مادر مرا بغل زد و گریه کرد!
رویش: پیش از آن که به آزادی تان برسیم، یک مقداری در بارهی ترتیبات آزادی تان گپ بزنید. مثلاً خانوادهی تان از کجا خبر شدند که شما در قندهار هستید و چطور آنها به قندهار آمده و شما را پیدا کردند؟ روز اول که شنیدید پایواز تان به ملاقات تان آمده است، کدام روز بود و چطور شد که شما آزاد شدید؟
مسافر: وقتی به قندهار آمدیم، واقعیت آن است که من تا اندازهای از زندگی دست شسته بودم. نمیدانستم تا چه زمان در آنجا میمانم و گاهی فکر میکردم شاید ما را در آنجا بکشند. با این که در قندهار برخورد طالبان با ما نسبت به مزار و شبرغان بسیار بهتر بود؛ اما وقتی که ما را از شبرغان انتقال دادند، ارتباط ما به کلی قطع شد. قبلاً گفتم که مادرم خانوادهام را به کابل آورده بود. در آنجا بین مردم، در مورد کسانی که اسیران شان در شبرغان بودند، آوازههایی بوده است. به خصوص در نانوایی زنانه قصه شده بود که فلانی در شبرغان زندانی بوده و ما او را از قندهار پیدا کردهایم. بعد رفتیم و عریضه کردیم تا او آزاد شود.
این آوازه و قصه را مادرم شنیده بود. او از این و آن پرسیده بود که زندان سرپوزهی قندهار در کجاست. او در عمر خود قندهار را ندیده بود. بعد، مادرم با خواهرم به قندهار میآیند. پیش از آن که عریضه کنند، اول به زندان میآیند. دیدم که یک طالب صدا کرد نجیب اللهِ محرابالدین. وقتی من شنیدم، تعجب کردم که چطور نام مرا صدا میزند. او گفت بیا که پایوازت آمده است و من اصلاً این مسأله را باور نمیکردم. پشت دروازه که رفتم، دیدم که مادر و خواهر خدا بیامرزم ایستاده اند.
مادرم بسیار خوشحال شد و مرا از پشت پنجره بغل زد و گریه کرد. او به من گفت بچیم ما آمدهایم و عریضه میکنیم که به خیر آزاد شوید. گفت که مامایت و خودت هر دوی تان به خیر آزاد خواهید شد.
ورقهی آزادی از زندان
رویش: وقتی مادر تان به ملاقات شما آمده بود، واکنش و برخورد طالبان چگونه بود؟
مسافر: برخورد شان بسیار خوب بود؛ ولی زیاد اجازه نمیدادند که با پایواز مان گپ بزنیم. مادر و خواهرم آن روز رفتند. آنها رفته بودند و عریضه کرده بودند. زمانی که طالبان دیده بودند که مشخصات این شخص در مزار، شبرغان و قندهار یکی است و شغلش هم رسامی است که اینجا هم رسامی میکند و شیشههایش را نیز همه میخرند، امر آزادی من را داده بودند.
رویش: ورقهی عریضه را که طالبان امضاء کرده بودند، شما خود تان دیدید که در آن چه نوشته بودند یا آن را به شما نشان ندادند؟
مسافر: نه، من آن را ندیدم و اجازه هم نداشتم که آن را تقاضا کنم تا به من نشان دهند. فردا یا پس فردای روزی که مادر و خواهرم به ملاقات من آمده بودند، مادرم با ورقهی عریضه به زندان آمده بود. طالبان نیز ما را خواسته و گفتند لباس و وسایل تان را جمع کنید که شما دو نفر آزاد هستید. این خبری بود که من اصلاً باور نمیکردم و انتظارش را نداشتم. باور کنید من از شوق اصلاً لباسهای خود را هم جمع نکردم و از زندان بیرون شدم.
رویش: چند نفر آن روز آزاد شدید؟
مسافر: دو نفر. من و مامایم. در آن زندان به جز من و مامایم، خسرم و یک برادر خانمم نیز بودند. وقتی ما آزاد شدیم، خالهام که خشویم هست، راه را بلد شد و توانست که خسر و برادر خانمم را هم آزاد کند.
