قصهی کارتهای زنجیرکی
رویش: این قصه را در بخشهای بعدی داستان زندگی تان مرور خواهیم کرد. فعلاً از شما میخواهم که دوران آخر زمان حکومت داکتر نجیب الله را یک مقدار بیشتر توضیح بدهید، در آن زمان شهر کابل چطور یک شهر بود؟ رابطهی مردم با یکدیگر و فضای عمومی در کابل چگونه بود؟ جوانان چطور بودند؟ دختران و زنان در چه وضعیتی بودند؟
مسافر: واقعیتش چشمدید من از سالهای آخر حکومت داکتر نجیبالله این است که اول جوانان و اعضای امنیت ملی افغانستان با مردم رویه و رفتار مناسبی نداشتند. آنها به خاطری که تفنگچه داشتند، از عضویت در حزب دموکراتیک خلق سوء استفاده میکردند؛ مسألهای که در زمان ببرک کارمل نیز بود. زمانی که من عسکر بودم، اسلحه در شانه داشتم و برای تلاشی به شهر آمده بودیم. یادم است در سر زیر زمینی کابل دو جوان ایستاد بودند. ما از آنجا رد میشدیم که صدا زدند اسناد تان را نشان دهید. آنها معمولاً مردم را ریشخند میکردند و بسیار مغرور بودند. وقتی ما را صدا زدند، من از آنها سند خواستم. در آن زمان یک رقم کارتهای هویت بود که مردم آن زمان کابل خوب میفهمند من چه میگویم. به آن کارتها که معمولاً اعضای خاد داشتند، کارت زنجیرکی میگفتند.
این جوان مرا به گوشهای برد و کارت زنجیرکیاش را نشان داد که من دستش را کشیدم و هر دو را در رو به روی وزارت معارف داخل موتر انداختم. قوماندان پرسان کرد که اینها چه کسانی هستند و من برایش گفتم اینها کارمندان امنیت هستند که ما را مسخره میکنند. قوماندان گفت خوب کاری کردی. هر دو را بردیم.
این قصه در زمان ببرک کارمل اتفاق افتاد. یک کسی بود به نام کبیر غورزنگ که رییس ارکان قطعهی ۲۱ محافظ بود. او این دو جوان را توقیف کرد و بسیار دیر آنها را نگه داشت که در نهایت از امنیت ملی زنگ زدند و بسیار معذرتخواهی کردند که رها شدند و رفتند. کارمندان دولت در زمان دولت داکتر نجیب هم همان کارمندان زمان ببرک کارمل بودند. آن آدمها از عنوان، موقف و به اصطلاح از کارتهای زنجیرکی شان بسیار سوء استفاده کرده و مرتکب جنایت شدند و موجب بدنامی نظام و دولت داکتر نجیبالله شدند.
مردم در آن زمان، منظورم مردم عادی است، همه به این نظر بودند که افغانستان خانهی مشترک همه است، وحدت ملی باید حفظ شود و واقعیت آن است که ملیتگرایی و قومپرستی که دودمان افغانستان را برباد داده است، در مقایسه با امروز، در آن زمان بسیار کم بود و میتوانم بگویم که خیلی زیاد احساس نمیشد.
آن زمان حداقل در کابل کسی از کسی نمیپرسید که تو از کدام قوم و مذهب هستی، موضوعاتی که بسیار در آن زمان کمرنگ بودند؛ بنابراین در آن زمان توجه همه به این بود که چطور میتوانند زندگی خود را بهبود بخشیده و پیشرفت کنند.
