(سخنرانی در دانمارک – 18 دسامبر 2010)
اشاره: تکههایی را که اینجا بازنشر میکنم، صورت بازنویسیشدهی یک سخنرانی در دنمارک است که به تاریخ ۱۸ دسامبر سال ۲۰۱۰ ایراد کردم. ویدیوی این سخنرانی در یوتیوب قابل دریافت است. متن نوشتاری آن نیز در وبلاگی که آن زمان داشتم، نشر شده و حالا هم قابل دریافت است. هیچ سخنی از گذشتهام، به اندازهای این سخنرانی خاطرهانگیز نیست. آنجا چند نفر مشخص را در برابرم داشتم که درست برابر چشمانم نشسته بودند و در طول سخنرانی به من نگاه میکردند. لطف این سخنان نیز مدیون همان نگاههایی است که سخنم را به مخاطب خاصی وصل میکردند. این سخنرانی را در قالب پیام و محتوایی که داشت، به صورت تکه تکه، تحت عنوانی جداگانه، در شیشهمیدیا نشر میکنم.
***
خدا کند امشب در جمع ما از قوماندانهای گذشته کسی نباشد! چرا که قوماندانهای افغانستان قدرت را به شکلی اداره کردند که کسی از آنها بازخواست نمیتوانست. بعضی از قوماندانهایی که در افغانستان بودند، این تجربهی مرا درک میکنند. اینها اکنون آنچنان انسانهای رحیم و مهربانی هستند که همه را در آغوش میگیرند و محبت میکنند؛ اما به یاد داشته باشیم که زمانی همین انسانهای مهربان با قدرت به جایی رسیده بودند که وقتی حرف میزدند چشمان شان به ناحق به گردش میافتاد. وقتی حرف میزدند صدای شان به ناحق بلند میرفت. حوصله نداشتند و این بیحوصلهگی و بیقراری ناشی از قدرتی بود که در اختیار داشتند. این قوماندانها انسانهای خوشبختی بودند که از شر آن اسب وحشی زودتر نجات یافتند و خود را رهایی بخشیدند؛ اما کسان زیادی از همقطاران شان با همین اسب سرکش سرنگون شدند و زیر خاک رفتند. آنها زیر پای اسبی شدند که خود شان آن را میتازاندند. از اینگونه افراد کم نبودند.
به طور نمونه برخی از این افراد را میتوان نام گرفت. اینها نام خود را دیوانه گذاشته بودند. من با یادآوری خاطرهی برخی از آنها، در واقع، تجربهی خود و نسل خود را با شما مرور میکنم. این افراد دیوانه شده بودند؛ اما آنها دیوانهی قدرت بودند. نمیگویم که این قدرت را در کجا استفاده میکردند و انگیزهی استفاده از این قدرت چه بود؛ اما وقتی این قدرت را در اختیار خود داشتند حتی کوه را هم در برابر خود حساب نمیکردند. حتی پنجصد کیلو بمبی را که به یکبارگی روی سر شان منفجر میشد، به حساب نمیگرفتند. این دیوانگی بود. اگر اکنون بروید و یک پشه را روی سر شان رها کنید، پنج بار خود را اینسو و آنسو میزنند که گزیده نشوند؛ اما در آن زمان، همین افراد از هیلیکوپتر و جت و اراگان نمیترسیدند. اینها خود را قدرتمند میدیدند. قدرت – توانایی عمل – اینها را دیوانه کرده بود و هر وقتی که میخواستند این قدرت را استفاده کنند، دیوانهوار استفاده میکردند. اینها نام دیوانه را بر خود گذاشته بودند تا برای دیگران بگویند که درنگ کنید، قدرت تنها شما را دیوانه نمیسازد، اگر خواسته باشم من هم با قدرت دیوانه میشوم. بنابراین، هر وقت قدرت را گرفتید بیش از حد دیوانگی نکنید!
«قدرت اگر ماندنی میبود به دست تو نمیرسید». این تعبیر بسیار حکیمانهای است. همین که قدرت به دست تو رسیده است به معنای آن است که پیش از این، در دست کسی دیگر بوده است. پس اکنون که به دست تو رسیده است بدان که به دست کسی دیگر هم رسیده میتواند. دیوانههای کابل همین حرف ظریف را ترجمه کردند و گفتند که یاد تان باشد که امروز قدرت به دست ما هم رسیده است. تا دیروز تو مرا با سیلی میزدی، دشنام میدادی، توهین میکردی، خر میگفتی، من هیچ نمیگفتم. به خاطر اینکه تو با قدرت دیوانگی میکردی؛ اما امروز این قدرت در دست من رسیده است و دیوانگی را از من هم یاد بگیر. این قدرت قدرتی نبود که کنترل شود. دیوانگی یک خشم بود که آمد برای بسیاری از مردم نشان داد که دیوانگی میراث پدریِ هیچکس نیست که تنها مال او باشد. من هم میتوانم دیوانه شوم. هر کسی دیگر هم میتواند دیوانه شود. پس بیایید که فصل دیوانگی را در کشور خود ختم کنیم.
