ما زنجیر را باور نخواهیم کرد

Image

با قدم‌های آهسته به سوی کلاس نقاشی می‌رفتم. در راه، دخترانی ناراحت به نظر می‌رسیدند، هرکدام کتاب در دست داشتند و آرام اشک می‌ریختند. با خودم فکر می‌کردم چه اتفاقی افتاده است. وقتی به کلاس نقاشی رسیدم، بهترین دوستم زهرا را دیدم. سرش را روی میز گذاشته بود و نقاشی نمی‌کرد. وقتی به او نگاه کردم، چشمانش از اشک زیاد سرخ شده بود. هنوز هم اشک می‌ریخت و دستانش می‌لرزید. علتش را پرسیدم و او فقط یک جمله گفت: «می‌خواستم داکتر شوم، اما نگذاشتند. می‌خواستم دردهای مردم را درمان کنم، اما اول باید ذهن‌های بسته حکومت حاکم تداوی شود.»

او از مشقت‌ها و سختی‌هایی که برای تحصیل در رشته‌ی طب متحمل شده بود، برایم حکایت می‌کرد. می‌گفت: «برای اینکه درس بخوانم، روزها درس می‌خواندم و شب‌ها قالین می‌بافتم. با بافت هر تار قالین، رویاهایم را ترسیم می‌کردم. اما وقتی مکتب را به رویم بستند، دوباره مقاومت کردم. اما با بستن انستیتیوت‌های پزشکی، چگونه می‌توانم به رویاها و امیدهایم فکر کنم؟ طالبان تا «اطلاع ثانی» برای‌مان اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل را ندادند. کلمه‌ی ‘اطلاع ثانی’ برایم دردناک است، چرا که وقتی مکاتب بسته شدند، بیشتر از سه سال گذشت و هنوز از اطلاع ثانی خبری نشد.»

زهرا همانند عزادار به نظر می‌رسید؛ عزادار ذهن‌های بسته و عزادار محدودیت‌های بی‌شمار. دیگر مثل سابق شاد و خوشحال نبود. انگیزه‌اش سردتر از هوای زمستان شده بود.

بله، دختران در طول تاریخ مجرمانی محسوب می‌شدند که در ارتکاب جرم‌شان هیچ نقشی نداشتند. زمانی زنده به گور می‌شدند، گاهی سنگسار، گاهی موجود ضعیف خطاب می‌شدند، و حالا هم آزادی‌شان سلب شده است. زنان موجود ضعیف نیستند. درست است که از لحاظ جسمانی قوی نیستند، اما شجاعت و مقاومت‌شان دنیا را متحول کرده است. من انکار می‌کنم که به دلیل قدرت بزرگ زنان، حکومت حاکم می‌ترسد.

ما دختران، چالش‌هایی را که مانع شکوفایی‌مان شده است به قیمت جان خریدیم. حتی عبور از کوچه‌ها برای ما دشوار است، چون اینجا به زن بودن‌مان حرمت قایل نیستند. اینجا، هرچقدر قدرتمند و پیرو قانون هم باشیم، باز هم بهانه‌ای برای شکستن بال‌های‌مان پیدا خواهد شد. اینجا اگر سخن از حق و آزادی بگوییم، با هزاران سنگ جاهلیت سنگسار می‌شویم. اینجا حتی نفس کشیدن هم جرم است. اینجا، حتی در کشور خودمان با هزاران ترس قدم می‌زنیم تا مبادا کسی اذیت‌مان کند.

مقاومت کن بانو! تو شجاع‌تر و با غیرت‌تر از مردانی هستی که مردانگی را به دست فراموشی سپرده‌اند. مردانگی آن نیست که با گرفتن آزادی مهم‌ترین قشر جامعه احساس فخر کنی. مردانگی آن است که وجودت برای دیگران بزرگ‌ترین سرمایه و پناه‌گاه باشد. صبور باش بانو! این روزهای سیاه هم می‌گذرند و روزی خواهد رسید که کوچه‌ها پر از زن‌های پیروز خواهد بود. روزی خواهد رسید که در سرخط خبرها، به جای خشونت، از آزادی کشور صحبت خواهند کرد.

ناامید نباش بانو! چون اگر مایوس شدی، دشمنان راه آگاهی را خشنود کرده‌ای. هنوز هم راهی برای ادامه دادن داری. هرقدر تحقیر شدی، تحقیر را باور نکن و برای خودت موسیقی از عشق و امید را زمزمه کن. هرقدر بال‌هایت را تیر باران کردند، باز هم برخیز. تو قهرمان این نبرد خواهی شد. بال‌هایت را از جنس فولاد بساز تا دیگر کسی فکر محو کردن رویاهایت را نکند. فراموش نکن بانو، کسانی که در حق تو جفا کردند، روزی سخت پشیمان خواهند شد. فقط به یک جمله باور داشته باش: «می‌توانی به آسمان‌ها پرواز کنی، اگر در برابر هر مانعی که تو را از هدف‌ات دور می‌کند، استوار بمانی.» و این امید فقط و فقط در شب‌های تاریک کشف خواهد شد.

نویسنده: رعنا اسماعیلی

Share via
Copy link