کابل شهری زنده بود
رویش: وضعیت جوانان چطور بود؟ مثلا شادی، ورزش، موسیقی و دورهمیها چطور بودند؟
مسافر: بسیار خوب بود. شما به یک نکتهی مهم اشاره کردید که باید در بارهاش من سخن بگویم. مردم کابل از همان قدیم بسیار مردم چکری و علاقهمند به تفریح بوده اند. این مردم از همان قدیم، در روزهای تعطیل همیشه در تفریحگاهها بودند. این مسأله به خصوص در فصل بهار، تابستان و حتا خزان بود. مردم دوست داشتند که نزدیک طبیعت بکر باشند. یادم میآید که در بند قرغه، به خصوص در دامنههای اطراف آن، مردم همیشه با فامیل شان میآمدند و یادم است که براداران اهل هنود سیکهـ ما به آنجا میآمدند و با نواختن آلات موسیقی، مردم را سرگرم میکردند. هموطنان سیکهـ و هندوی ما اکثراً در کارتهی پروان و شهر کهنهی کابل زندگی میکردند. جوانان معمولاً به صورت دستهجمعی به آنجا میآمدند که یا دوست بودند و یا هم از اعضای یک فامیل بزرگ.
در هر یک کیلومتر یا دو کیلومتر میدیدی که مردم جمع اند و موسیقی میشنوند. یکی را میدیدی که شوربا پخته کرده است، دیگری را میدیدی که مشغول آماده کردن قابلی است، تعدادی هم شاید آنطرفتر مشغول باد زدن کبابهای شان بودند و دیگری را میدیدی که خربوزه آورده و یا مشغول بازی هستند. مردم در واقع دنبال یک بهانه بودند که به تفریح بروند و از آسمان نیلی و پاک کابل لذت برده و از آب و هوای قشنگ آن زمان کابل استفاده کنند. کابل شهری زنده بود.
بهترین دوران زندگیام
رویش: وضعیت معیشتی مردم در اواخر حکومت داکتر نجیب الله چگونه بود؟ فقر در جامعه بود یانه؟ مردم احساس گرسنگی میکردند یا نه؟
مسافر: یک دوره تیل کمبود شد در شهر و فقر نیز نسبتاً دامن مردم را گرفت که حتا شبها مردم در نوبت میایستادند تا تیل یا نفت بگیرند. حتا در نوآباد کابل که من خودم ندیدم، میگفتند که تعدادی را به همین خاطر یخ زده بود. همچنین نوبت نان نیز اینگونه بود. در فامیل ما زیاد تغییرات نیامد و تأثیری روی خانوادهی ما نداشت. من از حق نمیگذرم و باید بگویم که بهترین دوران زندگی ما در همان زمان داکتر نجیب بود.
ما خوراکهفروشی داشتیم. من محصل بودم و علاوه بر آن وقتی فارغ شدم در تلویزیون ملی کار میکردم. وقتی از کار میآمدم، در همان خوراکهفروشی یک سه پایه داشتم که به صورت تخیلی نقاشی میکردم. در سرک شورا دوستانی که بودند و مرا میشناختند، به من سفارش کار میدادند و تابلوهای مرا میخریدند. یک دوکاندار بود که سفارش تابلو میداد، من برایش کار میکردم و او تابلوها را خریده و به مردم با قیمت بالاتر میفروخت.
من آن زمان زیاد دنبال درآمد و قیمت تابلوها نبودم؛ چون هدفم از کار این بود که تمرینهایم قطع نشود، هزینهی رنگ و کار برآید و تجربهام در نقاشی افزایش یابد. ما هیچ وقت زندگی خیلی مرفه و سطحی بالا نداشتیم؛ مثلاً در قلعهیشاده خانهی پدریام بود؛ برای خانه کرایه نمیدادیم؛ اما چشمدید خود را برای تان میگویم که در نوآباد دهمزنگ به خاطر کمبود تیل مردم را در صف دیدهام که آنهم دایمی نبود و شاید برای یک ماه یا زیادتر و کمتر این مسأله بود. مسالهی صفهای مردم برای نان نیز موقتی بود و دوامدار نبود.
