کتابهایم را برداشتم و برای آخرین بار نگاهی به آینده انداختم. لبخندی به خودم هدیه دادم و بهسرعت از خانه بیرون شدم. صفحهی گوشی را روشن کردم و دیدم هوا ۱۷- درجه است. ناگهان از سرما به خود لرزیدم. گویا تا وقتی وضعیت آبوهوا را ندیده بودم، سردی را حس نمیکردم. با آنهم، به راهم ادامه دادم. ابرهای سیاه تمام آسمان را تسخیر کرده بود و هیچ ذرهای از آبی آسمان نمایان نبود. زیر پایم نیز برف و یخ بهشدت لغزنده بود و یک گام اشتباه میتوانست به سقوطم منجر شود.
با شور و شعف وصفناپذیری بهسوی کورس روان بودم. همچنان با خود فکر میکردم که چطور در صنف امروز، سخنرانی بهتری ارائه کنم.
بالاخره، پس از پیمودن مسیر، به مقصد رسیدم. دختران مثل همیشه سرشار از انگیزه، انرژی و امید بودند. انرژی مثبت در تمام فضای صنف پیچیده بود. گرما و صمیمیت دختران، سرما را از وجودم میزدود و حس دلپذیری سرشار از محبت را برایم به ارمغان میآورد. لبخندی بر لبم نقش بست و با همصنفانم احوالپرسی کردم. لحظاتی بعد، استاد با تبسمی بر پهنای صورت، گامهای استوار، چهرهی بشاش و سرشار از شادی داخل صنف شد و به انرژی جمع افزود.
در صنف، سخنرانی داشتیم و همه به نوبت صحبت کردند. من هم در نوبت خود، در مورد زندگی انسان و نقش هدف در آن صحبت کردم. از زندگی آگاهانه گفتم و تأکید کردم که باید تکتک ثانیههای عمر خود را آگاهانه زندگی کنیم.
هر سال، هر ماه، هر هفته و هر روز برنامه داشته باشیم و در راستای رسیدن به اهداف خود، سعی و تلاش کنیم. از برنامههای شخصی خودم گفتم و اینکه چگونه میتوان با عمل به آنها، بر کسالت و تنبلی غلبه کرد.
بعد از من، یکی دیگر از دوستانم صحبت کرد. او در صحبتهایش، «ماهاتما گاندی» را برای ما معرفی کرد؛ از مشقتها و چالشهایی که پشت سر گذاشته بود و از دستاوردهای گاندی گفت. از درسهایی که میتوانیم از شخصیتهایی چون گاندی بگیریم و آنها را در مسیر زندگی خود بهکار بگیریم.
شخص آخری هم از «نیلا ابراهیمی» سخن گفت؛ از جسارت، شجاعت و پشتکار نیلا.
سؤالها و اظهار نظرها از هر گوشهی صنف بلند شد و بحث ادامه یافت. دختران نظرات متفاوتی داشتند.
در نهایت، استاد گفت: «من به انسانهایی همچون نیلا ابراهیمی افتخار میکنم؛ آنهایی که در بیرون از کشور برای حق زن افغان صدا بلند کرده و فریاد میزنند.
با این حال، باور دارم که تکتک ما قهرمانان ناشناختهای هستیم که هر روز، با هزاران مانع و چالش سر راهمان، هنوز هم متوقف نشدهایم و ادامه میدهیم. اینکه ما هر روز برای آموختن، خانه را ترک میکنیم و با دغدغههای بیشماری به اینجا میآییم، تحسینبرانگیز است.
ما باید به خود افتخار کنیم که هرچقدر هم کوشیدند درها را به روی ما ببندند و در چهاردیواری خانهها محبوس کنند، باز هم ادامه دادیم و راه دیگری یافتیم و امروز، بیش از هر زمانی، با شوق و امید به درسهای خود ادامه میدهیم.»
این سخنان استاد مرا به فکر عمیقی فرو برد و وادارم کرد که بیاندیشم» ما بهراستی قهرمانیم؛ قهرمانان گمنام!
آری، این ما هستیم که هر چه سد بر سر راهمان ایجاد کردند، ما باز هم پل ساختیم و در پی آن هستیم که از تمامی این سدها عبور کنیم. اگر دری را بستند، ما دری دیگر را گشودیم.
هرگز نگذاشتیم پنجرههای امید به روی ما بسته شود و همواره آن را بر نور و روشنایی خورشید باز گذاشتیم.
اینک ما، استوارتر از همیشه، همچون گیاهانی در دل صخرهها، مقاوم و قوی ایستادهایم و به راه خود ادامه میدهیم.
هرچند محیط، بهحدی خفقانآور است که گاهی نفس کشیدن نیز برای ما دشوار مینماید؛ ولی ما به جهان ندا میدهیم که این قهرمانان گمنام، اهل تسلیم شدن و در خانه نشستن نیستند.
ما هر روز مبارزه میکنیم، ما برای فردایی میجنگیم که تمام زنان و دختران، از یک زندگی انسانی برخوردار باشند. فردایی که به رؤیاهای ما جامهی عمل بپوشاند و کشتی شکستهی کشور ما را به ساحل نجات برساند.
ما آیندهای را میسازیم که ویرانههای سرزمینمان تبدیل به گلستان شود. آیندهای که دختران این مرز و بوم نیز، همچون هر انسان آزادی، بدون هیچ دغدغهای برای زندگیشان تصمیم بگیرند. آیندهای که در آن، دختران این سرزمین دیگر برای حق طبیعی خود نجنگند، بلکه آن را زندگی کنند.
نویسنده: لطیفه رفعت