شب و روزهای سقوط
رویش: استاد، پیش از اینکه باز هم ادامه دهید، آیا حوصله و حس آن را دارید که یک آهنگ هندی هم زمزمه کنید؟
مسافر: بلی، در خدمت هستم.
جو دل کو تسلی دے، وہ ساز اٹھا لاؤ
دم گُھٹنے سے پہلے ہی، آواز اٹھا لاؤ
خوشیوں کا ترنم ہے، اشکوں کی زبانی ہے
زندگی اور کچھ بھی نہیں، تیری میری کہانی ہے
اک پیار کا نغمہ ہے، موجوں کی روانی ہے
زندگی اور کچھ بھی نہیں، تیری میری کہانی ہے
رویش: تشکر، استاد. حالا گفتوگوی مان را ادامه میدهیم. در ادامه اگر حوصله و هوایش بود، کدام آهنگی دیگر از استاد زلاند، «شادکام» یا از استاد سرآهنگ باید برای ما زمزمه کنید.
در قصههایی که از قسمتهای قبلی تا حالا داشتهایم، شما به زمان سقوط غرب کابل رسیده بودید؛ شب و روزهای آخر سقوط که لحظههای بسیار سخت، دشوار و سنگین برای مردم بود. شما آنجا بودید. حالا برای ما به عنوان یک هنرمند و نقاش، تصویری را که از روزها و شبهای آن زمان غرب کابل دارید، چیست؟ یا حتا به عنوان یک انسان و فرد عادی که در آن منطقه زندگی میکنید، چطور میتوانید آن شب و روزها را برای ما ترسیم کنید تا ما به عنوان شنونده و خوانندهی سرگذشت شما به آن روزهای مقاومت غرب کابل برگردیم؟
مسافر: روزهایی بینهایت سخت و تراژیک بود. پیش از سقوط غرب کابل، تراژدی و فاجعهی افشار رخ داده بود. جنایتها شده بود و مردم پیش از سقوط بسیار نگران و وحشت داشتند. من به عنوان یک نقاش، هنرمند و عکاس درست نیست که اسلحه به دست بگیرم؛ اما زمانی که قضیهی دفاع از عزت، شرف، حیثیت و ناموس باشد، هر کسی مجبور میشود که اسلحه بگیرد و چنانچه قبلاً برای تان گفتم، من با یک میل تفنگچهی «ماکاروف» که از پدرم آن را گرفته بودم، به سمت خط جنگ و پل وحدت رفتم و در مسیر راه مردم سیلآسا به سمت خانهی ما میآمدند.
مثلاً از منطقهی پل سوخته هر دو فامیل کاکایم، عمهام و همسایههای شان تقریباً بیش از پنجاه نفر همهی شان به خانهی ما آمده بودند. آن روز وقتی که من به کوچهی پل وحدت رسیدم، زد و خورد جریان داشت و بچههای بیتجربه و منطقهی ما آنجا سنگر گرفته بودند. آن روز هر جوان سعی کرده بود تفنگی پیدا کرده و نگذارد تا حادثهی افشار دوباره تکرار شود.
آن روز ما در آن منطقه شاید دو ساعت مقاومت کردیم. زد و خورد بین ما و شورای نظار یا همدستان آنها بود. از آن طرف، به غیر از پیکا و کلاشینکف، با اسلحهی «هاوان» هم شلیک میکردند. از طرف ما فقط پیکا، کلاشینکف و تفنگچهی ماکاروف بود.
رویش: احتمالاً روزی را که شما از آن یاد میکنید، باید بیستم حوت باشد. در شب و روزهای پیش از آن مثلا در جنگهای سه روزه، شما در کجا بودید، چه دیدید و چه شنیدید؟ در ضمن وضعیت روحی و روانی مردم چطور بود؟
مسافر: از آن روزها آخرین سخنرانی رهبر شهید یادم میآید که در مسجد خطاب به مردم گفت که تا «زنده هستم در کنار شما خواهم بود و دوست دارم خونم در بین شما مردم بریزد». آن روزها مردم بیش از حد رهبر شهید را دوست داشتند و حامی او بودند. پیش از سقوط و در آن جنگهای سه روزه، فشار دولت «خودخوانده» بیش از حد روی مناطق غرب کابل متمرکز شده بود. پیش از آن که این اتفاق بیفتد، حتماً کسانی قبلاً در دولت کار میکردند، تمام جاهای استراتژیک و حیاتی غرب کابل را به دشمن گزارش داده بودند که مهمات و مناطق مهم در کجا است. درست مثل زمانی که عبدالرحمن خان توانست توسط جاسوسان محلی به پیروزی برسد، در غرب کابل نیز این اتفاق افتاد.
