نقاشی در جنگ
رویش: شما در جریان جنگ، هزینههای زندگی تان را چطور تأمین میکردید؟ چون وضعیت معیشت مردم نیز به خاطر جنگ بسیار متضرر شده بود و شما هم جزو کسانی بودید که آسیب دیدید. سوال این است که نان خود را از کجا تهیه میکردید؟
مسافر: قبلاً گفتم که ما یک دوکان خوراکهفروشی در سرک شورا داشتیم که در جریان جنگ نیز کارش ادامه داشت و من خودم نیز در همان روزها که جنگ بود، به تلویزیون ملی میرفتم و کار میکردم تا این که شورای نظار و نیروهای سیاف نیز با حزب وحدت وارد جنگ شدند و درگیریها گستردهتر شدند. آن روزها نیز من با بایسکل و به سختی به تلویزیون میرفتم، حاضری امضاء کرده و معاش میگرفتم.
رویش: کار هم بود یا نه فقط حاضری امضاء کرده و معاش میگرفتید؟
مسافر: کار بود؛ اما چندان کار نبود تا این که یک روز حین حاضری امضاء کردن دیدم که یکی از نظامیهای شورای نظار با انگشت به طرف من اشاره کرده و به دیگری مرا معرفی میکرد و من احساس کردم که شاید خطری در کمینم باشد و امکان دارد که مرا بگیرند. به همین خاطر آن روز من از دروازهی شمالی تلویزیون وارد و از دروازهی جنوب شرقی تلویزیون که به سمت کلوپ عسکری است، بیرون شدم و دیگر به آنجا نرفتم؛ چون میفهمیدم که برای من کدام برنامه دارند.
در آن روزها من جدا از آنکه همراه پدرم در دوکان بودم، به خاطری که به نقاشی بسیار علاقه داشتم، کار میکردم. ضمناً پسر کاکایم که نامش عبدالله است، انجنیر و مستری بود. یک کسی به نام سید محمد علوی که عضو شورای اتفاق بود، موتر خود را پیش پسر کاکایم برای ترمیم آورده بود. در ضمن دیگر حرفها، گفته بود که یک نقاش کار دارد. عبدالله هم آدرس مرا به ایشان داده بود. من در دوکان بودم که علوی به آنجا آمد. او آدم روشن، خوشبرخورد و خوش تیپ بود. گفت که قرار است داکتر ولایتی وزیر خارجهی ایران چند روز بعد به کابل بیاید و ما میخواهیم که تو عکس او را نقاشی کنی تا ما آن را تکثیر کنیم. روزهایی که امکانات بسیار محدود بود و عکس کلان در سایز آچار در کابل چاپ نمیشد؛ حتا عکس رنگه نبود و عکسها را برای چاپ به پاکستان میبردند.
این شد که من عکس داکتر ولایتی را نوکآهنی کار کردم و آن عکس را از من گرفته و بردند. آن عکس را به تعداد زیاد و نمیدانم در کجا چاپ کرده بودند. ضمناً یکی دو تا عکس داکتر ولایتی را در سایز بزرگتر هم نقاشی کرده بودم. علوی از من تشکر کرد و رفت.
ایشان یکی دو هفته بعد دوباره به دوکان آمد. من در آنجا انواع نقاشی کار میکردم که بیشتر آن تخیلی بود. کارهایم را برخی دوکانداران، اهالی منطقه و برخی خارجیها در دوران داکتر نجیب میخریدند. علوی به من گفت که ما میخواهیم یک مجتمع فرهنگی به نام «جهاد دانش» بسازیم و چقدر خوب است که شما با ما کار کنید. گفت: در مجتمع بیا، هم کار کن و هم شاگرد تربیه کن. به او گفتم حرف تان درست؛ اما تربیهی شاگرد یک سویه و یک مقام به نام مقام استادی نیاز دارد که من خود را در آن حد نمیبینم. علوی بسیار پا فشاری کرد و آن روز مرا با موتر برد و دفتر را به من نشان داد که در نزدیکی سفارت روسیه بود. خلاصه، من کار را با آنها شروع کردم. اگر اشتباه نشود، در مجتمع فرهنگی جهاد دانش، نخستین صنفی که شروع به کار کرد، صنف نقاشی و رسامی بود. بیست نفر شاگرد داشتم که همهی آنها قاریهای قرآن بودند که از جملهی آنها کسی به نام «شیرعلی» بود که سنش بسیار کم و کوچکتر از دیگران بود. جالب آن بود که این شیرعلی از همه بهتر بود و بسیار استعداد داشت و در آن دوره شیرعلی شاگرد اول شد و تصدیقنامه دریافت کرد.
