سید علی بهشتی
پیش از آن که به انتخابات برسیم، یک قصهی بسیار جالب دیگر را برای تان بگویم و آن این است که یک روز سید محمد علوی برایم گفت که استاد مسافر، خودت همراه پسر آقای بهشتی با هلیکوپتر به منطقهی تخت ورس بامیان برو و آقای بهشتی را به کابل بیاور که انتخابات برگزار میشود.
گفتم که نمیروم. پرسید چرا؟ گفتم که من از هواپیما میترسم. ایشان هم برادرش را که حسین نام داشت، با کمره به ورس فرستاد. آنها وقتی طرف میدان هوایی بگرام میرفتند، در بین راه تصادف کرده بودند. در واقع موتر شان چپه شده بود.
بعد از ظهر بود که حسین برگشت و دیدیم که حالش خوب نیست. گفتیم که چه شده و چرا نرفتید، گفت که تصادف شد، پسر بهشتی زخمی شد و راننده هم به نظرم کشته شده بود. فردای آن روز من آماده شدم که به ورس بروم و رفتم.
آن روز بار اول کسی به نام «سلطانی» را دیدم. او یکی از کسانی بود که افشار را معامله کردند. او را در سمت شهر دیدم. کسی که همراه ما به ورس رفت تا آقای بهشتی را به کابل بیاوریم. ما وقتی به ورس رسیدیم، یک کسی در داخل هواپیما بود که به پیلوت گفت همینجا درست است فرود بیایید. ما که آنجا را بلد نبودیم و او در واقع هواپیما را به جایی آنکه نزدیک خانهی بهشتی ببرد، در اطراف خانهی خودش فرود آورده بود.
هواپیما در جایی نشست که سبزه و زمینش هم نرم بود و هواپیما در داخل زمین تا اندازهای فرو رفته بود. وقتی از آن آدم پرسیده شد که خانهی آقای بهشتی کجاست؟ او گفت که چند ساعت راه دیگر با موتر راه است. بعد از ظهر و نزدیکیهای شام هم بود و با توجه به وضعیت هواپیما، پرواز کردن برایش سخت بود. یک کسی آنجا بود به نام داکتر قاسمی که عضو شورای اتفاق بود. آنها یک موتر گرفته و به دنبال آیت الله بهشتی رفتند. من همراهش نرفتم و در جایی که هواپیما بود، ماندم.
فردا صبح برگشتند و آقای بهشتی را آوردند. من از ایشان فیلمبرداری کردم و بعد داخل هواپیما نشسته و پرواز کردیم. معمول این است که در این گونه مواقع فیلمبردار زودتر از دیگران داخل و بیرون هواپیما میشود تا فیلم بگیرد. یک بار شنیدم که آقای بهشتی گفت، این آدم بکسوالا نسبت به دیگران وارخطاتر است!
این حرف ایشان باعث شد که بسیار ناراحت شوم؛ چون ایشان به نظرم که با مسایل فیلمبرداری و این چیزها آشنا نبودند. به همین خاطر دیگر از ایشان فیلم نگرفتم. روز دیگر او را در نزدیک حوزه سه در کابل دیدم که سخنرانی میکرد و شنیدم که نزاکتها را رعایت نمیکند و چیزهایی را به زبان میآورد که مناسب نیست. آن روز قوماندان شفیع در ردیف اول بود و حین سخنرانی چپ چپ طرف بهشتی نگاه میکرد. او در زمان سخنرانی نیز طوری حرف نمیزد که مرا جذب کند و یا من بتوانم از درون صحبتهایش نکات بارز علمی و یا صداقت را حس کنم. یک چیزی دیگری هم آن روز دیدم که او حین سخنرانی هر چند دقیقه بعد یک دستمال را از جیب خودش کشیده و به آن تف میکرد و آن را دوباره در دست خود میگرفت.