سقوط حکومت داکتر نجیب الله
رویش: در اواخر سقوط حکومت داکتر نجیب، تحولات زیاد در افغانستان اتفاق افتاد، مثلاً جنرالهای شمال مثل جنرال دوستم و جنرال مومن و اینها قیام کردند، بعد سمت شمال کشور از کنترل دولت بیرون شد، آوازهی آمد آمد مجاهدین در ماههای آخر زیاد شده بود و شما هم در تلویزیون ملی بودید که طبعا حوادث انعکاس بیشتری در آنجا داشت. انتظار تان چه بود؟ مثلاً فکر میکردید وقتی که مجاهدین بیایند، چه اتفاق میافتد؟ پیشبینیهای را که داکتر نجیب میکرد که جنگهای داخلی و کوچه به کوچه اتفاق میافتد، آیا شما نیز چنین تصوری داشتید و حرفهای داکتر نجیب را باور داشتید یا نه فکر میکردید که اینها بلوفهای سیاسی داکتر نجیب است و اگر مجاهدین بیایند، صلح و آرامش خواهد آمد و کشور رو به ترقی میرود؟ برای ما بگویید که در این مورد چه فکر میکردید؛ مثلاً در بین دوستان تان در تلویزیون یا در جاهای دیگر چه میگفتید؟
مسافر: واقعیت ماجرا این بود که وقتی ببرک کارمل و حزب دموکراتیک خلق نتوانستند عملکرد خوبی در دولتداری داشته باشند و حکومت داکتر نجیب هم سقوط کرد، شرایط طوری نبود که مردم خیلی زیاد آنها را دوست داشته باشند. پیش از این دو حفیظ الله امین هر چه ملا، حاجی و سرمایهدار را که در کابل بودند، از بین بردند. در آن زمان حزبیها که دلیلش را گفتم، روحیهی جوانان را خراب کرده بودند؛ چون مردم و جوانان هیچ وقت رفتار خوب و مناسب از مأموران حزبی و دولتی به خصوص کسانی که در امنیت بودند، نمیدیدند و این مسأله موجب دوری مردم از حکومت شده بود. مأموران امنیتی نگاهی از بالا به پایین به مردم داشتند و مردم این مسأله را تحمل نمیکردند.
برای همین، جوانان کابل کمتر در حزب خلق و پرچم و یا سازمان و دفترهای امنیتی بودند. جوانان بیشتر شان یا بیطرف بودند و یا بیشتر از آن که در دولت باشند، عضو احزاب مثل جمعیت، حزب اسلامی، حزب وحدت و یا احزاب هفتگانه بودند.
رویش: شما چه تصوری داشتید؟ یعنی آرزو داشتید که حکومت داکتر نجیب الله سقوط کند و برود تا مجاهدین بیایند و یا نه برعکس فکر میکردید؟
مسافر: این نکتهای است که نباید کسی دروغ بگوید و من نیز صادقانه، راستش را میگویم. راستش از بس که سریال سقوط و صعود و خونریزیهای درونحزبی ادامه پیدا کرده بود، بسیاری به این فکر میکردند که این حکومت از بین برود و مجاهدین بیایند. حداقل مردم از این بابت راحت میشدند که پسر سیزدهسالهاش را به عسکری ببرند و گم شود. من شاهد اینگونه حوادث بسیار زیاد بودم که بچههای نوجوان مردم را به عسکری بردند و تا امروز آنها گم هستند.
خصوصاً در دوران ببرک کارمل این اتفاقها زیاد افتاد. من شاهد بودم که مادر یکی از این پسرها از شدت گریه و زاری کور شد، پدرش هم تکلیف اعصاب پیدا کرده و بیناییاش را از دست داد و با این غم بزرگ از دنیا رفتند. مردم خوشبین به این بودند که اگر مجاهدین پیروز شوند، حد اقل از شر و غم راکتها در امان میشوند. ضمناً مردم فکر میکردند شاید همه دست به دست یکدیگر داده و همه چیز تغییر کند. دلایل دیگری هم بودند که اکثر مردم دوست داشتند، جنجالها تمام شده و مجاهدین بیایند؛ اما حالا که ما میبینیم در واقعیت در افغانستان جنگ، جنگ امریکا و روسیه بود؛ نه بین حزب خلق و پرچم با مجاهدین.
فعلاً هم که طالبان در افغانستان هستند و پیش از آن نیز جنگ بین قدرتهای بزرگ بود که از افغانها به نامهای گوناگون استفاده کرده و وطن ما را ویران کردند.