قصهی شیرعلی
رویش: فکر میکنم در زمان جنگ، نمایشگاهی هم در کابل برگزار کرده بودید یا کدام مسابقه بود که شیرعلی در آن مقام اول را به دست آورده بود. درست است؟
مسافر: این چیزی که شما میگویید مربوط به بنیاد غزالی میشد که از سوی شورای نظار در سالهای ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۴ راهاندازی شده بود. کسی به نام رحیمی که در تلویزیون ملی همکار بودیم، در بنیاد غزالی بود. او به من احوال داد که یک مسابقه برگزار میشود و من کارهای شیرعلی و علی خان را به آنجا معرفی کردم. در این مسابقه، شیرعلی اول و علی خان دوم شد. جالب آن بود که در آن دوران و در زمان جنگ در این مسأله اصلا قومگرایی نشد و شیرعلی توانست بدرخشد.
در خود جهاد دانش هم وقتی ما به نقاشان مدرک دادیم، شیرعلی اول شد و یک کسی دیگر دو برابر شیرعلی قدوقامتش بود، دوم شد.
مجتمع فرهنگی جهاد دانش
رویش: چند نفر را در مجموع در جهاد دانش آموزش دادید و چند نفر آنها در نهایت نقاش شدند؟
مسافر: در دورههای مختلفی که ما برگزار کردیم، در مجموع شاید حدود سه صد نفر را من آموزش دادم که دو نفر شان بسیار برجسته هستند: یکی شیرعلی که حالا در استرالیا هست و بسیار رشد کرده است و دوم علی خان یزدانی است که به مجتمع آمد و بعدها یک نقاش و استاد خوب شد.
بعدها وقتی جنگ شدت گرفت من به مزار رفتم و آموزشگاه مسافر را ساختم. با وجودی که بابه مزاری (ره) از مجتمع فرهنگی جهاد دانش حمایت میکرد؛ سید علوی با شورای نظار در ارتباط بود و از آنان پول میگرفت و همراه شان همکار بود و برای شان جاسوسی میکردند. یادم میآید آنها یک بار چهار لگ افغانی از استاد شهید مزاری (ره) کمک دریافت کردند. آنها کسانی بودند که آب و نمک از غرب کابل میخوردند؛ ولی …
رویش: خوب، این چیزی که شما میگویید، قابل تأمل است. چرا معتقد هستید که مجتمع جهاد دانش به نفع شورای نظار فعالیت میکرد؟ شما در درون این اداره بودید و سوال این است که خود تان دلیل و مدرک مستدل دارید یا نه از زبان کسانی حرف میزنید که چنین چیزها را میگفتند؟
مسافر: به نظر من این حرف درست است و آنها با شورای نظار در ارتباط بودند که اگر اینگونه نبود، چرا آنها در ۲۳ سنبلهی ۱۳۷۳ جهاد دانش را ترک کردند؟ این یک سوال بزرگ است. من با چشم سر خود ندیدم؛ ولی شواهد نشان میداد که چیزهایی وجود دارد.