رویش: به این ترتیب از اعضای خانواده و اقارب شما چهار نفر در زندان قندهار بودند. درست است؟
مسافر: بلی، چهار نفر ما را به قندهار آورده بودند و ده نفر دیگر در شبرغان مانده بودند که آنها از شبرغان آزاد شدند.
رویش: آنها را از شبرغان چه زمان آزاد کردند؟ آیا بعد از آنکه شما را به قندهار آوردند، آنها را آزاد کردند یا وقتی دیگر؟
مسافر: دو نفر آنها پیش از ما آزاد شده بودند. آنها به این دلیل آزاد شدند که در تذکره، قومیت شان تاجیک نوشته شده بود. آنها در زندان شنیده بودند که طالبان زندانیهای تاجیک را آزاد میکنند و آنها نیز به پایوازها گفته بودند که تذکرههای شان را به زندان بیاورند. بعد آنها تذکرهی خود را به طالبان نشان دادند که ما تاجیک هستیم. طالبان هم وقتی طرف قوارهی شان نگاه کرد، پرسید که شما چطور تاجیک هستید؟ قوارهی تان که هزارگی است! بعد از آنها امتحان نماز گرفته بودند و زمانی که کامیاب شده بودند، آنها را زودتر از ما آزاد کردند. هشت نفر دیگر ما را پس از انتقال زندانیها به قندهار، کم کم آزاد کرده بودند.
آزادی در شامگاه قندهار
رویش: شما بعد از آنکه از زندان رها شدید، کجا رفتید؟ به رستورانت رفتید و غذا خوردید؟ چه کار کردید؟ یا نه، مستقیم سوار موتر شدید و به سمت کابل راه افتادید؟
مسافر: مادر و خواهر خدا بیامرزم در قندهار به یک زیارت رفته بودند و در آنجا با یک خانوادهی قندهاری آشنا شده بودند که خانوادهی بسیار شریف و نجیبی بودند. آنها به مادرم گفته بودند که هر وقت زندانی تان آزاد شد، به خانهی ما بیایید. ما وقتی از زندان آزاد شدیم، نزدیکهای شام بود و مستقیم به خانهی آن خانوادهی قندهاری رفتیم. مردمان بسیار خوبی بودند و به ما بینهایت لطف و مهربانی کردند که من هیچ وقت لطف و رویهی نیک شان را فراموش نمیکنم.
رویش: این خانواده از مردمان پشتون قندهاری بودند؟
مسافر: نه، از مردمان فارسیزبان قندهار بودند.
رویش: شما یک نقاش و هنرمند هستید و بر اساس قصهی تان شاید حدود هشت یا نه ماه در زندان مانده باشید.
مسافر: من هفت ماه در زندان بودم.
رویش: لحظهای که آزاد شدید، شامگاه، وقتی از بازار و کوچهها به سمت خانهی آن خانوادهی قندهاری میرفتید، تصویر و توصیف قندهار در ذهن تان چگونه بود؟ چه حس میکردید؟ هوا چطور بود؟ مردم و رفتوآمدها چگونه بود؟ با دیدن مناظر بیرون مثل درخت و یا مثلاً پرنده چه حسی به شما دست میداد؟
مسافر: راستش وقتی از زندان آزاد شدم، حس زیبای رهایی را تجربه کردم. بعد از یک مدتی طولانی میتوانستم به هر طرف که بخواهم بروم. این که به هر سمت میروم، کسی نه پرسد که کجا میروی یا کسی با قمچین مرا نزند. من بیشتر به این فکر میکردم که ای کاش تمام کسانی که در زندان هستند، همه آزاد شوند و دیگر هیچ زندانی در دنیا نباشد. من در آن لحظهها ارزش آزادی را واقعاً حس میکردم. هر کسی را میدیدم، دلم شاد میشد. میدیدم که مردم مصروف زندگی شان اند. یکی سودا خریده، دیگری دست کودک خود را گرفته و به سمت خانهاش در حرکت است. در آن لحظهها بازهم فکر و حواس من طرف کسانی بود که در زندان مانده بودند. به خودم میگفتم تمام کسانی که در زندان هستند، مثل دیگران پدر، مادر، برادر، خواهر، زن و فرزند دارند. آنها نیز میتوانند با مهربانی و عاطفه دست دختر یا پسر کوچک خود را گرفته و آزاد زندگی کنند.