کاری که نمیدانم دلیلش چه بود و چرا او این کار را انجام میداد. آن روز به خودم گفتم که چطور میشود با این وضعیت و شرایط این کشور را آباد کرد و مردم را به آرامش رساند.
یک خانه را برای اقامت ایشان گرفته بودند و سید محمد علوی هم خیلی دور و اطراف او میچرخید؛ چون بهشتی رهبرش بود. او در واقع منشی و هماهنگ کنندهی کارهای او بود. یک مسألهی دیگر را برای تان بگویم که هر چند آزار دهنده است؛ اما باید بگویم. در آن خانه، سنگ تشنابش از این سنگهای فرنگی بود. بعد اینها اطراف آن را خشت چیده بودند و کف تشناب را هم با برگ درخت و برخی چیزها پوشانده بودند که آب تشناب لباسهای آقای بهشتی را مردار نکند.
آنجا من تصاویر و چیزهایی را دیدم که واقعاً تعجب کردم که این دیگر چه وضعی است.
در شورای اتفاق یک فیلمبردار داشتند که بسیار غلیظ هزارگی گپ میزد. برخی وقتها که من فیلمبرداری میکردم، او میگفت: «اَلَی موسافیر ایقس گرفتیشی چیز د درد موخره»؟ یعنی چرا اینقدر زیاد فیلم میگیری. به او میگفتم او برادر ترا دلت و مرا دلم.
بر میگردیم به مسالهی انتخابات و این که این داستان فراموش مان نشود. من ضمن آن که سخنرانیهای استاد شهید را میشنیدم، برخی روزها فیلمبرداری هم میکردم و این که چرا دیگران حین فیلمبرداری از من فیلم نگرفتهاند، نمیدانم.
سید رحمت الله مرتضوی
رویش: به انتخابات دوباره بر میگردیم. فعلاً این را بگویید که از رهبران حزب وحدت، غیر از آیت الله بهشتی دیگر چه کسانی را از نزدیک دیدید که خاطرهای از ایشان داشته باشید.
مسافر: یک کسی بود به نام سید رحمت الله مرتضوی که در دفتر جهاد دانش استراحت میکرد. او انسان بسیار خوشبرخورد، بسیار مهربان، بسیار گپشنو و نازنین بود. گفتم که خانه از یک دوست تاجیکم بود و من به خاطر حفاظت از خانه و اموالی که آنجا بود، شبها در آنجا میماندم و با مرتضوی در یک اتاق استراحت میکردم. یک شب دربارهی مبارزه و جهاد صحبت کردیم. در آن زمان ویدیو بود. برایش پیشنهاد دادم که یک فیلم هندی و انقلابی است، میخواهی آن را ببینی؟ گفت بلی. فیلم کرانتی/ Kranti یا انقلاب را برایش در دستگاه گذاشتم. در این فیلم منوچ کمار بازی کرده است و داستان فیلم نیز دربارهی مبارزهی مردم هند با انگلیسیها است.
مرتضوی تمام فیلم را با دقت دید و هیچ وقت نگفت که چرا این آدم یقهاش باز است یا آن یکی چرا نافش دیده میشود. ایشان هم عضو مرکزی حزب وحدت بودند.
قاضی سعادت غزنوی
قاضی سعادت را نیز برخی وقتها میدیدم که قصههای جالب و شیرینی داشت. یکی از قصههایش این بود که وقتی جنگ بین شورای نظار و حزب وحدت بود، کسی به نام پهلوان یحیا بین دو حزب میانجیگری میکرد. پهلوان یحیا واقعاً آدمی عظیمالجثه و پهلوان بود. او پیامهای احمد شاه مسعود را برای استاد مزاری میآورد و برعکس دوباره پیام را از این طرف نیز منتقل میکرد. غزنوی که عضو شورای مرکزی حزب وحدت بود، قصههای جالبی را از چشم دیدهایش داشت.