شفیع، نصیر، ضابط اکبر
رویش: در دوران جهاد آیا فرصتی دست داد تا با قوماندانها یا نظامیها در ارتباط بوده و یا به جبهه رفته باشید؟ یا به سنگر و خط اول رفته و آنجا را دیده باشید؟ آیا در این زمینه کدام چشمدید و خاطرهای دارید؟
مسافر: بلی، وقتی من در جهاد دانش بودم، جنگهایی که بین حزب وحدت و شورای نظار اتفاق افتاد، کسانی که کشته میشدند، عکس کوچکش را میآوردند و میخواستند که آن را کلان کار کنم تا در روز فاتحه از آن استفاده شود. یک روز آفتابی و زمستانی که من در جهاد دانش تنها بودم، سه نفر نظامی وارد آنجا شدند. البته این مربوط به دورانی بود که ما مجتمع فرهنگی جهاد دانش را به سرک شورا انتقال داده بودیم. آنجا خانهی یکی از دوستان تاجیک ما بود که به من امانت داده بود و ما دفتر جهاد دانش را به آنجا منتقل کرده بودیم. جایی که من به خاطر حفاظت از مال و اموال صاحب خانه، برخی شبها نیز در آنجا میماندم.
آن سه نظامی بسیار خشن وارد شدند و مرا گفتند بیا که قوماندان کار تان دارد. رویه و نوع برخورد نظامیها بسیار مرا خشمگین ساخت و گفتم برو به قوماندان بگو که خودش بیاید. آنها رفتند و وقتی برگشتند، دیدم که قوماندان کسی نیست جز قوماندان شفیع. به ایشان گفتم که راستش از برخورد نظامیهایت خوشم نیامد و به همین خاطر نیامدم.
شفیع خندید و یک عکس را به من داد و گفت که این نظامی من شهید شده است. عکسش را تا فردا کار کن که من برای مراسم فاتحهاش آن را نیاز دارم. گفتم: باشد.
آن روزها من مواد داشتم و تمام کارهای لازم مثل ساختن قاب و کانوَس نقاشی را خودم انجام میدادم. شفیع واقعاً آدمی سرشار، جوانمرد، کاکه و بسیار پرغرور و باعزت بود که از وقار، عزت و شرافت مردم خود دفاع میکرد. وقتی رفت، مرا تا پیش موترش برد و یک کتاب به نام «مینیاتوری بخارا» به من داد و گفت تو برادر فرهنگی و هنرمند ما هستی و این کتاب به دردت میخورد. کتابی را که هنوز هم به عنوان یادگار آن یل دوران و آن گردنفراز روزگار نگه داشته و آن را دارم.
شفیع یک بار زخمی شده بود و در شفاخانهی صلیب سرخ، در پل سرخ بود که ما به دیدنش رفتیم. یک چیزی را بگویم که شاید کسی آن را نداند و نشنیده باشد و آن این است که قوماندان شفیع با وجودی که یک مبارز پاک، صادق، باوقار، باعزت و پرغرور بود، یک آدم بسیار فرهنگی نیز بود که هنر، هنرمند و آدمهای فرهنگی را بسیار دوست داشت.
همچنین، روزهایی که من به تلویزیون ملی میرفتم، برخی روزها با مینیبس رفت و آمد میکردم. در مینیبس بودم که موتر را در منطقهی دهمزنگ ایستاد کردند و آنجا قوماندان نصیر رضایی بود. چهار – پنج نفر را برای کندن سنگر از موتر پیاده کردند که من هم جزو شان بودم. وقتی پیاده شدیم، نصیر مرا دید و صدا کرد که بچهی کاکا ترا چرا پیاده کردهاند؟
ما یکدیگر را میشناختیم؛ چون در دوران کودکی و نوجوانی با او گاهی همبازی بودم. نصیر نیز که خدایش بیامرزد، آدم بسیار پر غروری بود.
یک روز آتشبس شد و من آن روز کمرهی فیلمبرداری امهفت خود را گرفتم و از کوچکشیهای مردم که از شرق به غرب و از غرب کابل به شرق میرفتند، فیلمبرداری میکردم. از جنگ هم فیلم گرفتم و یک روز وقتی ما به منطقهی کارتهی چهار رسیدیم، دیدیم که جنگ شروع شده است، همان روز نیز قوماندان نصیر را دیدم که او مصروف زد و خورد بود و من فیلم میگرفتم.
