• خانه
  • جوانان
  • لگدی به توپ فوتبال؛ بازگشت شجاعت دخترانه‌ی نازدانه

لگدی به توپ فوتبال؛ بازگشت شجاعت دخترانه‌ی نازدانه

Image

تبعیض از همان کودکی در دل خانواده‌ها شکل می‌گیرد؛ از همان لحظه‌ای که به دختری می‌گویند: «تو باید بی‌عیب و نقص باشی». از جایی که خط‌کشی‌ها و مرزهای ناپیدا شروع می‌شوند؛ از همان لحظه‌ای که دختری حق ندارد رویای خودش را داشته باشد. این خطوط، او را به پرنده‌ای با بال‌های شکسته تبدیل می‌کنند، پرنده‌ای که دیگر قدرت پرواز ندارد، در حالی که می‌شد به او یاد داد که شجاع باشد.

روزهای اول آموزگار شدنم بود. در صحن حویلی مکتب، مشغول بازی فوتبال بودیم. شاگردانم را به دو گروه دختر و پسر تقسیم کرده بودم و خودم نیز با تمام وجود همراهشان بودم. غرق در بازی فوتبال، حس کودکانه‌ام دوباره زنده شده بود؛ با شور و شوقی که نه حسرت گذشته‌ را به دل داشت و نه دغدغه‌ی آینده‌ را.

خندیدن شاگردانم برایم الهام‌بخش بود، آرامشی که از جنس همدلی و عشق به دست می‌آوردم، وصف‌ناشدنی بود. بازی می‌کردم با جان و دل، لحظه‌ای که می‌دانستم شاید دیگر تکرار نشود.

همان‌طور که غرق در بازی بودیم، متوجه دختری شدم که در گوشه‌ای از حویلی ایستاده و با دقت به بازی ما خیره شده بود. نزدیک‌تر که شدم، دیدم نازدانه، یکی از شاگردانم است. به او گفتم: «چرا نمی‌آیی در بازی شرکت کنی؟»

لبخند زد و گفت: «نمی‌خواهم.» اما چشم‌هایش چیز دیگری می‌گفتند. دوباره پرسیدم و این بار، بعد از کمی مکث، بغضش شکست و گفت: «مگر دختر هم می‌تواند فوتبال بازی کند؟»

با لحنی جدی گفتم: «نه، نمی‌تواند؛ مگر این‌که هر دو پایش را نداشته باشد، یا این‌که علاقه‌ای به فوتبال نداشته باشد.»

نگاهی به پاهایش انداخت و گفت: «من که پاهایم سالم‌اند.»

پرسیدم: «علاقه چی؟ دوست داری؟»

با شوقی پنهان گفت: «دوست دارم یک بار هم که شده، لگدی به توپ بزنم.»

گفتم: «پس چرا نمی‌آیی تا با هم بازی کنیم؟»

اشک در چشمانش حلقه زد و آرام گفت: «پدر و مادرم می‌گویند دختر نمی‌تواند فوتبال بازی کند. نه شجاعت این کار را دارد و نه حق و آزادی آن را.»

آهی کشیدم و در دلم گفتم: چقدر می‌توانستند دختران ما رویاهای بزرگ داشته باشند، اگر از کودکی رویاهای‌شان کشته نمی‌شد.

آن روز تصمیم گرفتم که با خانواده‌ی نازدانه صحبت کنم. باید به آن‌ها می‌فهماندم که دخترشان باید بدون ترس رشد کند، حق داشته باشد برای خودش رؤیا داشته باشد.

آری، شجاعت به خرج دادم. به‌عنوان یک دختر، به‌عنوان یک آموزگار که خودش روزگاری صاحب رویاهای بزرگ بود.

من درد نداشتن رویا را کشیده‌ام. سه سال تمام، از همان سال اول حکومت طالبان، رویاهایم در دل آسمان‌ها معلق مانده بودند. جسمی داشتم بی‌روح؛ افسرده و بی‌جان بودم. اما درس‌های امپاورمنت، درس‌های توانمندی، کمک کرد مسیری تازه را پیدا کنم و دوباره صاحب رویا شوم.

ماه‌ها از آن روز می‌گذرد. نازدانه حالا فوتبال بازی می‌کند و توانسته لگدی به توپ بزند، بدون هیچ ترسی از ممانعت خانواده.

من به امید روزی هستم که دختران افغانستان، بیرون از صحن حویلی مکتب نیز بتوانند فوتبال بازی کنند.

دیدن انسان‌هایی که صاحب رویا می‌شوند، چقدر زیبا و دیدنی است.

نویسنده:  ملکه محمدی

Share via
Copy link