یکی از قصههایش که برایم بسیار جالب بود، این است. قبلاً برای تان گفتم که اسدالله مبین را که یک روسی گفته بود فلان قریه را با توپ بزن، او گفته بود که این کار را نمیکنم و مشاور روسی را با لگد زده بود. سعادت غزنوی میگفت یک ایرانی به نام «خدادادی» (اگر اشتباه نکنم) آمده بوده به استاد مزاری گفته بود که با این آدم کنار بیا و با این آدم هم کنار نیا. سعادت غزنوی میگفت این ایرانی که این حرف را زد، استاد مزاری چنان یک سیلی محکم به صورت این ایرانی زد که شاید تا امروز به یادش مانده باشد. به همین خاطر من فکر میکنم که دست آدمهای مثل مزاری که غرور و عزت داشتند، بوسیدنی است.
بوسه بر دستان مزاری
انتخاباتی هم که در شورای مرکزی حزب وحدت برگزار شد، نتیجهاش این بود که استاد شهید بابه مزاری (ره) به عنوان دبیرکل حزب وحدت انتخاب شد. من به همراه چند نفر از مرکز جهاد دانش رفتیم و به نوبت ایستادیم تا به بابه تبریک بگوییم. افراد دیگری که از جهاد دانش به آن مراسم رفته بودند، دور ایستاد شده و نگاه میکردند که من چه کار میکنم.
نوبتم که رسید من دو بار دست استاد شهید را بوسه کردم و به این مسأله تا زنده هستم، افتخار میکنم و هرگز از یادم نخواهد رفت که من دست این آدم بزرگ را بوسیدهام. من دست کسی را بوسیدم که تمام عمرش را برای حق و عدالت گذاشت و از زبانش هیچ چیزی به جز حق و عدالتطلبی شنیده نمیشد. او کسی بود که به مردم و وطن خود عشق میورزید و آدم بسیار بزرگی بود.
مولوی جلالالدین حقانی روزی به دفتر شهید مزاری آمد و به ایشان گفت که باید بابه رییس شورای عالی صلح شود و در بیرون از کشور جلسهی برای این منظور گرفته شود که ایشان به حقانی گفت، حکومت در بیرون از کشور ساخته نخواهد شد، هر کاری اگر قرار است صورت بگیرد، باید در داخل افغانستان باشد. من آن روز دست استاد شهید را بوسیدم و وقتی پس به دفتر جهاد دانش آمدیم، همه گفتند، اینه به خدا استاد مسافر هم دست مزاری را بوسه کرد!
آنجا فکر میکردند که فقط دست سادات را باید بوسید و دست کسی دیگری قابل بوسیدن نیست. باید بگویم که من استاد نیستم و اگر کسی مرا با این عنوان صدا میزند به خاطر لطف و مهربانی دوستان و عزیزانم هست. عنوانی که برای من بسیار ارزشمند است و وزن زیادی برایم دارد.
یک بار دیگر نیز به صورت گروهی به همراه سید محمد علوی که آن زمان من مسؤول بخش نقاشی بودم، در قالب یک گروپ هشت نفری به ملاقات استاد شهید در منطقهی کارته سه به منزل ایشان رفتیم. یادم است که زمستان بود و هوا بسیار سرد بود و ما در اتاق پذیرایی که بودیم، آنجا بسیار سرد بود. استاد شهید که آمد، چپن برک هزارگیاش را روی پاهایش کشید و جالب آن بود که ایشان چپلک پوشیده بود. آن روز من که سادگی و صمیمت استاد شهید را دیدم. ناخودآگاه تصویر «ارنستو چه گوارا» در ذهنم آمد که تا چه اندازه برای آزادی و انسانیت انسان مبارزه کرد. به خودم گفتم این آدم به این عظمت که بزرگیاش در همه جا پیچیده است و یک رهبر بزرگ است، چقدر آدمی ساده و بیریا است و او میتواند به سادگی تمام امکانات را در اختیار داشته باشد؛ اما این اتاق چقدر سرد است. این چیزها در ذهنم میگشت که او واقعاً حافظ منافع مردم و بیتالمال است که هرگز از آن استفادهی شخصی نکرده و آن را در جای درستش استفاده میکند. من افتخار این را دارم که دو بار بسیار از نزدیک استاد شهید را دیده و دست ایشان را بوسیدهام.