آزادی یک میوهی شیرین خدادادی است. خداوند بزرگ بندگانش را آزاد آفریده است؛ اما این بندگان ظالم است که به همنوعان و بندگان خدا ظلم و ستم میکنند.
رویش: شما هفت ماه در زندان ماندید؟ آیا سر و ریش تان را در آن مدت اصلاح کردید و اجازه دادند که قیچی و تیغ داشته باشید یا موی سر و ریش تان برای خودش رها شده بود؟
مسافر: موهای ما اصلاح نشده بود. قیچی را در شبرغان از ما گرفته بودند؛ ولی در داخل زندان قیچی بود و ما میتوانستیم بروتهای خود را اصلاح کنیم؛ اما ریش مان را کوتاه نکرده بودیم و اصلاً نه وقتش را داشتیم و نه اجازه اش را.
رویش: شامی که از زندان بیرون شدید، وقتی مادر تان شما را دید، آیا سر و ضع تان مرتب بود یا نه مثل یک زندانی سر و صورت تان نامنظم بودند؟ آیا توانسته بودید یک کمی خود را آراسته کنید مثل الآن که ریش تان منظم است یا خیر؟
مسافر: در زندان قندهار یک مقدار به خود میرسیدیم و این را باور داشتیم که نظافت جز ایمان است. انسانها معمولاً سعی میکنند که نظافت شان را مراعات کنند و من نیز همیشه تلاش کردهام تا به نظافت خود توجه داشته باشم. در زندان قندهار آب فراوان بود و ما از آن استفاده میکردیم. زمانی که مادرم آمد که شما آزاد میشوید، من یک مقدار بیشتر سر و رویم را درست کردم و دوست نداشتم که سر و وضع ژولیدهام روی روح و روان مادرم تاثیر منفی بگذارد؛ به همین خاطر من کاملا منظم بودم. ضمنا وقتی قرار بود به خانهی یک خانوادهی مهربان قندهاری میرفتیم، پیش از پیش این را میدانستم که باید پاک باشم تا آنها نگویند که اینها چه رقم آدمها هستند.
مهمان خانوادهی قندهاری
رویش: نام میزبان قندهاری تان یاد شما مانده است؟
مسافر: متاسفانه خیر.
رویش: مادر تان چطور این خانواده را پیدا کرده بودند؟
مسافر: در یک زیارت. در قندهار یک زیارت بود که من نامش را فراموش کردهام. روز چهارشنبه که مادر و خواهرم به آنجا رفته بودند و دعا میخواندند، خانم آن خانوادهی قندهاری متوجه مادر و خواهرم شده بود که دل شان بسیار پر درد است. او از مادرم پرسیده بود که خیریت است، شما از کجا و چطور آمدهایید. قندهاریها وقتی پشتو صحبت میکنند، بسیار لهجه شان شیرین است و وقتی که فارسی گپ میزنند، نیز بسیار زیبا و قشنگ حرف میزنند.
من خودم نیز از دوران نوجوانی دوستان قندهاری زیاد داشتم که با یکدیگر موسیقی میشنیدیم و این که آنها ذوق و استعداد خوبی در موسیقی دارند. من یک رفیق قندهاری در کارته سه داشتم که موسیقی کلاسیک گوش میداد، نه غزل دوست داشت و نه از آهنگهای آماتور خوشش میآمد. موسیقی کلاسیک به خصوص در موسیقی شرق مثل هندوستان آخرین مقام موسیقی است.
از قصه دور نشویم، وقتی که خانم قندهاری صحبتهای مادرم را شنیده و فهمیده بود که لهجه مادر و خواهرم کابلی است، پرسیده بود که چرا به قندهار رفتهاند. مادر و خواهرم داستان زندانی شدن من و ماما و… را شرح داده بود. باز آن خواهر قندهاری ما بسیار دلش سوخته و متاثر شده بود. او خود را شریک درد و غم مادر و خواهرم حس کرده بود و آنها را به خانهاش برده بود. مادرم گفته بود که ما در مسافرخانه جای و اتاق گرفتهایم که آن خانم قندهاری گفته بود، امکان ندارد تا زمانی که ما باشیم شما نباید به مسافرخانه بروید. آن خانم مهربان قندهاری با اصرار و محبت زیاد مادر و خواهرم را به خانهاش برده بود.
