستادند.
زمانی که با طیارههای دو ماشینه در بند سرده غزنی پایین شدیم، ما را به یک هنگر یا سالنی بردند که در آن بیست یا سی سانتی متر آب ایستاده بود وآب جامنک بقه داشت . سالن را سر ما پاک کردند. جالب بود که ما در آنجا نگهبان داشتیم؛ یعنی عسکرهای سابقه، عسکرهای نوکی را نگهبانی میکردند که ما بیجا نشده و یا احیاناً فرار نکنیم.
دو سه روز بعدش ما را اجازه دادند که لباسهای خود را در جایی که رودخانه، چشمه و نیزار بود، بشوییم. آن روز هر کسی مشغول کاری بود. کسی لباس میشست، کسی نماز میخواند و هر کسی مصروف کاری بود. صاحبمنصبان و عسکرهای قدیمی هم ما را نظاره میکردند.
زمانی که من لباس خود را میشستم، یک یخنقاق نسواری را دار داشتم. از بسکه آن را به سنگ مالیده بودم، یخنش شاریده بود. دلیلش هم این بود که من و دو نفر از رفیقهایم منتظر یک فرصت بودیم. پلان ما این بود که وقتی فرصت پیش آمد، داخل نیزارها شده و از چشم دیگران پنهان شویم. برنامه این بود که داخل نیزارهای بلند شویم و تا شب همانجا داخل آب باشیم و سر فرصت فرار کنیم.
فرار از عسکری
رویش: خوب، قصد تان این بود که به طرف مجاهدین بروید یا طرف منطقهی آزاد؟
مسافر: بلی، قصد ما این بود که به سمت منطقهی آزاد برویم و از عسکری فرار کنیم. وقتی یک کم فضا خلوت شد، عسکرها هم که کم کم به ما اعتماد کرده بودند و به سمتی دیگر رفته بودند، ما فوراً خود را داخل منطقهی پر از نیزار انداختیم و چهار یا پنج ساعت در بین آب نشستیم. ما را کسی در بین نیزار نمیدید. عسکرها و صاحبمنصبها میآمدند و میگفتند هر کسی که در بین نیزارها نشسته است، از آنجا بیرون شوید و گرنه شلیک میکنیم. در واقع این کار را نمیکردند و فقط ما را میترساندند. در آن لحظهها یکی از رفقای ما که ترسیده بود، میخواست بایستد و خودش را معرفی کند که من دهان او را محکم گرفتم و گفتم که این کار را نکند. به او گفتم که اگر ما را بگیرند، زندانی میکنند و ما دیگر این شانس را نخواهیم داشت که فرار کنیم.
پس از چندی صدای صاحبمنصبان و عسکرها گم شد و ما باز هم حدود یک و نیم ساعت دیگر نیز در بین نیزارها نشستیم. آن روز حدود پنج ساعت ما سه نفر در بین آب و در درون نیزارهای بلند نشسته بودیم تا فرار کنیم.
وقتی که فضا کاملاً آرام شد، ما از آنطرف نیزار بیرون شدیم. راهها و منطقه را هم بلد نبودیم، در ابتدا نیمخیز حرکت میکردیم؛ اما وقتی دیدیم که همه جا آرام است، شروع به دویدن کردیم. جالب آن بود که پنج یا شش سگ به ما حمله کردند. سگها هم طوری بودند که وقتی میایستادیم، آنها نیز ایستاد میشدند و زمانی که میدویدیم، آنها نیز از دنبال ما میدویدند. خلاصه این که سه ساعت دویدیم و سپس در یک گودال پایین شدیم که سگها نیز ما را رها کردند.
شب شده بود و مهتاب در آسمان بود. همه جا پر از سکوت بود. ما به دنبال راه نجات میگشتیم که صدای عرعر یک الاغ را از دور شنیدیم. به سمت صدا حرکت کردیم. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم که خیمهی کوچیها است. وقتی به خیمه رسیدیم، آنها به ما بسیار لطف و مهربانی کردند.
