لبخندی که در تاریکی کابل گم شد

Image

مهتاب همچنان بر آسمان حکمرانی می‌کند. ستاره‌ها در سکوت شب، زیبایی ابدی به آسمان بخشیده و بر زمین می‌درخشند. خانه‌های قدیمی و نیمه‌ساخته‌ی کابل، در نیمه‌روشنایی شب غوطه‌ورند. برگ‌های زرد، نشانگر تغییر فصل، در هم‌نوایی با ساز باد خزانی رقصان‌اند. چه راز شگفتی در شب‌های پاییزی نهفته است! خزان، غوغایی به پا کرده است؛ فصلی که برگ‌های خسته را با کوله‌بار سفر از شاخه‌های خشک جدا می‌کند و به بادهای پاییزی می‌سپارد.

یک روز دیگر از زندگی گذشت؛ سفری دیگر در مسیر عمر که برای هر کس داستانی دارد. روزی که برای یکی شادترین و برای دیگری تلخ‌ترین و دشوارترین روز بود.

ساعت دستی‌ام را نگاه کردم، ۹:۴۵ شب بود. آه عمیقی کشیدم و به خانه‌های قدیمی کابل چشم دوختم. چشمانم بی‌اختیار به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماندند. بغضی که در گلویم بود، راه چشمانم را باز کرد و اشک‌هایم همچون مرواریدهای پراکنده بر گونه‌هایم جاری شدند. چشمانم از شدت گریه تار شد. زیبایی شب و درخشش ماه، در دل تاریکی گم شده و پشت ابرهای سیاه پنهان شده بودند، گویی نمی‌خواستند شاهد اشک‌هایم باشند. ستاره‌ها دیگر نمی‌درخشیدند؛ انگار آن‌ها نیز با من همدرد بودند.

سکوت همه جا را فراگرفته بود، اما در دل من شعله‌ای از درد و اندوه می‌سوخت که هیچ‌چیز قادر به خاموش کردنش نبود. دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد؛ به روزهایی که لبخند بر لبان‌مان جاری بود، دل‌هایمان پر از مهر و چشمان‌مان سرشار از شادی.

حالا از سوزی که دل‌ها را به آتش کشید، بگویم؟ از دختری که قربانی جهل شد؟ از دختری که کودکی‌اش را فدای خواسته‌های پدر کرد؟ دختری که در پانزده‌سالگی، در ازای لقمه‌ی نانی فروخته شد؟ از لبخندی که در تاریکی کابل گم شد؟

سخن از ذحل است؛ بهترین دوستم، یا بهتر بگویم، خواهری که در هر شرایطی چون کوه استوار ایستاده بود. ذحل دختری با چشمان درشت و سیاه، چهره‌ی دل‌نشین، پوست سفید و قامت بلند بود. او در خانواده‌ی متوسط، با دو برادر و شش خواهر به‌عنوان فرزند سوم به دنیا آمده بود.

من و ذحل، همچون دو ستاره در دل شب، دو کوه پیوسته و یک روح در دو جسم بودیم. هشت سال مکتب را با هم گذراندیم. او همیشه شاگرد اول صنف بود و من، گاهی دوم و گاهی سوم. اما ذحل هرگز اجازه نمی‌داد که از او جلو بزنم. استعدادش خیره‌کننده بود و تنها دل‌مشغولی‌اش درس‌ها و کتاب‌هایش.

هر دو رویایی مشترک داشتیم: تأسیس مکتبی که در کابل بهترین باشد، جایی که هر دختر و پسری بتواند آزادانه درس بخواند و پیشرفت کند. اما سرنوشت بازی دیگری با ما کرد: کابل سقوط کرد. مکتب‌ها بسته شدند و وضعیت اقتصادی و اجتماعی به شدت بحرانی شد. ازدواج‌های اجباری افزایش یافت و خانواده‌ها دختران‌شان را به مردانی مسن می‌سپردند. ذحل، با خواستگارهای متعدد، قربانی همین سرنوشت شد.

پدرش، ذحل پانزده‌ساله را به مردی سی‌وشش‌ساله فروخت. او که روزی تنها دغدغه‌اش درس‌هایش بود، اکنون باید همسر و خانم خانه می‌شد.

روز عروسی او رسید. نمی‌خواستم بروم؛ نمی‌خواستم شاهد نابودی رویاهایش باشم. اما دلم را به سنگ سپردم و راهی خانه‌اش شدم. حیاط پر از بچه‌هایی بود که می‌رقصیدند و می‌خندیدند. چقدر این خنده‌ها زیبا بود! لحظه‌ای آرزو کردم که من و ذحل نیز می‌توانستیم این‌گونه از دل شاد بخندیم.

ذحل را در اتاقش یافتم. با لباس سفید عروسی‌اش به آغوشم پرید و شروع به گریه کرد. اشک‌هایش چون خنجر بر دل من نشست. با صدایی لرزان گفت: «این رسم خواهری نیست. ببین چگونه زنده‌به‌گورم می‌کنند. تو کجا بودی تا باری از دوشم برداری؟ من خسته‌ام. این زندگی برایم طاقت‌فرسا شده است.»

آغوشش را فشردم و تنها توانستم زمزمه کنم: «ذحل، قوی‌تر از دیروز باش. این نیز می‌گذرد.»

ذحل آرام شد و دست در دست، به بیرون رفتیم. در آخرین وداع، دستش را گرفتم و در دل دعا کردم که سرنوشت برای او مسیری روشن‌تر رقم بزند.

نویسنده: مارینا

Share via
Copy link