• خانه
  • قصه
  • قصه مسافر، قسمت 23،  زندان سرپوزه‌ی قندهار

قصه مسافر، قسمت 23،  زندان سرپوزه‌ی قندهار

Image

صحنه‌‌ای دراماتیک و فیلمی!

رویش: پس از آن چند مدتی دیگر در زندان شبرغان ماندید؟ چه اتفاقی افتاد و کجا رفتید؟  

مسافر: سه هفته بعد از جمع شدن اجساد از دشت لیلی، یک روز دروازه باز شد و ما را به روی حویلی زندان بردند. طالبانی که بیشتر شان پاکستانی بودند؛ البته طالبان لغمان، ننگرهار و بلخ نیز در بین شان بودند. دست‌های ما را در پشت سر مان بسیار محکم بستند. به اندازه‌‌ای محکم بسته بودند که احساس می‌کردیم خون در دست‌های ما جریان ندارد. من به یکی از طالبان افغانی گفتم که دست‌های ما را بسیار محکم بسته‌اند، لطفاً این ریسمان را کمی آزاد کنید؛ اما او گفت ما صلاحیت نداریم. آن‌ها در واقعیت هم صلاحیت نداشتند و وقتی ما را می‌دیدند، احساس می‌کردیم که ناراحت می‌شوند. می‌فهمیدم که آن‌ها به خود می‌گویند اگر چه این زندانی‌ها دری‌زبان هستند؛ اما هم‌وطن هستند.

روزی که دست‌های ما را در حیاط زندان بستند، فامیل‌های ما و دیگر زندانی‌ها برای ملاقات به آن‌جا آمده، غذا، میوه و پول نقد برای ما آورده بودند. شاید در حدود بیش از صد نفر ملاقات کننده آن روز به آن‌جا آمده بودند که در بین شان دختران هشت ساله و نه ساله هم بودند. زن و پیرمرد و پیرزن هم بودند. ما را سوار موتر کرده و از محوطه‌ی زندان بیرون کردند. هیچ کس نمی‌دانست که ما را به کجا می‌برند. احساس می‌کردیم که برای کشتن ما را به جایی منتقل می‌کنند.

ملاقات‌کننده‌ها همه هر کسی عزیز خود را صدا می‌زدند؛ اما کسی صدای شان را نمی‌شنید. یک صحنه آن‌جا دیدم که واقعاً دراماتیک و فیلمی بود. دقیقاً مثل فیلم‌های رمانتیک و احساسی که بعضاً در فیلم‌های سینمایی دیده می‌شود. صحنه‌‌ای که بسیار تراژیک، غم‌انگیز و دردناک بود. وقتی موتر ما از زندان بیرون شد، همه‌ی مردم، شامل کودکان، زنان، پدران و مادران چیزی در حدود پنج‌صد متر از دنبال موتر زندانی‌ها با اشک و زاری می‌دویدند تا به آن‌ها برسند؛ اما سرعت موتر زیاد بود و آن‌ها تا جایی که توانستند دویدند؛ ولی به موتر نرسیدند. من دیدم که برخی شان در روی سرک با روی خود به زمین می‌خوردند، برخی‌های شان می‌افتادند و دوباره بلند شده و می‌دویدند، خلاصه یک صحرای محشر بود. این از آن‌طرف.

در سمت ما نیز داخل موتر سه الی چهار طالب مسلح در داخل موتر، بالای موتر و در داخل سیت نیز چند نفر مسلح دیگر نشسته بودند. زندانی‌ها نیز به جز من و سه-چهار نفر دیگر همه گریه می‌کردند.

رویش: در موتری که شما بودید، حدوداً چند نفر بودید؟

مسافر: بیش از شصت نفر در آن موتر بودیم.