رویش: این خانوادهی قندهاری در پیدا کردن شما در زندان و برای مراحل عریضهنویسی و آزادی شما هم کمک کرده بودند؟
مسافر: بلی، صد در صد. مادرم قصه کرد که آنها راهنمایی و کمک کردند. آنها به مادر و خواهرم مسیر و راه را نشان داده بودند که در کجا باید عریضه کنند و کجا ببرند.
رویش: شما وقتی شب به خانهی آن خانوادهی قندهاری آمدید، قطعا مردان و پسران خانواده را هم دیدید، در بین تان چه قصه جریان داشت و آنها از وضعیت قندهار آن زمان و از برداشتهای شان به عنوان فارسی زبانان قندهاری چه میگفتند؟
مسافر: آن شب که من و مامایم از زندان به خانهی آنها رفتیم، مرد خانواده وقتی آمد بسیار با پیشانی باز با ما برخورد کرد. او آدم با محبت و بسیار مهماننواز بود که از ما بسیار با مهربانی پذیرایی کرد. پسرش هم به نظرم چهارده ساله بود. او یک دختر هم داشت که شاید نوزده ساله بوده باشد. آنها با ما طوری برخورد کردند که انگار عضو یک فامیل هستیم و بسیار با صمیمیت نشستیم و با یکدیگر قصه کردیم. من از شغل و کار شان برای آنها گفتم و این که چه کاره هستم و در کجاها درس خوانده و در تلویزیون کار کردهام. آن مرد بسیار خوش شد که من درس خواندهام. ما در بارهی هرچیزی صحبت کردیم، به جز مسایل امنیتی و طالب که نه ما یاد کردیم و نه آنها دوست داشتند در این زمینه چیزی بگویند.
حرکت به سوی کابل
رویش: شب در آنجا ماندید و صبح به طرف کابل حرکت کردید؟
مسافر: بلی. صبح با آنها خدا حافظی و تشکر کردیم و آدرس خانه خود را در کابل برای شان دادیم و گفتیم هر زمان که به کابل آمدند حتما به خانهی ما بیایند. از آنها خدا حافظی کردیم و بسیار خوش بودند از این که ما آزاد شدهایم. از آنجا بیرون شدیم و در موترهای «فلانکوچ» سوار شدیم. ما در چوکی آخر بودیم که چهار نفر جای داشت و خدا رانندههای افغانستان را انصاف بدهد؛ به خصوص کسانی که در لین کار میکنند. استندرد چوکیهای موترهایی را که جاپان ساخته، طوری است که باید پاهای سواری آزاد باشد؛ اما در افغانستان دو قطار چوکی دیگر را نیز در موتر جاگذاری کردهاند که نشستن واقعا در مسیرهای طولانی خستهکننده و سخت است. این موتر برای من یک زندان دیگر بود که ما را از قندهار تا کابل رساند. در آن دوران سرک بین کابل و قندهار نیز بسیار خراب بود و قیر آن در بسیار جاها کنده کنده شده بود.
سرک به اندازهی خراب بود که موتر مدام در گودال میافتاد و بیرون میآمد و سر من دایم به سقف موتر برخورد میکرد.
با آن وضعیت بازهم خوش بودم که آزاد شدهام و به کابل بر میگردم تا کودکان و خانواده را ببینم. به خصوص خانمم که از غم و غصهی زیاد به خاطر من، پدر و دو برادرش، درد زیادی را تحمل کرده و با نخوردن آب و غذا، طفل هفت ماههاش را از دست داده بود.
رویش: به یادت است که مسیر بین قندهار تا کابل چند ساعت طول کشید و در مسیر راه چه دیدید؟ برخورد طالبان در طول مسیر چگونه بود؟ آیا کسی شما را متوقف کرد یا نکرد و در کجا توقف کردید تا غذا بخورید و یا استراحت کنید؟
مسافر: دقیقا یادم نیست؛ اما تصور میکنم که شب را در غزنی ماندیم. به خاطری که سرک بسیار خراب بود و موتر به سرعت حرکت کرده نمیتوانست و در مسیر راه هم به نظرم که طالبان ما را متوقف نکردند.
