• خانه
  • قصه
  • قصه مسافر، قسمت 25، کمربند گرسنگی هزارستان

قصه مسافر، قسمت 25، کمربند گرسنگی هزارستان

Image

کارگاه نقاشی مسافر

رویش: طالبان برای تان مزاحمت نمی‌کردند و در دکان تان هیچ نمی‌آمدند؟

مسافر: قصه می‌کنم برای تان. در این دکان کار می‌کردیم و علاوه بر تدریس شاگردان، لوحه‌نوسی هم می‌کردیم. از جمله در آن جا علی خان یزدانی بود که بعدها شکر خدا استاد و آمر دیپارتمنت گرافیک در دانشکده‌ی هنرهای زیبا شد. او سپس ماستری خود را از هالند گرفت. در آن کارگاه ما شیرعلی حسینی هم بود که نام خدا حالا او هم در نقاشی بسیار رشد کرده است. من آن‌ها را مدام تشویق می‌کردم که شما باید درس بدهید تا هم تجربه‌ی تدریس را و هم جرأت این کار را پیدا کنید. این بود که من بسیار کم با شاگردان کار می‌کردم. همیشه به علی خان و شیر علی می‌گفتم که بروید و همراه شاگردان کار کنید. از جمله یکی از دوستانم کسی است به نام همدرد که از قندهار است که واقعاً یک نقاش نازنین است.

او به کارگاه می‌آمد و من به شیر علی و علی خان می‌گفتم که بروید با شاگردان کار کنید. مثلاً علی خان را می‌گفتم برو با احمد کمک کن و شیر علی تو برو با فاطمه کار کن.

بعد از ختم کار من با آقای همدرد قصه کرده و به سمت پل وحدت رفته و به سمت سرک شورا می‌رفتیم. ایشان در مسیر راه یک روز به من گفت که این بچه‌ها هنوز بسیار کوچک هستند، لطفا به آن‌ها استاد نگویید. به او گفتم این دو نفر یعنی علی خان و شیر علی آنقدر ظریف و زیبا کار می‌کنند که اگر کار شان را ببینی، خوش تان می‌آید. بگذارید که آن‌ها در آینده توان و جرأت این را داشته باشند تا استاد شوند. زمانی که علی خان یزدانی در دانشکده‌ی هنرهای دانشگاه کابل استاد رسمی و آمر دیپارتمنت گرافیک شد، استاد همدرد در آنجا هنوز استاد رسمی نبود که من نمی‌دانم بعدها استاد رسمی شدند یا خیر.

حالا به سؤال شما بر می‌گردیم که آیا طالبان برای ما مزاحمت ایجاد می‌کردند یا خیر. آن روزها کارهای ما زیاد شده بود و خانه‌ها نیز اکثرا خالی بودند؛ بعضی آدم‌ها می‌گفتند فقط برای نگه‌داری خانه کارگاه تان را به خانه‌ی ما بیاورید. در سر ایستگاه سرکاریز قلعه‌ی شاده یک خانه‌ی دو طبقه بود، یکی از دوستان به من گفت که می‌توانم طبقه‌ی دوم آن ساختمان را که چهار اتاق دارد، بدون کرایه به عنوان کارگاه استفاده کنم. این شد که کارگاه را به آنجا منتقل و هر صنف را جدا جدا ساختیم. یک روز مشغول کار بودیم که دو طالب مسلح به کارگاه وارد شدند. در آن نزدیکی یک مسجد بود که مراسم فاتحه در آن برگزار شده بود، این دو نفر از دور تابلوهای ما را دیده بودند؛ چون برخی از رسم‌ها را ما در بیرون نیز آویزان می‌کردیم. آن‌ها وقتی رنگ‌ها و نقاشی‌های گل و میوه را دیده بودند، مجذوب شده و به بالا آمده بودند.

از ما پرسیدند که چه می‌کنید، گفتیم نقاش هستیم و نقاشی می‌کنیم. آن دو نفر کارگاه و شاگردان را دیدند و ما یک تابلوی بسیار زیبا به آن‌ها هدیه دادیم که بسیار خوشحال شده و رفتند. آن‌ها دیگر هیچ کاری با ما نداشتند.