من چون عسکری کرده بودم، روش راه رفتن و بودن در مناطق جنگی را میفهمیدم که از کجاها باید و به چه شکلی عبور کنم. مثلاً باید از نزدیک دیوار میرفتم و این که برخی جاها باید روی زمین میخوابیدم. خبر شدم که آن روز قوماندان نصیر به صورتی سطحی زخمی شده بود. همچنان ضابط اکبر قاسمی که یکی از قوماندانهای بسیار دلاور، شجاع و زبده بودند، ایشان را هم من گاهی میدیدم که خیلی عاشقانه در خط مقدم جنگ است و از حق و حقوق مردم خودش دفاع میکرد.
در آتش افشار سوختم!
رویش: یکی از تلخترین خاطرههای مردم ما در غرب کابل و در زمان جنگ، فاجعهی افشار است که بسیار مردم را آزار داد و برای مردم بسیار مصیبت به بار آورد. شما از افشار چه قصه دارید و تصویر افشار در ذهن شما چگونه است؟ آیا افشار مثل آنکه برای همهی مردم دردناک است، برای شما نیز چنین هست یا شما آن را از زاویهی دیگری میبینید؟
مسافر: هیچ جای شکی نیست که واقعهی افشار و جنایات هولناکی که در آنجا اتفاق افتاد، هر انسان بااحساس و خوب را تکان خواهد داد. این واقعه نه تنها افشاریها یا کسانی که در آنجا مصیبت و داغ دیدند و یا مردم غرب کابل را درد داد، بلکه همهی آدمهای خوب، از هر قوم یا هر انسانی در هر نقطهی زمین که باشد، وقتی داستان افشار را میشنوند، قلب شان آتش میگیرد. این مسأله برای من نیز بسیار تکاندهنده و دردآور بود. آن روز من به پشت بام خانهی مان در قلعهی شاده رفته و به سمت افشار نگاه میکردم. آن روز متأسفانه کمره پیشم نبود تا فیلم میگرفتم. میدیدم که افشار را از چهار طرف با سلاح سنگین و سبک چطور آماج حمله قرار داده بودند و چطور از چهار گوشهی آن دود به هوا بلند بود.
برای من آن روز بسیار دردآور بود و من تا زنده هستم این درد را با خود حمل کرده و آن را هرگز فراموش نخواهم کرد. به خصوص آن که پسر خالهی مادرم دیپلوم انجنیر دیدار علی از فاجعهی افشار عکس زیاد گرفته بود و تمام آن را به من نشان داد. عکسهای بسیار با ارزش که برای تاریخ گرفته شده بود. تصاویری مثل جمجمهی سر انسان افشاری در طاقچهی خانه و تصاویر دردناک دیگر که واقعاً همین حالا هم وقتی به یادم میآید تن و بدنم از خشم میلرزد. خدا کند که آن عکسها تا امروز هم حفظ شده و نزد انجنیر دیدار باشد.
عکسهایی را که تا حالا عمومی نشده و کسی آنها را ندیده است. خدا کند آن احساس پاکی را که انجنیر دیدار و کسانی مثل او در قبال مردم، انسان و انسانیت داشتند، هدر نرود و این عکسها بازتاب پیدا کرده و نشر شوند. عکسهایی که میشود از طریق فضای مجازی در اختیار عموم قرار بگیرند یا آن که کتاب شود و به عنوان یک سند مهم تاریخی و سند جنایت انسان در تاریخ ماندگار شود. افشار همیشه برای من درد و رنج بوده و همیشه از مصیبت بزرگ آن مردم سوختهام و درد کشیدهام. احساس میکنم که من نیز در درون آن آتشی که در افشار بود، سوختم، دود شدم و به هوا رفتم.
