رویش: استاد، یک قسمت از قصههای تان باقی ماند. من از شما در بارهی مناسبات تان با پسران کاکا، بچههای خاله و ماما و بقیهی اقارب خانوادگی تان پرسیدم که شما به سراغ انور گدی و اکبر سرخه رفتید و قصهی آنها را گفتید. هدفم بیشتر این بود که شما دربارهی مناسبات درون خانوادگی خود تان حرف بزنید و در بارهی پسران کاکا و ماما بگویید که بین تان جنجال و دعوا شد یا خیر؟
مسافر: در برخی خانوادهها و فامیلها این اتفاق میافتد که آنها به یکدیگر دختر بدهند و دختر بگیرند. یک بار به خاطر پسر خالهام، خوب لت خوردم که کوچهگیها بسیار مرا زدند. ما و پسر خالهام همسایهی در به دیوار بودیم. او چند سال نسبت به من کوچکتر بود. در همان دوران کودکی ما با یکدیگر در حویلی «توشله برد» بازی میکردیم، او بسیار نق نقی و به اصطلاح وطنی «جِر زن» بود و وقتی من توشله را میزدم او میگفت نه نخورده است. مسألهی که مرا ناراحت میکرد و من معمولاً به خاطر همین مسأله او را میزدم.
در این زمان عمهاش که خانم مامای کوچکم است، میآمد و مرا با چپلک نرم پلاستیکی میزد که بسیار درد داشت و من مجبور میشدم که پسر خاله را رها کرده و فرار کنم. خلاصه با این پسر خالهام به خاطر همین مسایل کودکانه شاید بیش از بیست بار درگیر شدهام؛ اما او چون کوچکتر از من بود، زورش به من نمیرسید.
قصهای را که میگویم، مربوط دورانی است که صنف هفت مکتب بودم. روزهایی که با انور گدی و اکبر سرخه درگیری داشتم. من و پسر خالهام در یک مکتب بودیم و آن وقت طوری بود که وقتی وارد مکتب میشدیم، هم باید لین میشدیم و زمانی که میرفتیم نیز باید لین میشدیم و سپس به سمت خانهی خود میرفتیم. پسر خالهام چون لین شان زودتر از ما بود، آن روز زودتر از من به سمت خانه رفته بود.
یک کسی را برای تان یاد کردم به نام عزیز که پرندههای کوچک و زیبا را با دام گرفتار میکرد و او کسی بود که در کار با «غولک» بسیار مهارت داشت. او اگر ده تیر با غولک شلیک میکرد، حتماً هشت تای آن به هدف میخورد. این را به این خاطر میگویم که ما یک بار همراه او از مسیر قلعهی شاده تا دارالامان برای شکار رفتیم. من دیدم که او چقدر در شکار با غولک مهارت دارد.
آن روز وقتی از مکتب آمدم، دیدم که عزیز، پسر خالهام را به زمین خوابانده و او را زیر مشت و لگد گرفته است. من عزیز را گرفته و چند مشت و لگد او را زدم که سر و صدای او بالا شد. برادران او که بسیار بزرگتر از ما بودند آمدند. تصور کنید که من آن روزها چهارده ساله بودم و برادران عزیز هر کدام سی و پنج ساله و بیست و پنج ساله آدم بودند.
آنها چند نفره به سمت ما دویدند و من ترسیدم و فرار کردم و در حدود پنجاه متر دور شده بودم که ناگهان رگ غیرتم پندید و دوباره دور خوردم و به خودم گفتم نباید فرار کنم. به سمت محل حادثه دویدم و یکی از براداران عزیز که نامش محرم بود و در سر کاریز دکان ترکاریفروشی داشت، او در حدود سی و پنج تا چهل ساله آدم بود. من با مشت به صورت او زدم و بعد از آن دیگر آنقدر مرا لت کردند که پرسان نکنید. عزیز را که من لت کرده بودم، از پشت گردنم با دندان گرفته بود. یک رقم هم گرفته بود که نزدیک گوشت جانم را جدا کند.
رویش: آن زمان شما نوجوان بودید. آیا در آن حادثه گریه هم میکردید یا خیر؟
مسافر: بلی، من با پسر خالهام هر دو گریه میکردیم. آنها چند نفره خوب مرا لت کردند و رفتند. بعد من گریه کرده به خانه رفتم و یک چوب سوتهمانند را گرفتم و دوباره به پشت خانهی شان رفتم. هر چه به دروازهی شان ضربه زدم، پدر شان دروازه را باز نکرد. بعد از آن که ما به مکتب رفتیم، دیگر عزیز را ندیدیم و نمیدانم کجا رفت.