ورود مجاهدین به کابل
رویش: از دوران روزهای اول حضور مجاهدین در کابل چه خاطرهای دارید؟ در آن روز کجا بودید که شنیدید حکومت داکتر نجیب الله سقوط کرده و قدرت به دست مجاهدین خواهد افتاد؟ شما در آن شب و روزها کجا بودید و چه کار میکردید؟
مسافر: من در کابل بودم و به صورت عادی به سر کارم در تلویزیون ملی میرفتم و دو باره با یک موتر بس که موتر مأمورین بود، به خانه بر میگشتم. در همین زمان بود که شنیدم مجاهدین آمدهاند. شنیدن که نه، با چشم سر دیدم که طرفهای غرب کابل، مثل حربیشونزی را حزب وحدت و حرکت گرفتهاند و مثل آن بسیار پوستههای دیگر را اتحاد اسلامی گرفته است. طرفهای مکتب رحمان بابا، سینمای کوتهسنگی و مغازهی بزرگ نمره یک کوپراتیف در کوتهی سنگی تا گولایی پل سرخ، برخی بلندمنزلها را نیروهای سیاف گرفته بودند. دیدیم که مجاهدین آمدند و ما احساس میکردیم که افغانستان خانهی مشترک است. ما تصور میکردیم که مجاهدین همه به صورت مساویانه و هر کسی به اندازهی خود زحمت کشیدهاند و در قدرت سهم مساوی داشته باشند؛ مثل زمینی که همه روی آن کار کنند، عرق بریزند و آن را شخم زده و بکارند، باید حاصل آن پس از درو نیز مساویانه تقسیم شود.
شیشهمدیا: وقتی مجاهدین برای نخستین بار به کابل آمدند، شما که در یک شهر منظم زندگی کرده بودید، شهری که قانون در آن بود، پولیس، ترافیک و یک حکومت در آنجا بود، ترانسپورت شهری جریان داشت، مکتبها و دانشگاهها فعالیت میکردند، به یکباره مجاهدین با یک لباس و سیمای جدید آمدند، برای شما به عنوان یک جوان و یک محصل هنر چه برداشتی خلق میکرد؟ آن روزها و آن صحنهها را به عنوان یک نقاش چطور میتوانید برای ما تصویرسازی کنید؟
مسافر: واقعیت آن است که من یک بینظمی جدی را حس کردم؛ مثلاً یک موتر پیش و هشت موتر دیگر از پشت سرش، در خیابانها به سرعت زیاد ویراژ میدادند که برای ما چیزی تازه بود. برای ما حرکتهای مجاهدین گاهی بیمعنا بود و ما به خود مان میگفتیم اینها اگر برای خدا جهاد کردهاند، چرا با بینظمیهای شان مردم را اذیت میکنند؟
موهای شان دراز بود و دستمالها را روی گردن انداخته بودند که برای ما جالب بود. آنها از نظر شکل و قواره و از جهت برخورد با مردم در جامعه، نشان میدادند که اکثریت شان در شهر زندگی نکرده و اگر در شهرها و کشورهایی دیگر مثل پیشاور پاکستان هم بودهاند، با فرهنگ شهری کابل آشنا نیستند. کسانی که از مناطق مرکزی و جاهای غربی کشور آمده بودند نیز، با همان سر و شکل اطراف وارد کابل شده بودند که این مسایل به باشندگان شهر کابل شوک وارد کرد.
این قیافهها و تصویرها برای هنرمندان که هیچ، برای مردم عادی هم جالب بودند. برای ما که بسیار جالب بود. کسانی که برای نقاشان واقعاً مودلهای عجیبی بودند. هر پرتره را که آدم میدید به یاد بدمعاش فیلمهای هندی میافتاد.