دیوانههای ما چگونه سخن میگفتند؟
دیوانههای ما اینگونه سخن میگفتند؛ اما بدبختانه دیوانههای ما خود شان هم قربانی دیوانگیهای خود شدند. من امروز واقعاً دریغ دارم که نتوانستیم آدمهایی به آن بزرگی را – که این راز بزرگ را در تاریخ کشف کرده و اینگونه ظریف بیان میکردند – در کنار خود نگه داریم و آنها را دگرگونهتر بسازیم و برای شان یاد بدهیم که این قدرت و شهامت و عزت خود را نگاه کن؛ اما در یک جای دیگر به یک گونهی دیگر استفاده کن. این حرف را نتوانستیم برای شان بگوییم. به همین خاطر دیوانهی ما قربانی دیوانگی خود شد. شفیع دیوانه، نصیر دیوانه و هر کسی دیگر از این دست را که شما میشناسید، آدمهایی نبودند که با حرفی که میگفتند شوخی کنند. نه خیر. کسان زیادی اینجا هستند که اگر مثل من خاطرات خود را مرور کنند، یاد شان میآید که آن دیوانهها شوخی نمیکردند. خیلی هم جدی بودند؛ اما دیوانهی قدرت، کسی که از قدرت استفادهی درست نتواند، خودش قربانی قدرت میشود.
یک قصهی فکاهیگونه را از دوران جنگهای کابل برای تان میگویم. خوب است هیچکدام این قصهها را بیهوده نگیریم. دوستی دارم به نام داکتر اسد که در شفاخانهی ۴۰۰ بستر اردو کار میکرد. در دوران جنگهای کابل وضعیت بدی حاکم شده بود: دهمزنگ مرزی بود که دو طرف شهر را از هم جدا میکرد. کسانی که در ادارات دولتی کار میکردند با همدیگر یک نوع قرارداد اعلام ناشده داشتند: وقتی به سرزمین دیوانههای هزاره میرسیدند، یک هزاره امنیت تاجیک یا پشتون را میگرفت و آنها را تا دم دروازهی خانهی شان میرسانید. از مرز که میگذشتند و نوبت میرسید به دیوانههای تاجیک، اینبار تاجیک نقش حافظ را به خود میگرفت و او را تا دفتر یا ادارهاش میرسانید و شام دوباره برگشت میداد. این سنت مرسوم بود. این افراد بیپناه، کسانی که یک عمر با همدیگر در مکتب و شفاخانه و اداره بودند، حالا یکی برای دیگر خود پناه میدادند تا از این فصل و مرز دیوانگیها عبور کنند. اما کسی نبود که بداند این وضعیت بالاخره به کجا میرسد.
قصهای که برای تان میگویم در یکی از همین روزها اتفاق افتاده است. داکتر اسد میگوید که با یکی از دوستانم که داکتر پشتون بود و در شفاخانهی ۴۰۰ بستر اردو کار میکرد، از پیش روی سینما بریکوت عبور میکردیم. آن وقت، هنگامی که جنگ اندکی فروکش میکرد، مردم از کنارههای سرک عبور و مرور میکردند. داکتر اسد میگوید که وقتی از کنار سینمای بریکوت میگذشتیم تا به شهر برویم، یک بار دوستم که ریشش تقریباً سفید شده بود، به سوی من برگشت و گفت: ببین که قومایت چه کار میکنند. جمعیت مردم میگذشتند و این آدم در وسط جمعیت چیزی را دیده بود که برایش جالب بود.
پیش سینما بریکوت، بوجیها را گرفته و روی سرک گذاشته و سنگر ساخته بودند. وقتی جنگ شروع میشد به آن سمت بوجی میرفتند و به سوی دشمن فیر میکردند یا در برابر فیر دشمن از خود دفاع میکردند. جنگ که تمام میشد، به این طرف بوجی میآمدند و پا را روی پا انداخته مینشستند. این کار به معنای آن بود که حالا جنگ نیست، آتشبس است.
داکتر اسد میگوید پسری در حدود شانزده یا هفده ساله را دیدیم که روی یکی از بوجیها نشسته، گوبیچهی دوران جنگ را روی زانوهای خود کشیده و تفنگش را نیز کنار خود گذاشته است. پایین پای او پشتون ریشسفیدی نشسته است. پسر روی دامن خود جلغوزه انداخته و کف دستش را باز گرفته روی زانوی خود گذاشته است. پیرمرد پشتون جلغوزه را پوست کنده، دو سه تا کف دست این پسر میریزد و این پسر آن را کپه کرده به دهان خود میاندازد و باز دستش را روی زانوی خود میگذارد تا جلغوزهی پوستکنده از دست پیرمرد روی آن انداخته شود. داکتر اسد میگوید که من در ابتدا متوجه این حالت نشدم. دوستم متوجه شده و مرا هم آورد تا ببینم. حیرت کردم که این کار یعنی چه. برگشتم و به این پسر گفتم: چه کار میکنی؟ پسرک آرام سرش را بلند کرد و از زیر چشم به من نگاهی کرده گفت: چه کار میکنم؟ … میبینی که جلغوزه میخورم. گفتم: این چه کار است که میکنی؟ پیرمرد ریش سفید را مجبور کردهای که برای تو جلغوزه پوست کند!
باز هم به من نگاهی کرد و پوزخند زده گفت: برو کاکاجان، سالها سر ما جلغوزه پوست کردند، یکی نیامد که بگوید چرا، حالا من یک لحظه سر این مرد جلغوزه پوست میکنم، قهر تان آمده است!
داکتر اسد میگوید که دیگر هیچ چیزی نگفتیم و این دوست من، بعد از آن زمان، هر وقتی یادش میآمد میگفت: شما مردم خطرناکی هستید، با شما نمیشود کنار آمد!
عزیز رویش