محرم برادر عزیز در سرکاریز دکان ترکاریفروشی داشت و یک روز هردو با هم سر خوردیم که من و او بطرف خانه میرفتیم . زنخ مرا گرفت و گفت پدر جان من ترا نشناختم که همسایه هستیم. مرا ببخشی که ترا لت کردم. از آن حادثه بعد، دیگر من همراه شان کار نداشتم.
رویش: این که محرم از شما معذرتخواهی کرده است، باید در سالهای اخیر بوده باشد؟
مسافر: نه، در همان دوران بود.
رویش: همراه با پسران ماما و کاکا و خاله هم جنگ و درگیری داشتید یا خیر؟
مسافر: با بچهی خاله دعوا داشتم، بلی.
رویش: به نظر میرسد که ازدواجهای درون خانوادگی در فامیل شما زیاد بوده است.
مسافر: بلی، این مسأله دقیق است. در فامیل ما ازدواج فامیلی زیاد بوده است. مثلاً خانم خود من دختر خالهام است. متأسفانه یک حادثهی خیلی دلخراش دیگر در خانوادهی ما اتفاق افتاد و با وجودی که فامیل ما بسیار درد دیده بودند، این حادثه هم درد ناخواستهای برای ما ایجاد کرد. گفتم که ما فامیل بسیار درد دیده ایم، زیرا ما از بازماندگان تراژدی ارزگان هستیم و شاید همین حالا برخی از پسران و دختران کاکایم قصههای مرا که بشنوند، خنده کنند که مسافر چه میگوید و فکر کنند ما از ارزگان نیستم. من در این مورد بعداً بیشتر میگویم.
به هر حال، در خانواده، خواهی نخواهی، برخی وقتها حرف و حدیثهایی پیدا میشد. این یکی با آن یکی درگیر میشد یا آن یکی از این یکی آزرده میشد. بدترین و درد آورترینش روزی بود که من از دست بچههای کاکایم خوب جانانه لت خوردم.
یک روز که من صنف دوم دانشکدهی هنرهای زیبا بودم. از عسکری نیز ترخیص شده بودم. باید بگویم که برخی فعالیتهای حزبی و سیاسی هم داشتم. هم در دوران عسکری و هم در زمان تحصیل که یک همصنفی به نام «بصیر دوسرکه» داشتم که او بسیار علاقه داشت مرا به حزب جمعیت جذب کند.
من به حزب جمعیت نرفتم و یکی از دوستهای دیگرم از قندهار که پسر بسیار نازنینی بود و من زمانی که از دانشکده به دوکان خوراکهفروشی ما در سرک شورا میآمدم، پدرم میرفت و من در آنجا سه پایه داشتم و نقاشی کار میکردم. این رفیقم بریالی نام داشت و یک پسر خوب و بسیار خوشلباس و خوشسیما بود. او درک خوبی از موسیقی داشت. با هم موسیقی میشنیدیم. چای دم میکردیم. قصه میکردیم. او یک روز به من گفت، دوست داری که با ما همکاری کنی؟
پرسیدم چه نوع همکاری. او گفت که دوران کمونیستی است، ظلم و ستم است و خودت نقاش هستی و اگر بتوانی برای ما یک پوستر کار کنی. از او پرسیدم چه نوع پوستری باید کار کنم. او گفت ما دوست داریم که تو عضو تشکیلات ما باشی. باز هم پرسیدم که تشکیلات شما چیست؟ او گفت کار شما کارهای هنری و نقاشی است و در نهایت گفت که عضو حزب اسلامی است و باید من عضو حزب اسلامی شوم.
من راستش از این مسایل و حزب بازیها اطلاعات زیادی نداشتم؛ اما از لحاظ ذهنی برای کشیده شدن به چنین جریانهایی آماده بودم؛ چون همیشه فیلمهایی را میدیدم که در بارهی انقلاب، آزادیخواهی و دفاع از حقوق مظلومان و مردم بود.
به او گفتم: درست است، شما پوستر کار دارید و من برای تان کار میکنم. عضو حزب هم میشوم. او گفت حالا که اینگونه است، یک قطعه عکس بیار. فردایش من عکس خود را به او دادم. سه – چهار روز بعد او یک کارت برایم آورد که مشخصات من در آن بود و روی عکسم نیز تاپه خورده بود. کارت نیز از حزب اسلامی بود.