بند سرده
رویش: سه نفر بودید؟ نام دوستان و رفقایت چه بود و از کجا بودند؟
مسافر: نامهای شان را به یاد ندارم؛ اما یادم است که از برادران تاجیک ما و از کابل بودند. بسیار خسته و گرسنه شده بودیم. در خیمه برای ما نان و ماست آوردند و ما هم با گرسنگی زیاد آن را خوردیم. بعد از آن که سیر شدیم، آنها ما را راهنمایی کردند و گفتند که باید شب خود را از دشتی که آنطرفتر بود، رد کنیم و برویم. اگر نرویم، صبح که هوا روشن شود، طیارهها میآیند و هر کسی را ببینند از بالا طرف شان فیر میکنند. در یک شبی که مهتاب همه جا را روشن کرده بود و ما هم جوان بودیم و چشمهای ما هم تیز بود، پس از مقداری پیادهروی جای پای اسب و بایسکل را یافتیم. رد پا را تعقیب کردیم و بالاخره به دامنهی «بند سرده» رسیدیم. وقتی به آنجا رسیدیم، بسیار خسته شده بودیم. هوا هم کم کم روشن شده بود. شب را تا صبح راه رفته بودیم و در آنجا هر کدام ما در گوشهای خوابیدیم. یادم است خودم روی سنگها خوابیده بودم و جالب بود که جای آن سنگ، در صورتم حک شده بود.
رویش: آن زمان چه وقت سال بود؟
مسافر: تابستان بود. هوا گرم و داغ بود. وقتی بیدار شدیم، از دور دیدیم که یک دهقان روی زمینهایش کار میکند. تصمیم گرفتیم که پیش دهقان برویم و رفتیم. اینجا باید بگویم که مردم افغانستان بسیار مردم شریف، نجیب و مهماننواز هستند. فرقی نمیکند که از کدام قوم و تبار هستند، بسیار مردمی مهماننواز اند. این را که میگویم من همهی شان را با چشم خود دیده ام. اگر پشتون است، هزاره، اوزبیک و یا تاجیک است، اکثریت شان خوب هستند. آن روز، کسی که ما را پذیرایی کرد، یک دهقان پشتون بود. وقتی نزدیک شدیم، او دست از کار کشید. دخترک دهقان برایش چای و نان آورده بود. دهقان تعجب کرده بود که ما سه نفر آنجا چه کار میکنیم. وقتی نزدیکش شدیم و احوالپرسی کردیم، دهقان فارسی میفهمید: سلام علیکم.
دهقان پرسید که از کجا و چطور آمدید. گفتیم که از عسکری فرار کرده ایم. گفتیم که از کابل هستیم. شاگرد مکتب بودیم که ما را گرفتند و به زور به عسکری آوردند. سر ما ظلم و ستم بود و ما از بند سرده فرار کردیم. دهقان قصهی ما را شنید و با تمام دقت گوش داد. بعد به دختر خود گفت که برود و دو سه دانه پیالهی دیگر هم بیاورد.
باور کنید، دهقان اصلاً از چای و نانی که برایش آورده بودند، نخورد. ما را گفت که نان و چای را بخوریم. هر چه گفتیم که خودش هم بخورد، اما او این کار را نکرد. بعد از آن او ما را راهنمایی کرد و گفت که برای کسی دیگر نگویید که ما شاگرد مکتب بودیم. بگویید که شاگرد مستری، نانوا و نجار بودیم.
رویش: دهقان دلیل این گپ را به شما نگفت؟
مسافر: او گفت که برخی مردم جاهل هستند. سواد ندارند و ممکن است برای شما خطرناک باشد. شاید هدف او بیشتر مجاهدین بود. آن روز لباس من نسبت به دو رفیق دیگرم یک مقدار منظم و پاک بود. جالب آن که همان سال من عروسی کرده بودم و شاید پنج یا شش ماه از عروسیام گذشته بود. دهقان مرا گفت که لباست باید یک مقدار چرک و چتل شود و به همین خاطر من دست خود را به زیر چایجوش چای که زیرش سیاه بود، مالیده و به لباس، سر و صورتم مالیدم تا همه چیز چرک و چتل شود.
