این داستان تلخِ مادریست که لبخندهایش را فراموش کرده و گریهکردن را آموخته است.
مادری که هر لحظهی عمرش را وقف فرزندش کرده، خوابهایش را فراموش کرده و با تمام وجود از پسرش مراقبت کرده است. او همهی زندگیاش را صرف کودکی و شادی فرزندش کرد؛ اما در عوضِ لبخندهای زیبا و ماندگار، تنها غم و اندوه همیشگی از پسرش هدیه گرفت. هر روز با حرفهای زشت، او را تحقیر میکند و نزد دیگران کوچک میسازد.
شاید نویسندهی ماهری نباشم؛ اما میخواهم این داستان تلخ و سنگین را با زبان نوشتاری، به گوش دیگران برسانم. داستانی واقعی از مادری تنها که میگوید لبخندهایش را فراموش کرده و هر روز در تنهایی گریه میکند و از سرنوشتش ناراضیست.
او روزی با مادرم صحبت میکرد و من در حالی که مشغول درسخواندن بودم، متوجه حرفهایش شدم. این مادر که تمام عمرش را برای خوشبختی فرزندش تلاش کرده، از سرنوشت خود شکایت داشت و میگفت:
«هرگز فکر نمیکردم پسرم بعد از بزرگشدن، مرا نزد دیگران تحقیر کند و خوبیهای مرا نادیده بگیرد.»
بعد از شنیدن این حرفها، سخت ناراحت شدم. با خودم فکر کردم باید تا پایان سخنانش گوش دهم و چیزی دربارهاش بنویسم؛ شاید برای خودم هم الگویی شود تا هیچگاه خوبیهای دیگران، بهویژه پدر و مادرم را فراموش نکنم.
خواستم این درد یک مادر را بنویسم تا دیگران هم قدر پدر و مادرشان را بدانند و هرگز باعث اشکهای آنان نشوند.
مادری که بعد از فوت شوهرش، تمام عمرش را وقف پسرش کرده بود، میگفت:
«من همیشه با سختیهای زیاد روبهرو شدم تا نیازهای پسرم را تأمین کنم؛ هم مادرش بودم، هم پدرش.»
او میگفت:
«همیشه با زحمت کار کردم تا پسرم بتواند درس بخواند؛ اما حالا او از تلاشهایم ناراضیست. با همهی مشکلات زندگی جنگیدم و تنها پسرم را بزرگ کردم. همیشه در سختیها کنارش بودم؛ اما حالا مرا تنها گذاشته و حتی احوالی از من نمیپرسد.»
این مادر تنها میگفت که خانوادهاش، از جمله پدر و مادر و خواهر و برادرانش، او را ترک کردند چون نخواسته بود دوباره ازدواج کند و خانوادهای جدید تشکیل دهد. او فقط برای آرامش پسرش از ازدواج مجدد گذشت؛ اما پسرش بعد از ازدواج، او را برای همیشه ترک کرد. به مادرش گفته بود: «نمیتوانم تا آخر عمر تو را کنار خود نگه دارم یا از تو مراقبت کنم.»
اکنون این مادر تنها، در خانهای کوچک و سرد زندگی میکند و به بیماریهای گوناگون دچار شده است. شاید این حرفها خیلی دردناک بهنظر نرسد؛ اما تجربهی آن برای مادری تنها، بسیار سنگین و آزاردهنده است.
واقعاً زمان بهسرعت میگذرد و حقیقتها آشکار میشوند. پسری که امروز از خوبیهای مادرش خجالت میکشد، همان پسریست که مادرش برایش در خانههای مردم کار کرد، تحقیر شد، حتی کتک خورد؛ اما دم نزد. حالا همان پسر، در کنار همسرش با آرامش زندگی میکند و مادرش را تنها گذاشته است.
مادرش میگفت: «وقتی برای پسرم غذا میبردم، با تحقیر ظرف را برمیگرداند و میگفت: این چه غذاییست که برایم آوردهای؟ من این را نمیخورم.» و از خانه بیرون میرفت.
وقتی مادرش از سختیهای گذشته صحبت میکرد و میگفت که برای خوشبختی فرزندش همهی بدبختیها را بهجان خریده، پسرش در جواب گفته بود: «نمیخواستم این کارها را برایم بکنی. کاش خانوادهات را ترک نمیکردی و ازدواج میکردی. هیچوقت به فکر من نبودی. تو فقط خودت را باری روی دوش من ساختی، همین.»
مادرش میگفت از روزی که شوهرش را از دست داد، دیگر یادش نمیآید که کی خندیده؛ فقط اشک بوده و اشک. داستانی که از ابتدا تا انتهایش، فقط گریه دارد و اندوه.
مادرش حالا نمیداند پسرش کجاست. هنوز هم دنبال اوست. با وجود اینکه چندینبار از پسرش حتا لت خورده، هنوز هم میخواهد او را کنار خود داشته باشد.
این رفتار از یک پسر در برابر مادرش بعید است؛ اما بعضیها نمکنشناساند و فقط تصمیمها و افکار خودشان برایشان مهم است.
مادرش سالها با لباسها و بوتهای کهنه زندگی کرد تا پسرش لباسهای نو بپوشد. من از این داستان تلخ این را آموختم که باید قدر زحمات پدر و مادر خود را بدانیم. هر لحظه خوبیهایشان را جبران کنیم، همیشه لبخند را بر لبانشان بنشانیم و تا آخر عمر، کنارشان بمانیم.
نویسنده: نسرین انصاری