کارت را به خانه بردم و در یک جای مخصوص گذاشتم و به پدرم نیز ماجرا را گفتم. پدرم چیزی به من نگفت و بعد این دوستم به من گفت که یک پوستر را باید کار کنم. پوستری که قرار بود به پاکستان برده و آن را چاپ کنند. به من گفتند که در پوستر نقشهی افغانستان باشد و یک گرگ یا شغال قصد داخل ورود به افغانستان را داشته باشد که پای او قطع شود، خون باشد و یک شعر نیز نوشته شود که:
گر به قصد خاک ما، دشمن ناپاک ما
گام نهد یک قدم، میکنیم پایش قلم
دو شب روی این پوستر کار کردم. در آن زمان شبها معمولاً برق میرفت یا اصلاً برق نبود و من رو به روی چراغهای سابق مثل چراغ لمپه و… پوستر را با آب-رنگ کار کردم. نقشهی افغانستان بود که یک گرگ پای خود را به داخل مانده بود؛ آن پایش قطع شده و خون از آن جاری بود و شعر هم در آن نوشته شده بود.
رویش: شاید آن حیوان خرس بوده باشد؛ چون سمبول روسها خرس است و آن زمان مجاهدین روسها را بیشتر با خرس قطبی تبلیغ میکردند.
مسافر: شاید، بلی. دقیق به یادم نیست که گرگ بود یا خرس؛ اما حیوان درنده بود. فردا تابلو را به او دادم و او گفت که آن را به برادر خود میدهد تا به پاکستان برای چاپ ببرد. یادم است که در برخی شبنامهها و این مسایل نیز همراه شان همکاری داشتم و در بخش فرهنگی کار میکردم.
در همان دوران، در سالهای ۱۳۶۸، خواهرم شهید شد و یک سال بعد از آن برادرم نیز شهید شد. برادرم فرید نام داشت و پسر بسیار شجاع و نازنینی بود. او را به زور به عسکری برده بودند که در اثر جنگ جان خود را از دست داد و مثل فرید، صدها هزار جوان مردم متأسفانه کشته شدند.
یک روز خانه رفتم و دیدم که مادرم بسیار ناراحت و نگران است. او واقعاً یک زن نازنین و جدی بود. مادرم بسیار خشمگین و ناراحت گفت که در این خانه مرد هست یا خیر؟ پرسیدم چرا «بو بو» – من به مادرم بو بو میگفتم – گفت: پسر کاکایت خواهرت را لت و کوب کرده است. او تا حالا دو سه بار خواهرت را زده است.
فکر کردم که شوهرش او را لت کرده؛ چون شوهر خواهرم بچهی کاکایم است و گفتم که خوب مسایل درون خانه و اشتوکداری است و ممکن است سر این مسایل جنجال کرده باشند و خوب نیست که من دخالت کنم.
به خودم گفتم مادرم را نوازش میدهم تا این مسأله را فراموش کند که او گفت، شوهرش او را لت نکرده، برادر شوهرش او را زده است. آن زمان هر کسی در یک حزب خاص خود بود. مثلاً برادر کلانش عضو حزب شعلهی جاوید بود، یک خواهرش انجنیر و خلقی بود. خود این آدم در امنیت ملی و استاد پیداگوژی بود.
نام او نادر بود که خدا رحمتاش کند؛ او بعدها ترور شد و بسیار آدم خوبی بود. او یک آدم فرهنگی، نازنین و هنردوست بود و من تعجب کردم که چطور چنین حادثه شده است که او خواهرم را لت و کوب کند.
فردایش جلسهی فامیلی بود که من، پدرم، دو کاکایم، نادرپسرکاکایم، شوهرخواهرم و دو نفر از ریشسفیدان پسران کاکای پدرم در آن جلسه شرکت کرده و دلیل این را بدانیم که چرا نادر زن برادر خود را که دختر کاکایش هم است، لتوکوب میکند.
قرار بود جلسه در خانهی اسد برگزار شود که حالا در امریکا زندگی میکند. خانهی اسد در همان کوچهای که بعد از حادثهی افشار استاد شهید در یک ساختمان دو طبقه، در پل سوخته، در آن زندگی میکرد. خانهی کاکایم در پهلوی آن ساختمان بود.
من و اسد پسر کاکایم در کوچه بودیم که نادر دیگر پسر کاکایم که خواهرم را لتوکوب کرده بود، از خانهی خود شان بیرون شد تا به محل جلسه به خانهی دیگر کاکایم برود تا روی این مسأله گپ زده شود و مشکل حل شود.
من در آن زمان و آن روز اصلاً قصد جنگ و درگیری نداشتم؛ اما حرفهای مادرم در گوشم بودند. در ضمن من اصلاً آدم جنگی نبودهام و همیشه در چنین موارد لت خوردهام که آن روز نیز بچههای کاکایم مرا چنان لتوکوب کردند که پرسان نکنید.