دهقان یک جای را به ما نشان داد و گفت که در آنجا یک مسجد است که مجاهدین آنجا حضور دارند. بروید و برای شان بگویید که راه را برای تان نشان دهند و آنها حتماً راه را نشان خواهند داد. وقتی به مسجد رسیدیم، گفتیم که از عسکری فرار کرده ایم و دهقان ما را راهنمایی کرد که پیش شما بیاییم.
من یک کورتی به تن داشتم که مربوط شب خینهام بود. هر چند آن را با سیاهی چایجوش سیاه کرده بودم؛ اما باز هم فهمیده میشد که نو است. به همین خاطر، باز مجاهدین برای ما پیراهن – تنبان و لنگی آوردند. من پیراهن – تنبان را سر کورتی و پتلونم پوشیدم. لنگی را هم به سر خود بستم. پیشتر که آمدیم، دیدیم که تعدادی دیگر جوانان هم از عسکری فرار کرده اند. فراریها همه با هم یکجا شدیم و چون راه را بلد نبودیم، از بند سرده غزنی به لوگر رفتیم. وقتی به منطقهی «خوشی» لوگر رسیدیم، به مسجد رفتیم. بعد از نماز، مردم هر کدام ما را یک یک نفر به خانههای خود بردند و ما تقسیم شدیم.
خوشی لوگر
رویش: در مجموع چند نفر شده بودید؟
مسافر: اول ما سه نفر بودیم؛ ولی در آخر تعداد ما به هشت نفر رسیده بود. وقتی در خانهها غذا خوردیم، پس همهی ما را به مسجد آوردند تا در آنجا استراحت کنیم. در آنجا ما تعدادی از جوانان و مجاهدین صادق و پاک را دیدیم. آنها چهرههای بسیار بشاش و پرانگیزه داشتند و بسیار عیار، جوان و کاکه به نظر میرسیدند. آنها از عطرهای بسیار خوب و خوشبو استفاده میکردند. وقتی به آنها نگاه میکردی، از سیمای شان میفهمیدی که یک آدم جوانمرد و کاکه است.
رویش: نفهمیدید که آنها به کدام گروه تعلق داشتند؟
مسافر: نه، هرگز نفهمیدم که آنها از کدام گروه و حزب بودند.
رویش: این مجاهدین به زبان پشتو حرف میزدند یا فارسی؟
مسافر: جالب آن بود که وقتی من به لوگر رسیدم، در منطقههای چرخ و خوشی، مردم که فارسی گپ میزدند، به لهجهی مردم هزاره بود. نوع صحبتی را که میکردند، از کلمههای « اَرَی» زیاد استفاده میکردند. مثل برادران تاجیک ما که در غزنی زندگی میکنند، کاملاً لهجهی هزارگی دارند. با وجودی که من در آن دوران زیاد بر این مسایل مسلط هم نبودم و نمیفهمیدم؛ اما من چون در بین اقوام خود در کابل صحبتهای هزارگی را شنیده بودم، در چرخ لوگر برایم بسیار جالب بود که لهجهی شان بسیار نزدیک مردم هزاره بود.
آنها خیلی با ما همکاری کردند و راه را به ما نشان دادند تا این که ما به منطقهی للندر رسیدیم. یک چیزی را برای تان بگویم که من دو بار از عسکری فرار کرده ام که فرار دومم بسیار قصهی جالب است و من از خوست فرار کردم.
رویش: این بار که شما به للندر رسیده اید، قصد تان این است که پس طرف کابل بیایید؟
مسافر: بلی، میخواستیم که طرف کابل بیاییم. من در طول زندگیام دو بار به للندر رفتم و هر دو بار خاطرههای بسیار بدی از آنجا دارم.