شهید مزاری (ره) چون یک آدم خوشقلب بود، افراد فقط میتوانستند با صداقت او را فریب بدهند و در سیاست کسی نمیتوانست بازیاش بدهد. این شد که تعدادی از هزارههای معاملهگر و کسانی که ظاهراً خوشقلب بودند، متأسفانه او را فریب دادند و سوء استفاده کردند. مزاری چون آدم مرد و کاکه بود، هیچ کدام از این خیانتکاران را ترور نکرد و با وجودی که همهی شان را میشناخت و میتوانست کسانی که در بیستوسوم سنبله به سمت مرکز شهر فرار کردند، آنها را که عضو شورای عالی نظارت و عضو شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی هم بودند، به سادگی از بین ببرد؛ اما شهید مزاری نامرد نبود و هرگز این کار را نکرد.
او انتظار داشت که بالاخره این آدمهای خاین و معاملهگر یک روزی اصلاح شده و از حق مردم خود دفاع خواهند کرد. او میگفت همانگونه که نه گروه مختلف یکجا شده و برای حق مردم شروع به مبارزه کردیم، باید یکجا بوده و برای احقاق حق، تلاش کنیم؛ ولی متأسفانه مارهای داخل آستین، دشمن مردم و مزاری بودند.
کسانی که بعد از بیست و سه سنبله به سمت مرکز شهر فرار کردند و متأسفانه برخی از قوماندانها نیز معامله و خیانت کردند. در روزهایی که هیچ کس، حتا یک آدم عادی نمیتوانست به سمت شهر برود، این اشخاص معاملهگر و خاین را همین قوماندانهای نابکار به سمت شهر فراری دادند. قوماندانها و افرادی که متأسفانه تا هنوز زنده و در کابل هستند.
نیاز نیست من نام آنها را بگیرم؛ ولی میدانم که فعلاً هم در سمت غرب کابل هستند و زندگی میکنند. کسانی که شاید پیش وجدان خود بسیار خجل و شرمسار باشند. این آدمها وقتی داخل شهر رفتند، تمام مسایل را افشا کردند.
بابه مزاری هم به برخی آنها صلاحیت زیاد داده بود که آنها از صداقت وی سوء استفاده کرده و تمام اطلاعات جنگی را برای دشمن بردند. این شد که شورای نظار و اتحاد سیاف تصمیم گرفتند تا حملهی سه روزه و قاطع شان را روی مناطق غرب کابل شروع کنند.
از کوه تلویزیون مناطق کارته سه، کارته چهار، سرک شورا و مناطق اطراف آن را با فیرهای متواتر «بی ام چهل» زیر آتش گرفته بودند. با تمام این فشارها نیروهای حزب وحدت و مردم در خط بودند و از مردم دفاع میکردند. تا زمانی که این نیروها در خط بودند، کسانی که بابه مزاری رهبر شان بود و هدف شان نیز فقط دفاع از مردم بود، خط حفظ شده بود؛ اما زمانی که طالبان وارد غرب کابل شدند، خطوطی را که در اختیار نیروهای حزب وحدت و مردم بودند تا مناطق دهمزنگ و سرک شورا و این مناطق، به طالبان واگذار کردند؛ چون قرار بود که آنها نیروهای حافظ صلح باشند و صحبت شود تا جنگ ختم گردد. زمانی که شورای نظار دید که نیروهای حزب وحدت منطقه را به طالبان واگذار کردهاند، حملات خود را شدیدتر کردند. این شد که طالبان چند ساعت بیشتر دوام نیاوردند و من این مسأله را با چشم سرم دیدم.
من آن روز در مجتمع فرهنگی جهاد دانش در سرک شورا بودم که سید محمد علوی مسؤول آن بود. این مجتمع یک جایی بود که حزب وحدت همیشه به آن شک داشت. همه میدانستند که این یک مرکز فرهنگی است. مثلاً من نقاشی درس میدادم، در آنجا زبان انگلیسی نیز آموزش میدادند که افراد زیادی مصروف آموزش زبان، ادبیات و هنر بودند.