سرک خراب بود و موترها به دنبال یکدیگر و بسیار به کندی در حرکت بودند و اگر یک موتر توقف میکرد، به زودی ترافیک سنگینی ایجاد میشد و در ضمن آن زمان اکثر نقاط افغانستان در دست طالبان بودند و در مسیر راه سختگیر نبودند. شب را در غزنی بودیم و فردایش به کابل رسیدیم.
پدرم اشک شوق ریخت!
رویش: زمانی که شب به کابل رسیدید. برای شما شاید پنج یا شش سال طول کشیده بود تا دوباره به آنجا برگردید، برای ما بگویید که فضای کابل چقدر تغییر کرده بود؟ یا کابل را همان کابل ویرانهی دوران جنگهای داخلی میدیدید. فضای خانه را چطور یافتید؟ خانواده و بچههای که برای نخستین بار شما را دیدند چه حس و حالی داشتند؟
مسافر: وقتی به خانه رسیدیم، پدرم که خداوند غریق رحمتاش کند، از خوشی زیاد اشک ریخت. او مرا در بغل خود گرفت و از خوشی زیاد گریه کرد. بچهها و خانمم بسیار خوش بودند و همه در مجموع بسیار خوش بودند. زمانی که من کابل را دیدم، از نظر آب و هوا بسیار پاک بود؛ چون نفوس و جمعیت در آن زمان بسیار کم بود. مردم تعداد زیاد شان به پاکستان و ایران مهاجر شده بودند و تعداد کمی در کابل مانده بودند. به غیر از پاکی هوا، محیط زیست نیز آلوده نبود.
رویش: چه وقت سال بود؟
مسافر: تقریباً فصل خزان بود.
رویش: وقتی به کابل آمدید، چه کاری را روی دست گرفتید و به کجا رفتید؟ چه کار و فعالیتی را شروع کردید تا معیشت تان را تامین کنید؟
مسافر: ببخشید. الآن خانمم به من گفت که زمان بازگشت من به خانه زمستان سال بوده است. من چون مشکلات زیادی را دیدهام، برخی مسایل را فراموش کردهام. تصورم آن است که آن زمان ماه جدی و زمستان بود. چرا که ما را در ماه آخر تابستان در مزار شریف گرفته بودند و هفت ماه در زندان بودم و زمستان بود که به خانه برگشتم.
با تمام این مسایل من وطن خود را دوست دارم. وطن مادر است و آدم چطور میتواند مادرش را ترک کند. تعدادی زیادی از رفقای زندانیام وقتی آزاد شدند دوباره به شهرهای خود باز نگشتند. آنها مستقیم یا به پاکستان رفتند و یا به جاهای دیگر.
من اما مستقیم به خانهی پدریام بازگشتم. یک هفته یا دو هفته خانه بودم، به خاطری که دوستان و اقوام به دیدنم میآمدند. بعد از آن آموزشگاه هنری مسافر را در دهبوری و در چهار راهی شهید فعال کردم. آنجا دو دکان را اجاره کردم که اصلا از کسی بود که در خارج زندگی میکرد؛ اما اختیارش به دست کسی بود که در پغمان زندگی میکرد و آدم بسیار خوب و شریف بود. جالب بود که کرایهی دکان به کلدار بود و من ماهی دوصد کلدار برای آن دو دکان کرایه میدادم.
در آن آموزشگاه ما دو رشته را کار میکردیم: یکی خطاطی و دیگری نقاشی که نقاشی را من خودم همراه علاقهمندان کار میکردم و خطاطی را یک زمان استاد داوود میرزای غزنوی با یکی دو استاد دیگر تدریس میکردند.
فیس دریافتی ما از شاگردان در ماه بیست هزار افغانی آن زمان بود که معادل بیست افغانی امروز شود. جالب بود از بین تمام کسانی که میآمدند، تعداد زیاد شان توانایی پرداخت همان بیست افغانی را هم نداشتند؛ چون کار و درآمد نبود.
به همین خاطر از بین کل شاگردان که شاید چهل یا پنجاه نفر بودند، من از ده یا دوازده نفر شان اصلاً فیس نمیگرفتم.