رویش: از همین مرتبهی که به للندر آمدید، قصه کنید. شما از منطقهی خوشی به سمت منطقهی للندر آمدید. آیا در مسیر راه با نیروهای دولتی مواجه نشدید؟ آیا از تمام جاهایی که میرفتید در تسلط مجاهدین بود؟
مسافر: بلی، به هیچ وجه با نیروهای دولتی رو به رو نشدیم؛ چون شبها راه میرفتیم و مردم هم ما را راهنمایی میکردند. مثلاً میگفتند این راهها را تعقیب کنید و پشت فلان تپه بروید و ما نیز همان کار را میکردیم. از للندر بگویم. وقتی ما به آنجا رسیدیم، دیدیم که تعدادی نظامی که مشخص نبود مربوط به کدام حزب یا گروه بودند، یک نفر را گرفته بودند و میگفتند که این آدم جاسوس است. آنها وقتی ما را دیدند، پرسیدند که شما چه کاره هستید؟ گفتیم ما کسانی هستیم که از عسکری فرار کردهایم. آنها خیلی برخورد خشن و زشتی با ما داشتند و میگفتند که شما را کشته و به دریا میاندازیم. نمیدانم چطور شد که آنها از منطقه کمی دور شدند. به ما هم کاری نگرفتند. وقتی آنها دور شدند، ما هم از للندر به سمت تپههای قلعهی قاضی رفتیم.
قلعهی قاضی
رویش: یعنی شما وقتی پس به کابل آمدید، از کوه قوریغ رد شدید؟
مسافر: نه، از خود کوه بالا نرفتیم؛ چون کوه ارتفاع زیادی دارد. منطقهی للندر یک دره است که رودخانه و درختان توت زیاد دارد. ما مسیر رودخانه را تعقیب کرده و یک راه را پیدا کردیم که آخرش به قلعهی قاضی کابل ختم میشد.
شب بود که به قلعهی قاضی رسیدیم. یک تعداد در حال گذر بودند. یک چراغ هریکین هم در دست داشتند. مشخص بود که تعداد شان زیاد است مسلح هم هستند. وقتی صدای پای ما را شنیدند، تفنگهای شان را ، مرمی تیر کرده و به ما «دریش» دادند. گفتند تکان نخورید و دستهای تان را بالا بگیرید. ما ایستاد شدیم. نزدیک شدند و پس از تلاشی پرسیدند که چه کاره هستید؟ گفتیم که از عسکری فرار کرده ایم. پرسیدند چه رقم از عسکری فرار کرده اید؟ از کجا آمده اید؟
توضیح دادیم که از بند سرده غزنی فرار کرده، به لوگر رفته و از این مسیر پس به کابل آمدهایم.
رویش: استاد، از لحاظ جغرافیایی، مسیر شما برایم یک مقدار مبهم است. شما از للندر از کدام مسیر به قلعهی قاضی رسیدید؟ آیا منظور شما همین قلعهی قاضی است که در امتداد دشت برچی است؟
مسافر: دقیق، در سمت چپ کوه چهلدختران تپههایی که هست، منظورم همان منطقه است.
رویش: پس شما از اطراف پشت سر قلعهی حیدر دور زده و به کابل آمده اید؟
مسافر: دقیقاً، ما شش شبانه روز از بند سرده تا کابل پیاده راه رفتیم.
رویش: یعنی شما از سمت غربی کوه قوریغ دور زده آمدید؟
مسافر: بلی، از پشت کوه قوریغ و از سمت درهی للندر آمدیم. برگردیم به داستان. زمانی که مجاهدین گفتند دست تان بالا، توقف کردیم. آمدند و ما را تلاشی کردند. آنها یک نفر از جمع ما را جدا کرده و به یک گودال بردند. ما هم مطمین شدیم که ما را میکشند. از هر کدام ما تحقیق کردند و وقتی مطمین شدند که به راستی از عسکری فرار کرده ایم، ما را به یک مسجد بردند که مجاهدین زیادی در آنجا بودند. شاید دو صد یا سه صد نفر آنجا حضور داشتند. آنها برای ما غذا دادند و یک خوب پلو خوردیم.
رویش: یعنی در آن زمان سه صد نفر مجاهد در قلعهی قاضی بودند؟
مسافر: بلی، بسیار هم جمع و جوش بود آن شب. آنها از ما پرسیدند که به کجا میخواهیم بروید. گفتیم که میخواهیم به کابل برویم. آنها گفتند طبق اطلاعاتی که ما داریم، فردا روسها به این منطقه حمله خواهند کرد. ما نیز از این منطقه عقبنشینی کرده و میرویم. شما نیز همراه ما بیایید.