رویش: قصه چه شد در نهایت؟
مسافر: گفتم نادر از خانهی خود به خانهی اسد و کاکا سهراب آمد. من وقتی او را دیدم، دست خود را از دست اسد کشیدم؛ اما او دستهایم را محکم گرفت. من آن روز واقعاً از خود بیخود شده بودم. اسد بیست روز از من بزرگتر است؛ اما از نظر جسمی واقعاً آدمی قوی است. نادر که حرکت مرا دید، به اسد گفت: «ایلا بتی ای پُسلوقه!»
این حرف برایم بسیار سنگین بود. دست خود را کشیدم و به سوی نادر دویدم. آن زمان مادر اسد که خداوند رحمتش کند، زنده بود. زمانی که جنگها در گرفت، اکثر وقتها تمام فامیل هردوکاکایم به خانهی ما در قلعهی شاده میآمدند. یک روز که مادر اسد دنبال سودا به بیرون میرود، از کافر کوه و از پشت علیآباد او را با مرمی زده بودند. به هر حال، آن روز وقتی من داخل خانهی شان شدم، خانم کاکایم پاهای مرا محکم گرفت و گفت بچیم لطفاً نرو. راستش پای خود را از چنگ خانم کاکایم رها کرده و به خانه رفتم.
رویش: نادر زودتر از شما وارد خانه شده بود؟
مسافر: نادر در خانه نشسته بود. همین که مرا دید از جایش بلند شد.
رویش: او که ترا پُسلوق گفت، داخل خانه رفت و منتظر نماند؟
مسافر: پُسلوق گفت. وقتی این حرف را زد به خانه رفت؛ چون رو به روی خانهی کاکایم نانوایی زنانه و بسیار پر ازدحام بود. من وقتی وارد خانه شدم، نادر ایستاد شد و من که اصلاً در وضعیت طبیعی نبودم، با مشت محکم به گردن او زدم. اسد هم رسید و دیگران نیز و مرا زده زده به کوچه بیرون کردند.
این شد که برادران دیگر نادر هم خبر شدند و خود را به محل دعوا رساندند. من یک کورتی دوسینهای داشتم. کورتی نیز از جانم برآمده و به نیم تنهام گیر کرده است. به شکلی که انگار دستهایم را بسته باشد. من روی زمین افتاده بودم و از خود دفاع میکردم و یکی از پسران کاکایم هم فحشهای رکیک و دشنام میداد و هم مرا میزدنند. این شد که همسایهها رسیدند و ما را از یکدیگر دور کردند.
رویش: حالا که دیگر بزرگ شدهاید، دیگر گریه نمیکنید، استاد.
مسافر: نه، حالا دیگر عسکری کردهام و زجر زیاد کشیدهام. اما به همهی شان اخطار دادم که من در حزب اسلامی هستم، شما در خاد هستید و در هر کجا که هستید، دست تان خلاص. مرا به خانهی عمهام داخل کردند و خواهرم یک کودک خورد در بغلم داده بود و دروازهی خانه را نیز قلفک کرده بودند.
بعد از آن شوهر خواهرم که نامش قاسم است، آمد. همین کسی که خانمش را دو سه بار لت کرده بودند. او یک قمهی دو رویه به دستش بود و میخواست از سر دیوار خانهی خود به داخل خانهی عمهام بپرد. قمهاش در نور آفتاب برق میزد. او دلش بود که داخل بیاید و مرا با قمه بزند و بکشد.
دروازه را نیز خواهر و عمه و دیگران گرفته بودند و از کلکین نیز جایی نبود که با دستان خالی به جنگ او بروم. خلاصه، همسایهها و دیگران مرا نگذاشتند که از خانه بیرون شوم. پدرم نیز در حویلی کاکا رستم با دیگران در حال جر و بحث و جنگ زبانی با دیگران بود.
بعد از چندی من از خانه بیرون شده و به دوکان در سرک شورا رفتم. رفیقم که در حزب اسلامی بود، همیشه پیش من میآمد. او آمد و دید که صورتم یک رقم لت خوردگی و زخمی است، پرسید که چه شده است؟
برایش گفتم که یک ماجرا شده است که اگر من زندانی شدم و شما به ملاقاتم آمدید باز همانجا برایت میگویم که داستان چه است. او گفت بگو که چه کار کنیم. گروپ و نیروهای ما برای هر کاری آماده هستند. اما من برایش نگفتم که قصه چیست؛ چون آن مسأله یک داستان بین فامیلی بود که گاهی ممکن است در هر خانوادهای پیش بیاید.