مرمیهای شادیانه در فضای کابل
رویش: مجاهدین که کابل آمدند، شلیکهای شادیانه نیز در کابل بسیار زیاد شد. پیش از آن فیرهای شادیانه و هوایی را در زمان داکتر نجیب هم دیده بودید یا خیر؟
مسافر: خیر. ما پیش از آن به هیچ عنوان فیرهای هوایی و شادیانه را ندیده بودیم. تنها در زمان ظاهرشاه و داوود خان آتشبازی را مردم دیده بودند. وقتی مجاهدین وارد کابل شدند، بسیار فیر هوایی انجام دادند و در اثر آن تعداد زیادی هموطنان ما زخمی، معلول و شهید شدند. از جمله بچهی کاکایم زخمی شد که خدا را شکر زنده ماند. خیاشنهی من نیز زخمی شد. نمیدانستم کسانی که فیر میکنند، چطور نظامی هستند و این را فکر نمیکنند که عاقبت این مرمی چه میشود!
آنها از خود نمیپرسیدند که مثلاً یک مرمی کلاشینکف چهارده صد متر بُرد دارد. بعد از آن مرمی که در هوا معلق نمیماند، این مرمی وقتی از آن فاصله به پایین و به سمت زمین بیاید، به هر کسی اصابت کند، او را خواهد کشت.
افراد تفنگ بر دوش مجاهد که این فیرها را انجام میدادند، شاید به دلیل آن که در شهر زندگی نکرده بودند، خطر این مسأله را نمیدانستند؛ اما من از قوماندانهای آنان تعجب میکنم که چطور این مسأله را به آنان گوشزد نمیکردند که اول فیرهای هوایی خطرناک است و دوم این کار از نظر روحی و روانی روی افراد جامعه مثل کودکان و سالخوردگان تأثیری منفی دارد.
در واقع این کار سه عیب بزرگ داشت: یک این که بازگشت مرمی از هوا خطر جانی برای مردم دارد؛ دوم از نظر آلودگی صوتی و یک عملکرد خشن، روی روحیهی مردم تأثیری منفی دارد؛ سوم از نظر اقتصادی بسیار مضر است و مرمیهایی که خریداری شده است، به هوا فیر میشوند. هر چند یک نکته را باید اضافه کنم که از نظر انسانی اصلاً بهتر است که هیچ مرمی در دنیا نباشد که توسط آن انسان کشته شود و همان بهتر که به جای شلیک طرف انسان در هوا شلیک شود؛ ولی این یک حرف آرمانگرایانه است و در آن شرایط جنگی نباید مجاهدین این کار را انجام میدادند.
اولین جرقههای جنگ در پل سرخ
رویش: این مشکل کوتاه مدت هم نبود و بسیار دوام کرد. مجاهدین از طرف شب با مرمیهای رسام در آسمان کابل «الله اکبر» مینوشتند. حالا، بعد از آن که مجاهدین به کابل آمدند، همه چیز بهم خورد: نظام زندگی، کارها و ادارههای دولتی مختل شدند و بلافاصله، بسیار اندکی بعد از ورود مجاهدین جنگ هم شروع شد. در زمان جنگ، و در روزهایی که درگیریها به خصوص در غرب کابل شروع شدند، شما در منطقهی قلعهی شاده و اطراف پل سرخ زندگی میکردید، اولین جرقههای جنگ نیز از مناطق پل سرخ شروع شد؛ از جنگ چه خاطرهای دارید و در کجا بودید؟
مسافر: من همچنان به تلویزیون ملی میرفتم. متأسفانه زمانی که در غرب کابل جنگها شروع شد، رفت و آمد من نیز به تلویزیون بسیار سخت شد. زمانی که مجاهدین وارد شهر شدند، تلویزیون ملی در کنترل برادران اوزبیک ما بود. بعد از آن مجاهدین تاجیک و عمدتاً پنجشیری کنترل تلویزیون را گرفتند که مسوولان نیز کاملاً از اعضای جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. جنگها شروع شده بودند یا نه هنوز جنگ نشده بود و دقیقاً یادم نیست که یکی از همکاران ما به نام سید مجتبا که خطاط و پدرش هم رانندهی تلویزیون بود، به من گفت ماما نجیب، پدرم که دیشب نطاقان تلویزیون را به سمت خانههای شان برده است در منطقهی دهمزنگ، گم شده است و مشخص نیست که چه بلایی بر سر او آمده است.