هوا که کم کم روشن شد، ما یک رقم خود را از بین آنها جدا کردیم. کوه چهلدختران برای من آشنا بود؛ چون در دورانهای داوود خان، نورمحمد ترهکی و به خصوص در زمان حکومت حفیظ الله امین و اوایل دوران ببرک کارمل، مسابقات گدیپران بازی و سگجنگی که در منطقهی کمپنی برگزار میشد، من برخی وقتها به آنجا میآمدم. این کوه برایم آشنا بود که خیلی به من کمک کرد. به دیگران گفتم که مرا تعقیب کنند تا به مقصد برسیم.
رویش: آن زمان تعداد نفوس قلعهی قاضی هم بسیار کم بود؛ یعنی چند تا قلعه شاید بیشتر نبوده باشد؛ این دو صد یا سه صد نفر نیروی نظامی چطور در آنجا جای شده بودند؟ در بین درختان و زمینها بودند یا…
مسافر: در مسجد بودند. به شما گفتم که به ما غذا دادند و بسیار برخورد خوب و نیک با ما داشتند.
رویش: لهجهی شان هم باید کابلی بوده باشد؟
مسافر: بلی، دقیقاً. همهی شان فارسی دری صحبت میکردند. برای ما گفتند که فردا روسها پلان حمله دارند و شما بهتر است به سمت کابل نروید؛ چون خطرناک است. با ما گفتند همراه شان برویم و هر وقت که فرصت مناسب بود، به کابل برویم؛ ولی ما گپ آنها را گوش ندادیم و در روشنی، از آنها خود را جدا کردیم.
رویش: شما باید از دامنهی منطقه کاکور دور خورده باشید؟
مسافر: بلی، کوه چهلدختران برای من آشنا بود. تابستان بود و گندمها نیز تقریباً زرد شده بودند. وقتی ما خود را به زمینهای زراعتی و گندم رساندیم، یکی یکی به پیش رفتیم. به دوستانم گفته بودم که باید با یکدیگر پنجاه متر فاصله داشته باشیم. من پیش شدم و دیگران از پشت سرم آهسته آهسته آمدند.
به همین شکل ما خود را به منطقهی کمپنی رساندیم. در آن زمان موترهای سنگکش بود که معمولاً خانهی موتروانهای شان طرف دهافغانان و در همان مناطق بود. دو رفیقم با موتر سنگکشها رفتند و من نیز از بین زمینهای زراعتی طرف پل سوخته راه افتادم. آن زمان دریای کابل پر از آب پاک بود. پیراهن – تنبان و لنگیام را کشیده و سر زمینهای زراعتی انداختم، دست و رویم را با آب دریا شستم و پیراهن و پتلونم را نیز پاک کردم. چند قدم پیشتر که رفتم، دیدم یک دهقان آنجا هست. به او سلام دادم و احوالپرسی کردیم. به او گفتم که پیراهن – تنبان و لنگی که در داخل زمینها است مربوط به من است. از عسکری فرار کرده ام. کدام گپ خاص دیگر نیست!
دهقان هم فهمید و او میدانست که عسکری به زور است و مردم دوست ندارند به زور عسکری کنند. پیشتر که آمدم، یک دهقان دیگر مشغول درو کردن گندنه بود. از آن دهقان دو دسته گندنه گرفتم. یک مقدار آن را زیر بغل گرفتم و کمی از آن را هم با آب دریا شسته و خورده خورده طرف مقصد حرکت کردم.
این کار را به آن خاطر کردم که از تلاشیها رد شوم. آن زمان در کابل تلاشی بود. هدفم آن بود که اگر کسی هم مرا دید به خودش بگوید که روز جمعه است و این آدم هم به خاطر پختن هوسانه، آشک و بولانی رفته و گندنه گرفته است.
من از مسیر دریای کابل که از منطقهی کمپنی تا پل سوخته وتا پل چرخی امتداد دارد آمدم. در پل سوخته سه مجرای نیمه دایرهی عبور آب بود که من از مجرای وسطی به آن سمت پل تیر شدم و جالب آن بود که پولیس نیز در بالای پل ایستاد بود.
من از کنارش تیر شده و به خانهی خواهرم رفتم. خواهرزادهام رفت تا پدر و مادرم را خبر کند. پدر و مادرم به پل سوخته آمدند و ما با هم به خانه رفتیم.
