محکوم به جرمی که خود در آن سهمی نداریم!

Image

امروز تنها در گوشه‌ای نشسته‌بودم و به «ای‌کاش»های زندگی‌ام فکر می‌کردم. ای‌کاش‌هایی که همه‌ی ذهنم را مصروف خود  کرده بود و همین‌طور با آنها قدم می‌زدم و می‌نوشتم که: کاش دختر بودن اوج استقامت و افتخار می‌بود، نه اسمی برای ننگ و عار در جامعه. کاش دختر بودن جرم نمی‌بود….

کاش ما دختران به جرم نکرده، در خانه حبس نبودیم.  این حبس و این خانه‌ای که تبدیل به زندان‌های بزرگی برای ما شده، همه‌ی دنیای‌مان را از ما می‌گیرد و نابودمان می‌کند. این حبس پایان خوشی ندارد.

کاش بالی برای پرواز می‌داشتیم و از میان این‌همه سیاه‌نمایی‌ها و بدبختی‌ها پرواز می‌کردیم. کاش مثل کودکی می‌بودیم که هر چه در این دنیا می‌آمد و می‌رفت، باز هم ما مصروف بازی‌های کودکانه‌ی ما می‌بودیم و از بازی دست برنمی‌داشتیم و در صورت یک‌بار، دوبار دیدن وضع بیرون،  با لبخندی بر پهنایی صورت‌مان دیگر به آن توجه نمی‌کردیم.

کاش معصومانه‌ترین رویاها در ذهن کودکانه‌ی ما برای همیشه جا می‌داشت و هرگز کسی نمی‌توانست با محدود کردن ما، آن رویاهای قشنگ و معصومانه را از ما بگیرند و نابود کنند.

کاش، برای همیشه کودک می‌ماندیم و این قدر به فکر شمردن «کاش‌های» زندگی‌مان نمی‌ماندیم.

کاش می‌فهمیدم که بزرگ شدن سخت است و ما را با سختی‌ها و دردهایی‌که ما در به وجود آوردن آن هیچ سهمی نداریم، روبه نمی‌کرد. کاش ما در فکر خود و اندیشه‌ی خود زندانی نمی‌شدیم و مثل کودکی رها در عشق آزاد می‌ماندیم و گاهی قهقه به چیزهای اطراف مان می‌خندیدیم.

گویا شرایط برعکس شده و دنیا سرچپه می‌چرخد. زمانه با ما در جنگ است. ذره ذره از خاطرات مان را ذوب می‌کند و ما را در آتش حسرت و ناامیدی می‌بلعد.

حسرت‌های گذشته، حال را برای‌مان تبدیل به جهنم کرده‌است. حالا زندگی با پریشانی می‌گذرد. آینده هم نامعلوم است و از همین حالا برای آینده با آه و افسوس و نگاهی انباشته از ناامیدی حسرت می‌خورم.

مرا در اتاق سیاهی جا گذاشته‌اند که کلیدی برای بیرون شدن از آن اتاق را ندارم. اصلا دروازه‌ای در آن اتاق وجود ندارد. همه‌چیز در تاریکی محو  شده.

اما نه، پس از یک تفکر کوتاه، به ذهنم رسید که ما دختریم…! دختری از سرزمین دور افتاده و فراموش‌شده به نام افغانستان. دختری که چهار سال در اوج ظلم و بدبختی جلو فشارهای زندگی هنوز سر خم نکرده است.

در کشور من هیچ دختری به میل خودش نمی‌خندد. حق حرف زدن در جمع را ندارد. با آزادی و کرامت انسانی سررشته‌ای ندارد. او نمی‌تواند درس بخواند و در آینده انسان تحصیل‌کرده‌ای باشد. او حتا نمی‌تواند با صدای بلند خنده کند. او را در کودکی در زندان دختر بودن می‌اندازند تا برای همیشه سرکوب شده و کم‌جرات باشد.

در کشور من، دختر باید فرمان‌بردار امر پدر و برادران خود باشد. بعد از آن هم شوهر حق اداره و تنظیم زندگی یک دختر را به دست می‌گیرد. او خودش هیچ حق ندارد تا در مورد زندگی خود تصمیمی بگیرد.

در کشور من همه از دختر بودن می‌ترسند. کودکی که قرار است به دنیا بیاید، پدر و مادرش از خدا می‌خواهد که ای‌کاش این فرزندم دختر  به دنیا نیاید. سرنوشت دختر بودن در این مملکت شوم است و هیچ‌کسی راضی نیست دختر داشته باشد.

پس از این‌که سرنوشت ما دختران در افغانستان سرچپه  شد، چهار سال است که با این چرخه‌ی شوم سرنوشت می‌جنگیم. گاهی به معنای واقعی کلمه خسته می‌شویم. از این‌همه قوی بودن خسته می‌شویم وپای‌مان می‌لرزد و از این می‌ترسیم که این دیوار از این هم بلندتر شده و هرگز نتوانیم آن طرف خوش‌بختی را ببینیم. گاهی دستان ما زخم بر می‌دارند و چشمان مان می‌بارد….

اما با این‌همه انتخاب نهایی ما قوی بودن است و جز این چاره‌ای نداریم!

ما هرگز دست از تلاش برای تغییر این وضعیت بر نمی‌داریم. ما از راه مان منصرف نمی‌شویم. بی‌انصافی‌ست که زیبایی لبخندهای ما را نادیده بگیرند و بگویند که شما حق ندارید بیرون از خانه در جمع نمایان شوید…!

ما دختران شجاع این سرزمین، از این بدبختی و سیاهی عبور می‌کنیم!

مارینا نظری

Share via
Copy link