با من ای آسمان گریه کن
گل و لاله و ارغوان گریه کن
صبحی بود که سردی و تاریکی آن قلبم را فشرد. نسیمی از پنجرهی نیمهباز به داخل اتاقم خزید و مرا از خواب نیمهشب بیدار کرد. با چشمانی نیمهباز و دستانی لرزان به سوی گوشیام دست دراز کردم. هنوز کاملاً بیدار نشده بودم که خبر تازهای را دیدم: «فرمان طالبان برای بسته شدن انیستیتوتها برای دختران.» آیندهی دختران ما، بار دیگر، در ظلم و تاریکی فرو رفت.
خواهرم در سمستر آخر یکی از انیستیتوتهای کابل درس میخواند. او در رشتهی قابلگی مشغول به تحصیل بود و به آرزوی روزی که چپن سفید بپوشد و به جامعهاش خدمت کند، دل بسته بود. یادم میآید که چگونه مکاتب بسته شد و با یک امتحان از صنف دوازده فارغالتحصیل شد. بعد از آن، با چقدر سختی و مشقت به انیستیتوت راه پیدا کرد. هر روز با اشتیاق به صنفها میرفت و از هر فرصتی برای یادگیری استفاده میکرد.
روزی که اولین صنفش را شروع کرد، چشمهایش پر از نور امید و آرزو بود. او در دل شبهای تاریک کابل، ستارهای بود که با همهی توان میدرخشید. وقتی او را با لباس داکتری میدیدم، قلبم پر از غرور میشد. او برای من یک قهرمان بود، قهرمانی که با تمام سختیها و مشکلات، هیچگاه از تلاش و پشتکار دست نکشید.
یک روز، به شفاخانهی عالمی در پل خشک رفتم تا او را ببینم. او را با لباس داکتری دیدم؛ لباسی که برایش معنای زندگی و امید بود. حس افتخار و الهام به من دست داد. او به رویای خود رسیده بود و من از این موضوع بینهایت خوشحال بودم. او همیشه سخت تلاش میکرد و اکنون به سمستر آخر رسیده بود. او و دوستانش دربارهی آینده و جشن فارغالتحصیلی صحبت میکردند، آیندهای که در ذهنشان روشن و پر از امید بود.
اما ناگهان، ظلم و تاریکی بر سرشان سایه انداخت. جهان این دختران سیاه شد. دیگر خبری از درس و فارغالتحصیلی نبود. طالبان باز هم دختران را با چشمان اشکبار به خانههایشان بازگرداندند و زخمهای تازهای بر دلهایشان نشاندند. این زخمها به استخوان رسیدهاند و دیگر غیرقابل تحملاند.
خواهرم بعد از شنیدن این خبر، بسیار جگرخون و ناامید شده بود. دیگر از آن شور و شوق و امیدی که در چشمانش میدیدم، خبری نبود. لبخند از لبانش پرکشیده بود و سکوت سنگینی بین ما حاکم شده بود. او که همیشه با انرژی و انگیزه از آیندهاش صحبت میکرد، حالا در سکوت و ناامیدی فرو رفته بود. دیگر نه از خندههای شیرینش خبری بود و نه از آن نور امیدی که در چشمانش میدرخشید. قلبم از دیدن او به این حال، شکست. خواهرم که همیشه برای من منبع انگیزه و الهام بود، حالا خودش نیاز به دلگرمی داشت.
یاد روزهایی افتادم که با چه شوق و ذوقی به درسهایش میرفت و چگونه با تمام وجودش تلاش میکرد تا روزی به یک داکتر خوب تبدیل شود. او همیشه میگفت که میخواهد به مردم کشورش خدمت کند و جانهای بسیاری را نجات دهد. اما حالا، این آرزوها در تاریکی و ظلمت طالبان خفه شده بود.
پیام من به دختران شجاع سرزمینم
دختران افغانستان، شما که با دلهای پر از امید و آرزو، هر روز با تمام وجودتان تلاش میکردید، شما که با لبخندهایی پر از امید به آینده نگاه میکردید، این درد و رنج برای شما بسیار سنگین است. اما بگذارید بدانید که شما تنها نیستید. این سرزمین به شجاعت و تلاش شما نیاز دارد. هر اشک و هر فریاد شما، پژواک آرزوها و امیدهایی است که در دلهایتان زنده است.
خواهران شجاع و دلیر من شما امید و آینده این سرزمین هستید. هیچگاه تسلیم نشوید. به تلاش و مبارزهی خود ادامه دهید و بدانید که روزی، بذرهای امیدی که شما کاشتهاید، در خاک این سرزمین جوانه خواهند زد. آینده از آن شماست، به امید روزی که دختران سرزمین من، باز هم بتوانند با افتخار و سربلندی در انیستیتوتها به تحصیل بپردازند و رویای خود را محقق کنند. تا آن روز، ما دست از مبارزه برنمیداریم و امید به فردایی روشن را در دلهایمان زنده نگه میداریم.
پیام من به جهان ساکت
چرا سکوت کردهاید؟ چرا چشمهایتان را بستهاید؟ چرا صدای دختران ما را نمیشنوید؟ این سکوت شما، ظلم و ستم را تقویت میکند. هرگاه که در خیابانهای آزاد قدم میزنید و دختران به تحصیل و کار مشغولاند، به یاد آورید که در گوشهای از این جهان، دخترانی هستند که رویاهایشان در حال نابودی است. این سکوت تان را بشکنید و با ما همصدا شوید.
نویسنده: ثریا محمدی