رویش: در کلاس نقاشی شما در آن زمان دختران و پسران یک‌جا آموزش می‌دیدند؟

مسافر: بلی؛ اما در صنف فقط یک شاگرد دختر داشتم.

رویش: اسم آن دختر چه بود؟

مسافر: با تأسف که اسم آن هنرجوی دختر را فراموش کرده‌ام.

رویش: ایشان فقط در چهار راهی شهید می‌آمدند یا در سر کاریز نیز در صنف شرکت می‌کرد؟

مسافر: بلی، او فقط در چهار راهی شهید بود و وقتی کارگاه به جای دیگر منتقل شد، دیگر نیامد.

رویش: دیگر هیچ دختری در صنف‌های تان شرکت نکرد؟

مسافر: بلی، دیگر دختری برای فراگیری نقاشی نیامد.

یک قصه‌ی جالب دیگر!

رویش: شما یک دوره‌ی را که طالبان در کابل بودند، با سازمان‌های امداد رسان سازمان ملل کار کردید. چطور شد که به آن سمت رفتید، چه کسی شما را دعوت کرد و چطور این کار را پیدا کردید؟

مسافر: پیش از آن به این سوال تان پاسخ بگویم، یک قصه‌ی جالب دیگر را می‌خواهم برای تان بگویم و آن این است که من چیزی کم از یک‌سال به غزنی رفتم. البته من تنها خودم رفتم و علی خان با شیر علی در کارگاه ماندند. یک کسی به نام استاد «غلام سخی عطایی» بود که دست چپش هم از آرنج قطع شده بود. او یک روز به آموزش‌گاه آمد و گفت یک تاجر پول‌دار در غزنی است که برای مهمان‌خانه‌اش سه دانه تابلوی بزرگ رنگ روغنی نیاز دارد.

من پیشنهاد او را قبول کردم و سه تابلو برایش در ابعاد یک متر و بیست سانتی در دو متر و بیست سانتی کار کردم. دو تای آن تابلوها بهار و یکی دیگر آن فصل خزان بود. یادم است که پول خوبی هم به من داد. استاد عطایی به من گفت که برای کار بهتر است به غزنی بروم؛ چون در آن‌جا کار بهتر از کابل است. وی که خودش لوحه‌نویس بود، گفت که در غزنی علاقه‌مندان نقاشی زیاد است و من می‌توانم ضمن کار به آن‌ها نیز آموزش بدهم.

یک رقم «زرک»های هفت‌رنگ بود که وقتی روی شیشه کار می‌شد، رو به روی نور، هفت رنگ از آن منعکس می‌شد، او گفت که روی دکور موترها نیز کار می‌کنیم و این شد که من با استاد عطایی که خداوند رحمتش کند، به غزنی رفتم.

در اده‌ی شلگیر غزنی کار را شروع کردم، من نقاشی کار می‌کردم و اگر لوحه نیاز بود، استاد عطایی انجام می‌داد.

ما هر کاری انجام می‌دادیم. فرقی نمی‌کرد که این کار دکور موتر بود یا نقاشی و لوحه‌نویسی روی شیشه‌ی دواخانه‌ها. اتاقم نیز در نزدیکی سینمای غرنی بود. یک عکاس از دشت برچی نیز در آن‌جا یک عکاسی به نام عکاس‌خانه‌ی صفر مامد باز کرده بود. هر سه نفر ما هم‌اتاق بودیم. هر روز من و عطایی به کارگاه مان می‌رفتیم و صفر مامد هم به عکاسی خودش می‌رفت. بعدها استاد عطایی فامیل خود را به غزنی آورد و از ما جدا شد؛ ولی من و صفر مامد در اتاق ماندیم.

وقتی پول جمع می‌کردیم، بعد از یک ماه چند روز به کابل می‌رفتیم و دوباره به غزنی باز می‌گشتیم. یک شب که بسیار سرد بود، صفر مامد معمولاً یک خشت را سر گاز می‌گذاشت و زمانی که خشت خوب داغ می‌شد، آن را داخل تکه می‌پیچاند و زیر پای خود می‌گذاشت. سپس سه-چهار کمپل و لحاف را روی خود می‌انداخت. یکی از شب‌ها ساعت دوازده‌ی شب بود که دروازه تک تک شد. دروازه را که باز کردم، دیدم که طالبان هستند. پرسیدند که شما چه کسی هستید؟ گفتم که من نقاشم. پرسیدند این دیگری چه کسی است؟ گفتم که این صفر مامد و عکاس است. خلاصه به طالبان فهماندیم که ما کار لوحه‌نویسی در شهر را انجام می‌دهیم.