به او گفتم اگر من زندانی شدم و هر کسی اگر به ملاقات من آمد، آن وقت من تمام حرفهایم را خواهم گفت. بعد از آن دیگر برایم مهم نیست که چه میشود. چند ساعت بعدش من در دکان بودم که پدرم به همراه اسد پسر کاکایم به آنجا آمدند. پدرم گفت که بیا بچیم به پل سوخته برویم و در آنجا بزرگان منتظر هستند تا ما برویم و همه با هم آشتی کنیم. گفتم هرگز به آنجا نخواهم رفت؛ اما پدرم بسیار پافشاری کرد و من نمیتوانستم روی پدرم را به زمین بگذارم. اسد پسر کاکایم نیز یک آدم بسیار نازنین و انجنیر است؛ او هم اصرار کرد که برویم.
به هر حال همراه شان به پل سوخته رفتم. دیدم که هر دو کاکایم آنجا هستند. نادر هم است که بسیار آدمی نازنین بود و خداوند هر سه شان را بیامرزد. مختار ژوبین هم هست که رییس نشرات تلویزیون ملی بود. خلاصه همه جمع هستند. حاجی شربت و حاجی بهمن که هر دو بزرگ منطقه و بچههای کاکای پدرم نیز بودند، در آنجا بودند.
بزرگان به ما امر کردند که آشتی کرده و بغلکشی کنیم که همهی ما این کار را کرده و از یکدیگر پوزش خواستیم و همانجا تمام کینهها و مشکلات از قلب و ذهن من دور شد و هر چه بود و نبود در همانجا دفن کردیم و از یکدیگر کینه نداشتیم.
بعد از آن، نادر با یک دختر از قوم تاجیک عروسی کرد. پیش از عروسی از من خواست تا اتاقش را رنگ کنم و گفت که الماری اتاقش را رنگ چارمغزی بزنم. نادر کسی بود که بیش از هر کسی در جمع پسران کاکایم به هنر و به خصوص نقاشی علاقه داشت. اتاقش را رنگ کردم و برخی منظرهها و نقاشیها کار کردم.
یک چیزی دیگر را برای تان بگویم که من پرنده هم خشک میکردم. این کار را بدون آن که بپرسم از پدرم یاد گرفته بودم. بعضی
وقتها که پرندهها در کوچهی کاهفروشی میمردند، از آنجا میگرفتم و روده و محتویات درونیاش را از زیر سینهاش میکشیدم و با نمک، سیخ و پنبه آن را پرکاری کرده و خشک میکردم.
پرندهها را تا پانزده روز کاملاً خشک میکردم. نادر از من خواست که در یک طرف اتاقش لانهی یک پرندهی کوچک را بسازم که پرنده نیز در آن باشد که من آن را نیز برایش ساختم. من و نادر پیش از آن حادثه و بعد از آن بسیار با یکدیگر صمیمی بودیم.
رویش: بعد از آن مسأله، داستان لتوکوب خواهرت تمام شد یا ادامه داشت؟
مسافر: مشکل تمام شد. بعدها برایم گفتند که مشکل از سوی خواهر نادر بوده است. همان کسی که گفتم عضو حزب دموکراتیک خلق بود. او در داخل خانه خبرچینی و شیطنت میکرده و بین اعضا مشکل ایجاد کرده بوده.
البته این مسأله را هم من باور نمیکنم؛ چون او هم یک زن بسیار خوب و نازنین است. باور این مسأله که او اساس آن مشکل بوده باشد، برایم سخت است. این مسأله را از آن خانواده یک آدم کلان برایم گفت که فلانی یک مقدار شیطنت میکرد. بچههای خواهرم نام خدا بسیار بچههای پاک و منظم بودند و شاید از دستورات خواهر یازنهام سرپیچی کرده بودند و یا مادرش گفته بوده که خودت برو و چیزی را که نیاز داری بیاور.
شاید روی این موضوعات بین خواهرم و خواهر یازنهام مشکل ایجاد شده بود. همهی موضوعات حل شد؛ اما در بین شان تصور میکنم که شوهر خواهرم کینهای تر از دیگران است؛ چون بعد از آن نیز این کینهها در دلش بود.
زمانی که مجاهدین آمدند و کابل را گرفتند، متأسفانه یکی از بچههای حرکت یا وحدت که دوستان نادر بوده اند او را بغل کرده بود و با تفنگچهی خودش او را کشته بودند. نادر یک آدم خوب و مفید در جامعه بود.
در آن مشکل خانوادگی من بسیار یک لت جانانه خوردم؛ اما دیگر گریه نکردم؛ چون بزرگ شده بودم و گریه برایم ننگ و عار بود