زندان سرپوزه‌ی قندهار

رویش: چند موتر بودید؟ یعنی زندانی‌ها چند موتر نفر بودند؟

مسافر: ما حرکت کردیم و پشت سر ما دیگر زندانی‌ها بودند و نمی‌دانم که چند موتر دیگر در آن‌جا بود. صحنه‌ی تراژیک داستان همین بود که در داخل موتر زندانی‌ها همه گریه می‌کنند و کودکان نیز از پشت موتر می‌دوند. کودکان، زنان، پیرمردان و پیرزنان تا زمانی از پشت موتر دویدند که پاهای شان توانایی داشت. صحنه‌هایی که برایم واقعاً غم‌انگیز و دردآور بودند. بالاخره موتر دور شد، مردم در سرک ماندند و ما رفتیم. شکی نیست که این ماجرا در خروج موترهای بعدی نیز تکرار شده و شاید هم تراژیک‌تر و بدتر از دفعه‌ی اول.

موتر ما را به میدان هوایی شبرغان برد. در آن‌جا یک هواپیمای مسافربری و تصور می‌کنم از شرکت هوایی آریانا بود. ما را داخل هواپیما بردند و وقتی موترهای دیگر زندانی‌ها رسیدند، همه‌ی آن‌ها را نیز سوار کردند و هواپیما پرواز کرد. یک هواپیمای کهنه و فرسوده که تکان‌های شدیدی در هوا داشت و ما ترسیده بودیم که چه زمانی سقوط می‌کند.

بعد از چند مدتی، هواپیما به زمین نشست و ما اصلاً نمی‌دانستیم که به کجا آمده‌ایم. در میدان هوایی موترهای دیگر منتظر ما بودند. سوار موتر شدیم و یک زمان دیدیم که به یک بازار آمدیم. یک منطقه بود که خانه‌های گنبدی‌شکل داشت. بعد مردم را دیدیم که کلاه‌های قندهاری به سر دارند و احساس کردم که ما را به قندهار آورده‌اند.

وقتی ما را به زندان بردند، گفته شد که آن‌جا زندان «سرپوزه‌»ی قندهار است. در زندان ما را گفتند که قطار ایستاد شویم. هر نفر را یک به یک می‌خواستند و نام، نام پدر و شغل ما را می‌پرسیدند. من مشخصاتم را چنان‌چه در زندان شبرغان گفته بودم، در آن‌جا نیز گفتم که نقاش هستم. تعدادی از زندانی‌ها نام خود را در شبرغان یک چیز گفته بودند و در قندهار چیزی دیگر، یا شغل و حرفه‌ی خود را طوری دیگر بیان کرده بودند که در نهایت بسیار به ضرر شان تمام شد و بارها مورد شکنجه و تحقیق قرار گرفتند.

این هم بگذرد!

رویش: در زندان قندهار برخورد طالبان با شما چگونه بود؟ زندان چگونه بود و چند اتاق داشت؟ از زندان قندهار دقیقاً چه تصویری در ذهن دارید؟

مسافر: در زندان سرپوزه‌ی قندهار دو بند وجود داشت. بند سمت راست و بند سمت چپ. ما را به بند دست چپ منتقل کردند. برخورد شان نسبت به شبرغان بسیار بهتر بود و کسی که نام‌های ما را یادداشت می‌کرد، لبخند بر لب داشت و زمانی که سوال می‌پرسید، حس می‌کردی که دلش زیاد پر از کینه نیست. به همین خاطر من به خودم می‌گفتم خوب شد که ما را از شبرغان به قندهار انتقال دادند.

وقتی نام‌نویسی تمام شد، وارد بند شدیم و دیدیم که دروازه‌ی اتاق و بند باز است و زندانی‌ها می‌توانند در داخل حویلی و اتاق‌های شان آزادانه رفت و آمد کنند. در داخل بند خود زندانی‌ها دکان ساخته بودند؛ مثلاً یکی سیگار می‌فروخت، دیگری نان و نصوار می‌فروخت. یک زندان عراقی بود که نقاش بود و روی شیشه کار می‌کرد.

یک هفته بعد از ورودم به آن‌جا، من هم نقاشی را روی آیینه‌های دو رویه و جیبی کوچک شروع کردم. ابتدا آیینه را از وسط جدا می‌کردم. سپس با سوزن و با ظرافت روی آن نقاشی می‌کردم و آن را رنگ کرده و به زندانی‌ها می‌فروختم.