او از من خواست که چون من از سمت غرب کابل میآیم، حتماً در آن سمت آشنا دارم و باید دنبال این مسأله باشم که پدر ایشان در کجاست. یک کسی به نام عزیز که همدورهی عسکری من بود، او همراه شیرحسین مسلمی در مکتب میرویس نیکه بود. من پیش عزیز رفتم و داستان را برایش گفتم. عزیز فردایش به من خبر داد که پدر سید مجتبا پیش قوماندان شفیع است و کسی به نام قوماندان مجاهد او را گرفته و در مغازهی بزرگ کوتهسنگی است.
رفیق ما جنرال عزیز، به همین خاطر پیش استاد شهید بابه مزاری رفت و یک مکتوب از او برای آزادی پدر سید مجتبا آورد و هر دوی ما پیش قوماندان شفیع رفتیم. آنجا کسی به نام «غلام پوندَی» معاون شفیع بود. من و غلام در زمان کودکی در منطقهی پل سوخته، همبازی بودیم و یکدیگر را میشناختیم. در نهایت پدر سید مجتبا رها شد و او به تلویزیون ملی رفت و من در تلویزیون به خاطر این مسأله بسیار مشهور شدم که میگفتند این نجیب آدمهای مهمی را در حزب وحدت میشناسد و خودش هم عضو آن حزب است.
ترور رهبران حزب وحدت در سیلو
رویش: استاد، خاطرههای تان از دوران جنگهای داخلی چیست و جنگهای داخلی چطور شروع شدند؟ شما به عنوان یک هنرمند و نقاش، چه حادثههایی را در کابل دیدید؟ چطور شما کم کم به سمتی کشانده شدید که بعدها خود تان نیز عضوی از ماجرای جنگ شدید؟
مسافر: باوجودی که مردم پیش از آمدن مجاهدین کمی خوشبین بودند که ممکن است با این تغییر و تحول شاید حاکمیت ملی، حکومت سراسری، امنیت و وضعیت بهتری حاکم خواهد شد؛ اما متاسفانه اینگونه نشد و بعد از ورود مجاهدین به کابل، یک رقم زورآزمایی و آرایشهای نظامی از همان ابتدا دیده میشد و در غرب کابل وقتی که جرقهی جنگ زده شد، به خاطر آن بود که چهار نفر از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت را در یازدهم جوزای ۱۳۷۱ در منطقهی سیلو ترور کردند. این مسأله در واقع شروع جنگ در آن مناطق بود.
در ضمن اتحاد سیاف هم بسیار دستدرازیها در غرب کابل داشت و جنگ وقتی از پل سرخش شروع شد، دلیلش آن بود که در یک اقدام ضد انسانی و جنایتکارانه تعدادی از جوالیها و شاگردان مستری هزاره را در کوتهی سنگی به شهادت رسانده بودند. وقتی این جنازهها را به پل سوخته آوردند، جوانان غرب کابل بسیار ناراحت و احساساتی شدند. آنها از خود میپرسیدند که وقتی این همه سال برای پیروزی مجاهدین جنگیدیم و مثل دیگران سهم بارز در این مسأله داشتیم، چرا باید این بلا سر مردم مان بیاید.
از همان جا بود که جنگ شروع شد و در زمان بسیار کم مناطق پل سرخ، کوتهی سنگی و اینجاها را پاکسازی کردند. در آن مناطق به خصوص از بلند منزلها دشمن با تفنگهای دوربرد و دوربیندار، مردم را هدف میگرفتند. در مکتب رحمان بابا یک مقدار جنگ شدیدتر بود که بچههای غرب کابل، دیوار مکتب را سوراخ کرده و مکتب را نیز پاکسازی کردند.
از مکتب رحمان بابا، کتابهایی به دست آمد که در آن مذهب شیعه و مردم هزاره را بسیار توهین کرده و بد گفته بودند که من خودم نیز آن کتابها و جزوهها را دیدم. متأسفانه جنگ دیگر خاموش نشد و بسیار وسیع شد و کل شهر را در بر گرفت.