فعالیت این مرکز به شکلی بود که به آن شک داشتند. شک به خاطر ارتباط با شورای نظار و سفارت ایران که در بیست و سه سنبله این شک به یقین بدل شد که مرکز فرهنگی جهاد دانش کارهای اپراتیفی دولت را انجام میداده و با آنها در ارتباط بوده است؛ چون مسوولان آنجا نیز از آن منطقه فرار کرده و به سمت داخل شهر رفتند. من مجبور بودم که در مجتمع بمانم؛ به خاطری که ساختمان دفتر جهاد دانش خانهی یک رفیقم بود و باید من از آن حفاظت میکردم.
در بیست و سه سنبله وقتی همه رفته بودند، کسانی به مجتمع آمدند که سر و روی شان بسته بود و یک تکه را به عنوان علامت بر بازو داشتند. آنها دنبال سید محمد علوی بودند. از من پرسیدند که علی کجاست. گفتم نمیدانم از اینجا رفتهاند.
برایم مشخص نشد که آنها چه کسانی بودند. شواهد و قرائن نشان میداد که اگر مسؤولان مجتمع با حکومت یکدست و همراه نبودند، چرا از منطقه فرار کردند و چرا نظامیها به دنبال شان آمده بودند؟
اینها چیزهایی بودند که برای آن منطقه مشکلساز شدند. چنانچه قبلاً هم گفتم روز سقوط، من در مجتمع بودم. وقتی به کوچه بیرون شدم دیدم که نیروهای طالب بسیار ترسیده و از کنارهای دیوار، در حال عقبنشینی هستند. اوضاع بسیار خطرناک بود و منطقه نیز مرکز درگیری بود؛ به همین خاطر دفتر را بستم و به خانه برگشتم.
بعد از سقوط
رویش: در آن لحظهها از مردم چیزی شنیدند که بابه مزاری و سایر رهبران حزب وحدت در کجا هستند؟ این را میدانستید یا خیر؟
مسافر: نه، تمام تمرکز مردم به این مسأله بود که چطور صدای بابه مزاری را بشنوند که ایشان در کجا هستند. مردم نیز کسانی که توانایی داشتند، طرف خانهی ما و آن منطقه آمده بودند و تعداد دیگر به سمت قصر دارالامان و دوغآباد میرفتند که هواپیمای جنگی نیز در همان وضعیت فرار مردم را هدف قرار میداد و گفته میشد که برخی جاها را بمباردمان کردهاند.
متأسفانه مردم مناطق دوغآباد و آن مناطق هم برخورد و رویهی بسیار زشت با مردمی در حال فرار داشتند.
رویش: مردم آن مناطق مثلاً چه نوع برخورد زشت و بد با مردم داشتهاند؟
مسافر: مثلاً به مردم فحش داده بودند، تحقیر کرده بودند. مردمی که از جنگ فرار میکردند و وحشت تکرار فاجعهی افشار را داشتند. این را هم بگویم که یک تعداد مردم منطقهی دوغآباد این کار را کرده بودند؛ نه همه شان. من مطمین هستم که آن آدمها جزو افراد لچک و بیبندوبار بودهاند. این قصههایی است که ما بعد از سقوط غرب کابل شنیدیم.
در بیست و دوم حوت خبر آمد که استاد مزاری شهید شده است. شب و روزهای بسیار تلخی که مردم را بسیار ناراحت کرده بود و بسیاری به این آرزو بودند که کاش ما میمردیم؛ ولی مزاری زنده میبود. همهی مردم بسیار ناراحت بودند و اگر مردم میفهمیدند که قصه چنین میشود، هرگز اجازه نمیدادند که بابه مزاری از آنجا خارج شود.
رویش: شما در شب و روزهای سقوط، زمانی که سنگرها از بین رفت و مزاری نیز از منطقه بیرون شد، در کجا بودید؟ آیا در خانه بودید یا از خانه به جایی دیگری رفتید؟
مسافر: من در خانه بودم. گفتم که من در خط مقدم جنگ رفتم و در منطقهی پل وحدت مشغول زد و خورد بودیم. اینطرف پل ما بودیم و آنطرف هم دشمن بود. آنجا یک دیوار سمنتی یک و نیم متره بود که سنگر ما بود. وقتی طرف مقابل دید که مردم این منطقه مسلح هستند، پیش نیامدند. پس از چند ساعت درگیری، فضا برای مدتی آرام شد و ما فهمیدیم که جان ما در خطر است. این را به آن خاطر گفتم که تمام منطقه در دست آنها بود و ما به تنهایی نمیتوانستیم کاری از پیش ببریم. من چون تجربهی جنگ و عسکری را داشتم، افرادی را که مربوط به فامیل ما و تعداد شان هم کم نبودند، اشاره کردم که باید منطقه را ترک کنیم.