زندانی‌ها آن را می‌خریدند و کسانی که به ملاقات شان می‌آمدند، آن را تحفه می‌دادند. یک چیزی روی آیینه می‌نوشتم، مثلاً «این هم بگذرد» یا تصویر کدام کسی را نقاشی می‌کردم.

رویش: در زندان قندهار آیا شما را لت و کوب، شکنجه و تحقیر هم کردند یا خیر؟

مسافر: نه والله. دروغ نمی‌گویم. در قندهار رویه‌ی طالبان با ما بسیار خوب بود. آزادی‌هایی مثل این که تو در اتاق نماز بخوانی یا در جماعت، وجود داشت. کسانی که شیعه بودند، در اتاق‌ها نماز می‌خواندند و اهل تسنن نیز در حویلی نماز جماعت داشتند. یک روز تمام زندانی‌ها را به روی حویلی زندان جمع کردند و چند نفر پاکستانی آمد و تمام زندانی‌ها را دانه به دانه دیدند. در بین زندانی‌ها به هر کسی که شک می‌کردند و یا چهره‌اش برای شان آشنا بود، او را از بین دیگران جدا کرده و می‌بردند. به غیر از این من هیچ‌گونه برخورد خشن و بد از طالبان در آن‌جا ندیدم.

در زندان قندهار آب فراوان بود. در بیرون، تشناب‌های سیاری بود که هر کسی می‌توانست آب سرد بردارد، حمام کند و به خودش برسد.

رویش: در زندان قندهار وضعیت غذایی زندانی‌ها چطور بود؟

مسافر: باور کنید که به دلیل آسیب دیدگی ذهن، من الآن دقیقاً یادم نیست که وضعیت غذایی ما در آن‌جا چطور بود؛ اما یادم است که در ماه مبارک رمضان زندانی‌ها پول جمع کرده و خود شان غذا می‌پختند. این که خود زندان به ما چه نوع و یا چگونه غذا می‌داد، یادم نیست؛ ولی مطمین هستم که نان خشک حداقل به ما می‌دادند.

دروازه‌ی بند و اتاق‌ها از زمان نماز صبح باز می‌شد تا ساعت ۹ شب بعدی. در این مدت شما آزاد بودید که در محوطه‌ی زندان گشت و گذار داشته باشید؛ اما بعد از ساعت ۹ شب که دروازه‌ها بسته می‌شد، دیگر باز نمی‌شدند. فرقی هم نداشت که مریض هستی، می‌میری و یا چه بلایی سرت می‌آید. در فاصله‌ی بین نماز صبح تا ۹ شب آزاد بودی که در اتاق هستی یا در حویلی یا هر کاری می‌کنی، کسی با تو کاری نداشت.

آزادی در زندان!

رویش: شما چقدر دیر در زندان قندهار ماندید؟

مسافر: بیش از یک‌ماه در آن‌جا نماندم؛ چون وقتی که ما را از زندان شبرغان به زندان قندهار انتقال دادند، ارتباط ما با فامیل نیز کاملاً قطع شد. خدا رحمت کند مادرم در این فاصله به مزار شریف رفته و خانم و بچه‌هایم را به کابل آورده

 بود.

آن‌ها از کابل اطلاع یافته بودند که زندانی‌های شبرغان را به قندهار برده‌اند. خانواده‌های برخی از زندانی‌ها به قندهار آمده و درخواست داده بودند که زندانی شان بر اساس تحقیقات خود طالبان، بی‌گناه است و باید آزاد شود.

رویش: گفته می‌توانید، به صورت تخمینی، که در زندان قندهار چند نفر زندانی بودند و از کدام مردم و با چه جرمی در زندان بودند؟

مسافر: وقتی که به زندان قندهار رسیدیم، دیدیم که تعداد زیاد زندانی دیگر نیز از اقوام مختلف آن‌جا هستند. در شبرغان اکثریت و شاید همه‌ی زندانی‌ها (بیش از دوازده صد نفر) هزاره بودند؛ اما در قندهار این‌گونه نبود. تنوع قومی زیادی وجود داشت و از پشتون‌ها، تاجیک‌ها، اوزبیک‌ها و حتا زندانی‌های خارجی بودند. قبلاً گفتم که یک نقاش عراقی نیز آن‌جا بود. حتا خود طالبان نیز به او سفارش نقاشی می‌دادند و کارهایش را به بیرون از زندان نیز می‌بردند. باید بگویم که بازهم در زندان قندهار، تعداد زندانی‌های هزاره بیشتر از دیگران بودند.