برنامه‌ی جهانی غذا

رویش: چطور آن زمان شب طالبان به سراغ تان آمده بودند؟

مسافر: نمی‌دانم به خدا. شاید به خاطر کسب اطلاعات از محیط به آن‌جا آمده بودند و شاید کسی به آن‌ها گفته بود که چند نفری این‌جا هستند که رفت و آمد شان زیاد است؛ چون گاهی پیش ما مهمان‌های صفر مامد می‌آمدند.

یک دوره‌ی بسیار خشن و سخت را من در غزنی گذراندم. وقت نماز طالبان قمچین به دست، مردم را برای نمازخواندن می‌زدند. تقریباً نزدیک یک سال در غزنی بودم. پس از یک یا یک و نیم ماه با پول به کابل می‌آمدم و پس از تحویلی پول به پدر و مادرم دوباره به غزنی می‌رفتم. آموزشگاه هنری مسافر نیز در اختیار علی خان و شیر علی بود. اگر عایدی هم داشت برای خود شان بود.

بعدها انجنیر یونس اختر که از دوستانم بود، پیشنهاد کرد که در برنامه‌ی کمربند گرسنگی کار کنم. وی گفت که برنامه‌ی جهانی غذا (WFP) از طریق تعدادی از موسسه‌ها کمک‌های خود را به مردم قحطی‌زده‌ی مناطق مرکزی توزیع می‌کند. کمک‌هایی که در هفت زون خواهد بود و آن‌ها در هر زون یک خبرنگار نیاز دارند. گفت با توجه به شناختی که از خودت دارم و البته احساسی که در برابر مردم داری، بهتر است در این برنامه کار کنی.

به خودم گفتم که وقتی این کار از سوی دبلیو اف پی باشد، خودش یک پشتوانه و کارنامه‌ی کاری خوب خواهد بود. قبول کردم و گقتم که اگر بتوانم مشکلات مردم را با تصویر و عکس منعکس کنم، بسیار خوب است. او گفت که باید چهار روز بعد به موسسه‌ی عرفان واقع در چهارراهی حاجی ایوب یا حاجی یعقوب بیایم تا در آزمون ورودی شرکت کنم.

او گفت که آن روز بیا و با خودت عکس و یا اگر کدام هنری داری، بیار؛ چون خارجی‌ها و هیأتی که آن‌جا هستند از تو امتحان می‌گیرند.

من یک مقدار عکس و چند تا اثر نقاشی را با خودم بردم. وقتی نوبت من رسید، داخل اتاق رفتم. آن‌جا کسی به نام مایکل سمپل بود که کم کم فارسی هم بلد بود. این شخص، آدم بسیار خوش قلب و خوبی بود. کس دیگری به نام شهیر زهین در آن‌جا بود. سوال‌ها را جواب دادم و سابقه‌ی کاری‌ام را نیز گفتم. آن روز از بین شاید حدود بیست نفر متقاضی کار، هفت نفر را انتخاب کردند.

به من گفتند که قبول شده‌ام و چند روز بعد باید در یک دوره‌ی آموزشی فوتوژورنالیزم شرکت کنم که مدرس آن نیز یک خانم به نام «کیت کلارک» از بی بی سی بود. او به ما اصول فوتوژورنالیزم را درس داد که پس از استاد فیاض دومین استادم در این کار بود. چیزهایی را که کیت کلارک به من درس داد، چیزهایی بودند که من قبلاً در دیپارتمنت نقاشی آن‌ها را خوانده بودم؛ اما کمک کلانی که این خانم به من کرد، در یاد گرفتن فنون عکاسی‌ بود.

یک روز دیگر برایم گفتند که دو استاد از دانشکده‌ی ژورنالیزم، روش گزارش‌نویسی را آموزش می‌دهند که باید در آن شرکت کنم. در این کورس ما را استاد کاظم آهنگ آموزش داد که خداوند رحمتش کند. استاد دیگر ما نیز استاد فانوس بود.