ما از مسیر گلزار شهدا خود را از منطقه خارج کرده و به سمت خانه حرکت کردیم. آنها از چهارراهی شهید دهبوری دیگر پیش نیامدند.
شیشهمدیا: چند روز طول کشید تا دوباره فضا آرام شود و شما بتوانید از خانه بیرون شوید؟ نخستین روزهایی که از خانه بیرون شدید، چه دیدید و وضعیت منطقه و مردم چگونه بود؟
مسافر: ما در آن روزها در خانه بودیم و بعد تصمیم جمعی این شد که به مزار شریف برویم؛ چون اعضای حزب حرکت، کسانی که وابسته به محمد اکبری بودند و کسانی دیگر با دولت وقت همپیمان بودند، همیشه در جستوجوی افراد بودند تا آنها دستگیر کنند.
مزار شریف – قسمت بیست و سوم
رویش: چند روز بعد از سقوط، دقیقاً به یاد تان است که چه زمانی به سمت مزار رفتید؟ پیش از نوروز بود یا بعد از آن؟
مسافر: دو یا سه هفته بعد از سقوط کابل بود. هر روز پسر خالهام انجنیر دیدار و مرحوم مامایم جلسه میگرفتند که چه زمان باید حرکت کنیم. من یک روز به خانهی خالهام رفتم که نزدیک خانهی ما است. رفتم و به آنها گفتم که به سمت مزار میروید یا خیر؟ گفتند هنوز تصمیم قطعی نگرفتهاند که چه زمان باید حرکت کنیم.
گفتم اگر دوست دارید بروید، آماده شوید که فردا برویم. پرسیدند چطوری برویم؟ گفتم راحت است. هر کدام لوکس دریشی میپوشیم و مثل مأموران دولت میرویم؛ چون در زمان جنگ، مأموران دولت در گروههای چند صد نفرهی بایسکلدار به سر کار خود میرفتند. گفتم در بین آنها حرکت میکنیم و کسی ما را نمیشناسد. یادم است در دهمزنگ افراد حرکتی، همپیمانان دولت و افراد شورای نظار، مردم را به شدت نظارت میکردند و میدیدند. آن روز همه خود را آماده کردند؛ مثلاً کسانی که ریش داشتند، ریش خود را تراشیدند و ظاهر خود را شبیه مأموران دولت ساختند. من هم که مأمور تلویزیون بودم.
فردای آن روز، هر کدام ما یک دانه بایسکل داشتیم و با فاصلهی حدود سی متر از یکدیگر، حرکت کردیم.
رویش: کودکان و زنان فامیل چه شدند؟
مسافر: آنها خانه بودند.
رویش: پس شما خانوادگی بیرون نشدید و تنها مردان جوان حرکت کردید؟
مسافر: بلی. گفتم که در تمام دوران جنگ فامیل ما در خانه بودند. نه تنها فامیل ما که اعضای فامیل نزدیک و حتا همسایههای شان نیز همه به خانهی ما آمده بودند. از خانهی ما تنها من خودم بیرون شدم. در خانهی ما برادارنم و پدرم نیز بودند؛ ولی تنها من از آنجا بیرون شدم. ما پنج – شش نفر بودیم و با همین تاکتیک با بایسکل از منطقه دور شده و شناسایی نشدیم و به قلعهی فتح الله آمدیم. در آنجا موترهای «کاماز» بودند که به سمت مزار میرفتند و ما از مسیر شش پل، یادم نیست که در مدت دو یا سه روز به مزار رسیدیم.
رویش: شما وقتی به مزار رسیدید، مراسم تدفین بابه مزاری گذشته بود؟
مسافر: بلی، ایشان را به خاک سپرده بودند. آن زمان من شنیدم که حدود هزار نفر جانفدا در مزار جمع شده بودند که انتقام خون بابه را به هر شکلی که شده است میگیریم.
رویش: در مزار شریف چه کار کردید؟
مسافر: وقتی به مزار رسیدیم، انجنیر دیدار بچهی خالهام، با یزدانشناس هاشمی که وزیر و رییس مستضعفین بود، قبلاً تصمیم گرفته بودند که یک میدان هوایی در بامیان بسازند. قرار بود که همهی ما به سمت بامیان برویم؛ اما رفتن ما یک مقدار معطل شد. این مسأله موجب شد که به کلی برنامه بهم بخورد و ما چند مدتی در خانهی انجنیر یحیا بودیم.