علاوه بر تنوع قومی، در زندان کاملاً آزادی بود؛ یک آزادی عام و تام.

رویش: آزادی در زندان؟ مگر می‌شود کسی در زندان آزاد باشد؟ چطور ممکن است؟

مسافر: منظورم این است که وقتی شما در یک اتاق زندانی باشید و دروازه دایم به روی تان بسته باشد، بسیار سخت است؛ اما وقتی شما حد اقل تا داخل حویلی رفته بتوانید و با دیگر زندانی‌ها ارتباط برقرار کنید، شرایط کمی آسان‌تر خواهد بود. منظورم این نوع آزادی است و گرنه در زندان که آزادی نیست. همین امکانات اندکی که آن‌جا بود، مثلاً شستن دست و روی و حمام کردن برای ما امکانات زیادی به نظر می‌رسید. آن‌جا آب فراوان بود و محدودیتی در مصرف آن وجود نداشت؛ در حالی که در زندان شبرغان یادم است یک کسی به نام «قربان‌علی»، یک گیلاس آب را که چندان صحی و پاک هم نبود، در بدل چهل هزار افغانی به پول رایج آن زمان خرید. قربان‌علی آن یک گیلاس آب را نیز پنهان کرده بود که دیگران نبینند.

وضعیت زندان در قندهار

رویش: یک مقدار درباره‌ی زندان سرپوزه‌ی قندهار برای ما بگویید که زندان چه زمان ساخته شده است؟ ساختمانش چطور بود؟ آیا مثل یک زندان رسمی، تمام خصوصیات یک زندان را داشت؟ مثلاً دیوارهای بلند داشت، سیم خاردار داشت و کلاً شکل زندان چگونه بود؟

مسافر: راستش در باره‌ی دیوارها من زیاد تجسس نکردم. یک جایی بود که اتاق‌های زیادی در آن قرار داشت. به یادم نیست که دیوارهایش سیم خاردار داشت یا خیر؟

رویش: چیزی را که شما می‌گویید، برای من شبیه یک دشت معلوم می‌شود. یعنی زندان یک صحن بسیار وسیع داشت؟

مسافر: به آن بزرگی که شما می‌گویید نه؛ اما صحن حویلی‌اش شاید نزدیک به یک جریب زمین بود.

رویش: زندانی‌ها با یک‌دیگر چه مراوداتی داشتند؟ مثلاً آن‌ها از یک‌دیگر می‌پرسیدند که چرا در آن‌جا زندانی هستند و یا سوال‌هایی دیگر از همین جنس؟

مسافر: بلی، همه‌ی ما از یک‌دیگر این سوال‌ها را می‌پرسیدیم که چرا شما را به این‌جا آورده‌اند. معمولاً می‌گفتند که بی‌گناه هستند و فرضاً دکاندار، یا کارگر و یا یک آدم عادی هستند که به صورت کاملاً اشتباهی آن‌ها را به زندان منتقل کرده‌اند.

رویش: آیا شما دیدید که کسی را در زندان قندهار لت و کوب کرده و یا دوباره از او تحقیق کرده باشند، یا خیر؟

مسافر: واقعیت آن است که من صدای شکنجه، ناله و فریاد کسی را در زندان سرپوزه‌ی قندهار نشنیدم. خودم را هم هرگز برای تحقیقات نبردند و فقط در هنگام ورود، نام، نام پدر و شغلم را پرسیدند. فقط همین. شکنجه هم نکردند.