از قلعهی قاضی تا خانه
رویش: شما باید از دامنهی منطقه کاکور دور خورده باشید؟
مسافر: بلی، کوه چهلدختران برای من آشنا بود. تابستان بود و گندمها نیز تقریباً زرد شده بودند. وقتی ما خود را به زمینهای زراعتی و گندم رساندیم، یکی یکی به پیش رفتیم. به دوستانم گفته بودم که باید با یکدیگر پنجاه متر فاصله داشته باشیم. من پیش شدم و دیگران از پشت سرم آهسته آهسته آمدند.
به همین شکل ما خود را به منطقهی کمپنی رساندیم. در آن زمان موترهای سنگکش بود که معمولاً خانهی موتروانهای شان طرف دهافغانان و در همان مناطق بود. دو رفیقم با موتر سنگکشها رفتند و من نیز از بین زمینهای زراعتی طرف پل سوخته راه افتادم. آن زمان دریای کابل پر از آب پاک بود. پیراهن – تنبان و لنگیام را کشیده و سر زمینهای زراعتی انداختم، دست و رویم را با آب دریا شستم و پیراهن و پتلونم را نیز پاک کردم. چند قدم پیشتر که رفتم، دیدم یک دهقان آنجا هست. به او سلام دادم و احوالپرسی کردیم. به او گفتم که پیراهن – تنبان و لنگی که در داخل زمینها است مربوط به من است. از عسکری فرار کرده ام. کدام گپ خاص دیگر نیست!
دهقان هم فهمید و او میدانست که عسکری به زور است و مردم دوست ندارند به زور عسکری کنند. پیشتر که آمدم، یک دهقان دیگر مشغول درو کردن گندنه بود. از آن دهقان دو دسته گندنه گرفتم. یک مقدار آن را زیر بغل گرفتم و کمی از آن را هم با آب دریا شسته و خورده خورده طرف مقصد حرکت کردم.
این کار را به آن خاطر کردم که از تلاشیها رد شوم. آن زمان در کابل تلاشی بود. هدفم آن بود که اگر کسی هم مرا دید به خودش بگوید که روز جمعه است و این آدم هم به خاطر پختن هوسانه، آشک و بولانی رفته و گندنه گرفته است.
من از مسیر دریای کابل که از منطقهی کمپنی تا پل سوخته و پل چرخی امتداد دارد آمدم. در پل سوخته سه مجرای نیمه دایرهی عبور آب بود که من از مجرای وسطی به آن سمت پل رد شدم و جالب آن بود که پولیس نیز در بالای پل ایستاد بود.
من از کنارش رد شده و به خانهی خواهرم رفتم. خواهرزادهام رفت تا پدر و مادرم را خبر کند. پدر و مادرم به پل سوخته آمدند و ما با هم به خانه رفتیم.
رویش: استاد، در سال ۱۳۶۱، بعد از آن که نخستینبار رفتن به عسکری را تجربه کردید، این مسأله چه تأثیری بر روحیه و رفتار شما گذاشت؟ آیا در خانه ترس و وحشت داشتید؟ به فکر فرار بودید یا میخواستید دوباره به روند نرمال زندگی تان ادامه دهید؟
مسافر: حقیقتش این بود که من بسیار دوست داشتم در کابل زندگی کنم. میخواستم در بین مردم و در جامعه باشم. دوست داشتم پیش پدر و مادرم باشم. چون تازه عروسی کرده بودم، دوست داشتم همراه خانم خود باشم. دوست داشتم تا به درسهایم ادامه دهم؛ اما متاسفانه، در هر گوشه و کنار کابل، از شما اسناد ترخیص از عسکری میخواستند. بعدش هم که خانه تلاشی شروع شد و کسانی را که به سن قانونی رسیده بودند، به عسکری میفرستادند؛ حتا کسانی که هنوز سن شان کم و مثلاً چهارده یا پانزده ساله بودند، آنها را نیز به عسکری میبردند. راستش من آن زمان از این مسایل بسیار میترسیدم و دوست نداشتم که از خانوادهام جدا شوم.