کامره اسلحهی من بود!
رویش: بقیهی رهبران حزب وحدت را هم از نزدیک دیده اید که از دوران جنگ از آنها خاطرهای داشته باشید؟
مسافر: بلی، استاد خلیلی را در سال ۲۰۰۱ و استاد محقق را در درهی صوف و…
رویش: نه، منظورم در دوران جنگ است.
مسافر: نه، نخیر، کسی را ندیدم.
رویش: قوماندانها را چه؟ کسانی که در جبهات جنگی بودند، به غیر از شفیع و نصیر که یاد کردید، دیگر کسی را دیدید؟ آیا خود تان هیچ وقت به جنگ و خط اول جبهه رفتید؟
مسافر: راستش اسلحهی آدمهای مثل من کمرهی فیلمبرداری مان بود. وسیلهای که برای ما مهمتر از راکت و کلاشینکف است. اسلحهی بسیار مهمی که همیشه همراهم بوده است. هم در غرب کابل و هم در مزار شریف و هم در زمان کمربند گرسنگی سال ۲۰۰۱. در غرب کابل قوماندانهای دیگری را هم دیدهام، مثل قوماندان قنبر مظلومیار. من در دستههای عزاداری محرم که در یک قطار مثلا ۱۰۰ موتره با چراغهای روشن از قصر دارالامان حرکت میکردیم و از کوه تلویزیون شورای نظار با اسلحهی زیکویک ما را میزد و سپس ما چراغ موترها را خاموش میکردیم و در تاریکی به حرکت مان ادامه میدادیم، من در چنین دستهها بودهام.
سقوط مقاومت در غرب کابل
شیشهمدیا: در دورههای آخر جنگ در غرب کابل، درگیریها و تنش بسیار زیاد میشود و جنگ شدت میگیرد به خصوص پس از ۲۳ سنبلهی ۱۳۷۳ که آهسته آهسته هنگامههای سقوط مطرح میشود. در این دورهها شما در کجا بودید؟ آیا هنوز در کابل بودید یا از آنجا بیرون رفته بودید؟
مسافر: تمام آن دوران را من در کابل بودم. غرب کابل که سقوط کرد و هر روز هم جنگ بود، من در جهاد دانش بودم و بعد از ۲۳ سنبله، سید محمد علوی و دیگران به سمت داخل شهر رفتند. آنها از من خواستند که برخی وسایل شان را با موترهای صلیب سرخ برای شان ببرم. موترهایی که مربوط به صلیب سرخ بودند و مأمورین را انتقال میدادند.
مسؤول امنیتی صلیب سرخ دوستم بود و مرا میشناخت. به همین خاطر من وسایلی را که گفته بودند بدون آن داخل دستکولها را ببینم، برای شان بردم. من در جهاد دانش بودم و زمانی که جنگها بسیار شدید شد، ضابط اکبر قاسمی، کسی به نام شریفی و یک داکتر را به جهاد دانش آوردند تا از جهاد دانش حفاظت شود و بعضی وقتها ایشان نیز به ما سر میزد. ضابط اکبر که مسوول جنگ مناطق بزرگی در غرب کابل از دارالامان تا سمت برچی بود.