در جمع آن هفت نفر سه نفر ما ژورنالیست کمره‌مین بودند که من هم در جمع شان بودم. دیگران خبرنگار بودند. معاش ما سه نفر یک صد و بیست دالر در ماه و معاش خبرنگاران در ماه هشتاد دالر بود. راستش برای من مسأله‌ی معاش زیاد مهم نبود و دوست داشتم که برای مردم خدمت کنم. کار مان را شروع کردیم و زمستان آن سال یک زمستان بسیار سخت و سرد بود.

رویش: این کار در کدام سال بود؟

مسافر: سال ۲۰۰۱ بود. گزارش تهیه می‌کردیم. آن زمان کمره‌های دیجیتال نبود و ما مجبور بودیم روی رول فیلم عکاسی کنیم که برای مان بسیار سخت بود. رول‌هایی که از طالبان آن‌ها را پنهان می‌کردیم. یک بار کار ما تمام شد و به کابل آمدیم. در دفتر، استاد کاظم آهنگ که آدمی نازنین و جدی بود، اعتراض کرد که چرا گزارش و عکس نفرستاده‌ام. برایش گفتم استاد، من هم گزارش فرستاده‌ام و هم عکس. تصادفاً چشمم به یک مجله افتاد که آن‌جا بود. دیدم درباره‌ی هزارجات مطلبی در آن چاپ شده است. در این مجله هفت قطعه عکس چاپ کرده بودند که از بین شان چهار قطعه‌اش از من بود. یکی از آن عکس‌ها همان عکسی بود که انسان‌ها به جای گاو زمین را قلبه می‌کردند. به استاد آهنگ گفتم که شما می‌گویید من هیچ چیز نفرستاده‌ام، پس این چیست؟ او بسیار خوش‌حال شد و این را بگویم که ما در آن روزها مشکلات زیادی را در مناطق مرکزی دیدیم.

کمربند گرسنگی هزارستان

رویش: استاد، قصه‌ی کمربند گرسنگی یک قصه‌ی بسیار حساس است. اما پیش از آن برای ما بگویید که شهیر زهین و مایکل سمپل از لحاظ شخصیت چطور آدم‌هایی بودند؟ چطور این دو نفر به این کار علاقه‌مند شده بودند و اصلاً کمربند گرسنگی چه بود؟ چرا نام آن را کمربند گرسنگی مانده بودند و کدام مناطق را زیر پوشش داشت؟ شما چه شناختی از شهیر و مایکل سمپل دارید؟

مسافر: پیش از آن که درباره‌ی شکل‌گیری کمربند گرسنگی گپ بزنم، می‌خواهم یک مسأله‌ی دیگر را برای تان توضیح بدهم. زمانی که طالبان اکثریت نقاط افغانستان را گرفتند در مناطق مرکزی افغانستان مثلاً در دره‌‌ی صوف و یکاولنگ استاد خلیلی و استاد محقق در برابر طالبان مقاومت داشتند. آن‌ها در صدد شکل دادن یک خط دفاعی از مردم بودند. طالبان وقتی دیدند که آن‌ها مقاومت می‌کنند و ایستاده‌اند، یک حلقه‌ی محاصره‌ی اقتصادی را برای مناطق مرکزی شکل دادند و اجازه نمی‌دادند که هیچ‌گونه مواد غذایی وارد مناطق مرکزی شود. اقلامی مثل آرد، گندم، شکر، روغن و این چیزها قدغن بود و کسی اجازه نداشت که آن‌ها را به این مناطق انتقال دهد.

مایکل سمپل از این موضوع آگاه می‌شود. جدا از محاصره‌ی اقتصادی مناطق مرکزی از سوی طالبان، آن سال یک خشکسالی و قحطی طبیعی هم در این مناطق بوده است. در آن روزها مایکل سمپل با یک کمره‌ی فیلم‌برداری به تنهایی وارد مناطق مرکزی می‌شود و می‌بیند که مردم تا چه اندازه با قحطی و گرسنگی رو به رو هستند. او به مناطقی رفته بود که مردم از گرسنگی علف می‌خوردند. او از مردم فیلم می‌گیرد و مصاحبه می‌کند و آن را برای سازمان ملل می‌فرستد. سازمان ملل تصمیم می‌گیرد که کمک کند. اگر این کار را نمی‌کرد، در مناطق مرکزی فاجعه‌ی انسانی رخ می‌داد.