ارتباط با کمیتهی فرهنگی حزب وحدت
رویش: شما به عنوان یک آدم فرهنگی با کمیتهی فرهنگی حزب وحدت نیز در ارتباط بودید؟
مسافر: بلی، من با کمیتهی فرهنگی حزب وحدت رفتوآمد داشتم و نصرالله پیک را که یکی از تصویربرداران بسیار نازنین و جانفدا بود، میدیدم و با جناب هنرخواه که نقاش کمیتهی فرهنگی بود، دید و باز دید داشتم. هنرخواه کسی بود که در تلویزیون ملی با یکدیگر همکار بودیم و او چند بار از من خواست تا در کمیتهی فرهنگی حزب وحدت کار کنم. به او گفتم من که در جهاد دانش مشغول هستم و هدف ما و شما خدمت به مردم است و اگر من همراه شما بیایم آیا جای و صنف برای هنرجویان دارید که گفتند نه، چنین امکانات را نداریم. به او گفتم هدف ما و شما یکی است و این که من کجا باشم و تو کجا باشی، مهم نیست. او هم قبول کرد. هر چند بسیار دوست داشت که من عضویت کمیتهی فرهنگی حزب وحدت را بپذیرم.
من ارتباط بسیار نزدیک، احساسی و تخنیکی با کمیتهی فرهنگی حزب وحدت داشتم. در ضمن آقای قائمیزاده را هم میدیدم که ایشان در بخش فرهنگی آیت الله فاضل بودند. ارتباطات ما با یکدیگر وسیع و گسترده بود و ما دوست داشتیم تا تمام هنرمندان غرب کابل بتوانند برای مردم کارهای بزرگی انجام دهند.
مزاری مثل آفتاب میدرخشد!
رویش: از بابه مزاری (ره) چه خاطرهای دارید؟ هیچ وقت شد که بابه را از نزدیک ببینی و همراهش صحبت کنی و در حضورش باشی یا نه فقط از دور میدیدی؟
مسافر: آهههههـ. حرف زدن از بابه مزاری خیلی سخت است. او نامی بسیار بزرگی است. او کسی است که برای همیشه و در تمام تاریخ مثل آفتاب میدرخشد؛ آفتابی که هرگز غروب نخواهد کرد و روشنیبخش راه و آرمانهای انسانی مردم ما خواهد بود. بار اول زمانی که مجاهدین تازه آمده بود و من در تلویزیون ملی بودم، آقای هنرخواه یک عکس کوچک از استاد شهید را آورده بود که شکل زغالی آن را کار کرده بود و نشان میداد که او پتویی را روی شانهاش انداخته و به یک طرف نگاه کرده بود. بار اول بود که تصویر استاد را دیدم و از هنرخواه پرسیدم که این عکس چه کسی است؟مزاری مثل آفتاب میدرخشد!
گفت که این دبیرکل حزب وحدت و نامش مزاری است. روزگاری که مزاری بزرگ هنوز لقب بامسمای بابه را از سوی مردم نگرفته بود. ما در بخش هنر و گرافیک تلویزیون یک دستگاه داشتیم که عکس را بزرگ میکرد. این دستگاه برای اسکیج بسیار خوب بود و این عکس را نیز جناب هنرخواه به خاطر اسکیج کردن آورده بود.
زمانی که جنگها در غرب کابل شروع شد و ما سخنرانی بابه را در مسجد دیدیم و شنیدیم، من احساس میگرفتم تمام حرفهایی را که میگوید از عمق وجود و قلب ایشان است. احساس میکردم او بسیار صادقانه با ما حرف میزند و در واقع دردهایی را مطرح میکند که درد ما است و حرف ما است. او کسی بود که حرف و دلش یکی بود. با وجودی که سیاستمدار بود؛ اما صادق و راستگو بود، اهل چل و چمرس و بازی دادن مردم نبود.
این شد که من و هزاران جوان دیگر یک همذاتپنداری شدید تاریخی با استاد شهید پیدا کردیم. ما احساس میکردیم این درست همان چیزی است که در دل ما است و این همان رهبری است که ما دوستش داریم و باید داشته باشیم.
من هیچ وقت سخنرانیها و حرفهای ایشان را از دست ندادم و همیشه سعی میکردم زیر سخنرانیاش باشم و به حرفهایش گوش بدهم. یادم است در غرب کابل تظاهرات شد. قرار بود انتخابات پست دبیرکلی حزب وحدت برگزار شده و اکبری دبیرکل حزب شود تا این که انتخابات برگزار شد و مزاری دوباره به رهبری حزب وحدت انتخاب شد.