تا زمانی که غرب کابل سقوط کرد، من در جهاد دانش بودم. آخرین روز حضور من در جهاد دانش روزی بود که با اسلحهی بی ام چهل از کوه تلویزیون سرک شورا و نزدیکیهای ما را هدف قرار میدادند. روزی که طالبان وارد کابل شده بودند. بسیار به سمت ما موشک میآمد و من وقتی دروازه را باز کردم، دیدم که اوضاع بسیار خراب است. من دروازهی جهاد دانش را بستم و به سمت خانه آمدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم که در خانهی ما از خانهی کاکایم و همسایههای شان بیش از چهل نفر کوچک و بزرگ، به آنجا آمدهاند. به خانه که رسیدم، دیدم که پدرم یک تفنگچهی مکاروف را گرفته و در حالی که اصلاً بلد نیست که چطور با آن کار کند، میخواهد به بیرون برود. یعنی آن روز اگر من ده دقیقه دیرتر رسیده بودم، او رفته بود.
از پدرم پرسیدم که کجا؟ گفت که بیرون میروم که مردم در اینجا هم مثل افشار مورد ظلم و تجاوز قرار نگیرند. تفنگچه را از او گرفتم و گفتم که شما چون بزرگ خانه هستید و مهمان هم داریم بهتر است که در خانه بمانید. من میروم و انشاءالله که هیچ گپ نیست. تفنگچه را از او گرفته و در جیبم گذاشتم. مرمیهایش را هم گرفتم. جالب آن است که پیش از آمدن من جوانان منطقهی ما مثل برادر کوچکترم که اصلاً اسلحه به دست نگرفته بود، دو تا پسران کاکایم، خواهرزادهام، بچهی خالهام و انجنیر دیدار که بچهی خالهی مادرم است، آنها چند میل اسلحه را از کدام کندک یا جایی آورده و به خط رفته بودند. بچههایی که پیش از آن هرگز اسلحه به دست نگرفته بودند. من پس از کسب رضایت پدر، به سمت پل جمهوریت رفتم. وقتی به سر کاریز رسیدم، دیدم که مردم بسیار وحشتزده و نگران مثل سیل به سمت خانهی ما و به آن سمت میآیند. مردم ترسیده بودند که آنجا نیز مثل افشار مورد تجاوز و تعدی قرار نگیرند.
من از رو به روی جمعیت میرفتم و بسیار به سختی توانستم از بین جمعیت عبور کنم. پیشتر و زمانی که به نزدیکیهای پل جمهوریت رسیدم، دیدم که درگیری هست و صدای فیر و شلیک به گوش میرسد. در آنجا یک کوچه هست که گلزار شهدا و مسجد وحدت نیز در آن قرار دارد و کسانی که در کابل زندگی کردهاند میفهمند که منظورم کدام منطقه است.
این کوچه به مسجد وحدت و پل وحدت وصل میشود که یک زمان در آنجا پهلوان «حُر» خدا بیامرز و الحاج پهلوان ابراهیم نیز در آن منطقه بودند. دیدم که بچههای منطقه و کسانی که از خانهی ما آمدهاند، در خط دیوار سنگر گرفتهاند. دیدم که از هر دو طرف شلیک میشود. من وقتی به آنجا رسیدم، خودم را به خط نزدیک کردم و دیدم که برادرم آنجاست.
او را صدا کردم. نزدیکم آمد. کلاشینکف او را گرفته به شانهام انداختم و گفتم مستقیم به خانه بر میگردی. او چون واقعاً چیزی از جنگ و اسلحه نمیدانست، فورا به سمت خانه راه افتاد. در آنجا شلیکها از هر دو طرف جریان داشت و من احساس کردم که طرف مقابل یعنی شورای نظار، اتحاد سیاف و همپیمانان شان، از سرک پیشتر نیامده اند. من چون مسایل نظامی را یک کمی بلد بودم و در کوماندو عسکری کرده بودم، بچهها را اشاره کردم که عقبنشینی کنند و آنها نیز به عقب برگشتند. بعد همه کم کم از ساحه بیرون شده و به خانه آمدیم و تقریباً دو هفته در خانه بودیم و بعداً تصمیم بر آن شد که به مزارشریف برویم.