مایکل سمپل توانسته بود که توجه سازمان جهانی غذا را جلب کرده و به مناطق مرکزی گندم برساند. از سویی دیگر، او امکانات مالی را نیز فراهم کرده بود تا برای رفع گرسنگی و سوء تغذیه‌ی کودکان مواد غذایی خریداری شده و به مناطق مرکزی رسانده شود. تمام این کارها انسان‌دوستی و شرافت مایکل سمپل را نشان می‌دهد. او به این خاطر برنامه‌‌ای را به نام کمربند گرسنگی روی دست گرفته بود. این اصطلاح را هم خود او ساخته بود که اصطلاح معناداری بود.

مایکل سمپل، انسانی بشردوست

رویش: در باره‌ی مایکل سمپل می‌خواهم بیشتر از شما بشنوم؛ چون او در دوران حکومت آقای کرزی متهم به داشتن ارتباط با طالبان شد و از او به عنوان جاسوس دولت انگلیس یاد شد که با یک حکم اضطراری از افغانستان اخراج شد. شما از نخستین کارهای مایکل سمپل در هزارستان و اولین آشنایی تان با مایکل سمپل گپ می‌زنید. تصویر دقیقی که شما از او دارید، چیست؟ به خصوص این که او فارسی هم گپ می‌زد، برای ما بگویید که ایشان را چگونه یک انسان یافتید؟

مسافر: مایکل سمپل بار اول که از من امتحان گرفت و دید که جدا از بحث تجربه و کار، حس وطن‌پرستی و انسان‌دوستی در من دیده می‌شود، مرا استخدام کرد. من اصلاً از او نپرسیدم که معاش این کار چند است؛ چون برای من زیاد ارزش نداشت و چیزهای دیگری برای من مهم بودند.

من همیشه به خودم می‌گفتم، در روزهایی که من در مزار شریف و سپس در شبرغان و قندهار زندانی شدم، به این معنا است که دیگر وجود خارجی ندارم و مرده‌ام؛ اما وقتی به خودم دیدم، گفتم زمانی که تو فرصت این را داری تا با عکس که زبان بین‌المللی، مستند و پیام‌آور ناگفته‌های پنهان است، بتوانی دردها و رنج مردم را منعکس کنی، نباید این فرصت را از دست بدهی. من می‌خواستم با کاری که انجام می‌دهم، توجه دنیا را بیشتر جلب کنم و کمک‌های بیشتری را به مناطق مرکزی انتقال دهم.

من بار نخست که مایکل سمپل را دیدم، او را یک آدم بشردوست و خیرخواه یافتم که توانسته است به آن اندازه کمک برای مردم گرسنه‌ی مناطق مرکزی به دست آورد. از سویی دیگر، احساس کردم که او ارزش هنر را می‌فهمد و به مسلک فوتوژورنالیزم و عکس ارزش قایل است. در تمام عکس‌های خوبم او مرا تشویق کرده است. نکته‌ی جالب این بود که من زبان انگلیسی را خوب بلد نبودم و او می‌توانست با زبان دری به راحتی با ما ارتباط برقرار کند.

فارسی حرف زدن مایکل سمپل هم خیلی حرفه‌ای نبود؛ اما برای درک مطلب و این که حرف یک‌دیگر را بفهمیم، بسیار خوب فارسی گپ می‌زد. در زمان کرزی وقتی او می‌گوید که مایکل سمپل جاسوس است و برای طالبان جاسوسی می‌کند، سوال این است که خود کرزی از این بابت چطور بود؟ آیا او میلیون‌ها دالر مستقیم به طالبان کمک نکرد؟ آیا کرزی مستقیم طالبان را حمایت نکرد؟ یک پسر طالب که زیر سن بود، کرزی او را آزاد نکرد و همین پسر در تالار لیسه‌ی استقلال و در بین هنرمندان تیاتر خود را منفجر نکرد؟

Share via
Copy link