رویش: کسانی که همراه شما در قندهار زندانی بودند در این زمینه چیزی می‌گفتند که مثلاً شکنجه و لت و کوب شده باشند؟

مسافر: من بیشتر با کسانی که از شبرغان به قندهار آمده بودیم و همدیگر را می‌شناختم، صحبت می‌کردم و با کسانی که آن‌ها را دقیق نمی‌شناختم، زیاد گپ نمی‌زدم. زندانی‌ها برای من سفارش نقاشی روی آیینه را می‌دادند و من مصروف کار خود بودم. من از این طریق هزینه و مصرف زندان را تأمین می‌کردم.

رویش: طالبان بر اساس اعتقادات مذهبی که داشتند، مخالف رسامی و تصویرگری بودند؛ به خصوص نقاشی جانوران زنده را خلاف شرع می‌دانستند. شما را هم به این خاطر از رسامی انسان و جانوران زنده منع کردند یا شما فقط طبیعت و این چیزها را نقاشی می‌کردید؟

مسافر: من دو کار روی شیشه انجام می‌دادم: یک طبیعت را نقاشی می‌کردم و یا می‌نوشتم این هم می‌گذرد. یا مثلاً نام الله را می‌نوشتم. یگان نقاشی‌های طبیعت و رمانتیک مثل درخت، آسمان، آب، کوه و این چیزها را انجام می‌دادم. بعدها روی سنگ کار می‌کردم و با «دِرَوش» آن را برش داده و حکاکی می‌کردم.

هنر و هنرمند در زندان!

رویش: آثار شما را بیشتر چه کسانی می‌خریدند؟

مسافر: زندانی‌ها می‌خریدند. زندانی‌ها به خاطر آن که بتوانند آن را به کسی هدیه بفرستند، آن را می‌خریدند.

رویش: از این کار چقدر عاید داشتید و چه مقدار پول به دست می‌آوردید؟ ماهانه به طور متوسط چقدر در آمد داشتید و اگر هزینه‌های تان را در زندان قندهار آن زمان در نظر بگیرید، این کار چند درصد از هزینه‌ها را پوشش می‌داد؟

مسافر: من در زندان سرپوزه‌ی قندهار حول و حوش یک‌ماه بیشتر نبودم. مادرم به خاطر مامایم عریضه کرده بود و خواهر خدا بیامرزم برای من عارض شده بود. این بود که مادرم برادر خود را و خواهرم نیز مرا از زندان آزاد کردند. در طول مدتی که من در زندان قندهار بودم، روزی دو یا سه آیینه کار می‌کردم. با سوزن کار کردن روی آیینه‌های کوچک جیبی سخت است و گاهی تا نیمه‌های شب هم کار می‌کردم. گاهی شاید روزی پنج آیینه هم کار می‌کردم که ارتباط مستقیم با سوژه‌های سفارشی داشت. در آن زمان پول هم اسکناس‌های قدیمی بود که ارزش زیادی نداشت و بهای هر آیینه سی یا چهل هزار افغانی بود.

رویش: با آن سی یا چهل هزار افغانی چه می‌توانستی بخری؟

مسافر: ولا نان و غذایم را بس بود و بسیار چیزها می‌توانستم با آن بخرم.

رویش: آیا برای تان فرصتی دست داد تا در زندان با طالبان از نزدیک گپ بزنید؟ چون می‌خواهم نحوه‌ی برخورد و حس شان را نسبت به شما و زندانی‌های دیگر بدانم. حس شان نسبت به شما و سایرین چطور بود؟ احساس وطن‌داری داشتند یا نه حس دشمنی؟ رفتار و رویه شان با شما چطور بود؟

مسافر: به صورتی مستقیم هیچ وقت با طالب گپ نزدم. فقط در ابتدا نام و مشخصات مرا پرسیدند. همین. زمانی که ما آزاد شدیم، بسیار برخورد و رویه‌ی خوب داشتند. ما را راهنمایی کردند تا از طریق صلیب سرخ یک بسته‌ی پنجاه هزار افغانی آن زمان دریافت کنیم که حدود پنج لک افغانی می‌شد. این پول را در وقت آزادی به ما دادند.

Share via
Copy link