دختری با موهای سیاه و بلند، چشمانی درشت و سیاه، با لباسهایی زیبا که مانند گلهایی بود که اطرافش را پر کرده بودند، در گوشهای از شهری بهنام کابل گلفروشی میکرد.
پیش از آنکه این دختر را ببینم، فکر میکردم فقط در کشورهای دیگر دختران گل میفروشند؛ اما با دیدن او، تصوراتم فرو ریخت. فهمیدم که در کشوری مثل افغانستان هم چنین چیزهایی وجود دارد.
داستان این دختر موبلند از جایی برایم جذاب شد که تازه یک هفته میشد در یک کورس، زبان انگلیسی ثبت نام کرده بودم.
دختری که شاید ۱۱ یا ۱۲ سال بیشتر نداشت؛ ولی همانند یک مرد، کنار پدرش در دکان گلفروشی کار میکرد.
کلاس زبانم را بهدلیل بعضی مشکلات، در ساعت خیلی زود صبح گرفته بودم. بعضی روزها این دختر را میدیدم که یا مشغول تمیز کردن دکان بود، یا گلها را مرتب میکرد، یا آنها را آبیاری میکرد.
ذهنم درگیر این دختر چشمدرشت شده بود؛ دختری به زیبایی پری که همیشه در کنار گلها بود. با خودم گفتم: چرا این دختر باید گلفروشی کند؟ در حالیکه دختران همسن او یا به کلاس زبان میروند یا در خانهاند.
چند روز بود که دلم میخواست با این دختر زیبا همکلام شوم؛ اما هر بار که میخواستم نزدش بروم، فقط آن مرد را میدیدم که بهتنهایی مشغول کار بود. با خودم فکر کردم: «نکند دختر مریض باشد؟»
میخواستم از آن مرد دربارهی دختر موبلند بپرسم؛ اما ترسی مبهم در دلم بود. از واکنش او میترسیدم. آن روز هم گذشت. با کنجکاویای که خدا در دلم گذاشته، به خانه برگشتم. شب، به فردا فکر میکردم. با خود گفتم: «خدایا، کاش فردا آن دختر قشنگ در دکان باشد.»
صدایی از کنج ذهنم فریاد زد: «اگر نباشد چه؟»
گفتم: «اگر فردا نبود، حتماً از آن مرد میپرسم.»
فردا، مثل همیشه بهسوی کورس راه افتادم و با دلهره دعا میکردم که آن دختر آنجا باشد.
وقتی از پیش دکان رد شدم، با تعجب نگاهش کردم. دختر گلفروش انگار نگاه خیرهی مرا حس کرده بود؛ به سویم نگاه کرد اما چیزی نگفت.
با خود گفتم: «بعد از کلاس زبان، حتماً با این دختر صحبت میکنم.»
نمیدانم کلاس آن روز چگونه تمام شد. با عجله از کورس بیرون شدم و بهسوی دکان دختر گلفروش رفتم. وقتی نزدیک شدم، دیدم که او تنهاست. با خود گفتم: «چه خوب شد که پدرش نیست.»
داخل دکان رفتم و پرسیدم، اسم قشنگت چیست؟
با نگاهی خیره جواب داد: مرسل.
گفتم چه اسم قشنگی! مثل اسم گل است، مگر نه؟
گفت: بلی.
پرسیدم: کی این اسم قشنگ را برایت انتخاب کرده؟
گفت: پدرجانم.
گفتم: آن مرد که اینجا با توست، پدرت است؟
گفت: بلی. گل میخری خانم؟
با تعجب گفتم: چطور؟
گفت: خب، هر کسی که به دکان ما میآید، گل میخرد.
خندیدم و گفتم: هم گل میخواهم، هم چند سوال از مرسل خانم قشنگ دارم. اگر سوالهایم ناراحتت کرد، لازم نیست جواب بدهی.
با همان چشمهای درشت و سیاهش نگاهم کرد و گفت: خوب است.
اولین سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود، این بود که چرا درس نمیخواند. اما برخلاف میلم، ابتدا پرسیدم: این دکان مال پدرت است؟
گفت: آره، با پدرم کمک میکنم چون برادری ندارم و پدرم بهتنهایی نمیرسد.
با خود گفتم: «چه دختر با شعور و فهمیدهای!» و بعد رفتم سراغ سوالی که ذهنم را حسابی درگیر کرده بود.
پرسیدم: مرسل گل، تا کدام صنف مکتب خواندی؟
گفت: تا صنف ششم.
همینکه گفت “صنف ششم”، واقعیتهای جامعهای مثل افغانستان، مثل پتک بر سرم کوبیده شد. جامعهای که دختر بودن یعنی محرومیت از ادامهی تحصیل. جامعهای که مخالف درس خواندن دختران است. جامعهای که صدای بلند دختران را در گلو خفه میکند. جامعهای که مردسالاری در آن حرف اول را میزند. جامعهای که میخواهد زنان و دختران فقط در خانه بمانند.
چرا؟ چون دختر هستند؟ یا چون زن هستند؟ مگر ما انتخاب کردهایم دختر باشیم؟ نخیر.
مرسل، با دستان کوچکش اشکهایی را از روی گونهام پاک کرد؛ اشکهایی که حتی خودم متوجه ریختنشان نشده بودم. در همان لحظه، اشک در چشمان سیاه و بزرگ مرسل هم حلقه زده بود.
با دیدن اشکهایش، دستپاچه شدم. لبخند بزرگی زدم و گفتم: خوب، خوب. جواب سوالهایم را گرفتم. حالا یک شاخه گل برای خواهر کوچکم هدیه بدهی؟
از بیرون، با یک شاخه گل تازه برگشت و آن را به من داد.
پرسیدم: قیمتش چقدر میشود؟
گفت: این هدیه است از طرف من برای شما.
پرسید: راستی، اسمت چی است؟
اسمم را گفتم. با لبخند گفت: از این به بعد، هر دو دوست هستیم، درست است؟
گفتم: چشم، مرسل خانم.
با خداحافظی از دکان مرسل کوچک بیرون شدم و مسیر خانه را در پیش گرفتم.
در تمام راه، ذهنم درگیر مرسل بود؛ درگیر خودم و همهی دختران. دخترانی که تسلیم نمیشوند. دخترانی که شجاعتشان زبانزد مردم است. دخترانی که با بیتوجهی به حرفهای محدودکنندهی مردان، قویتر از همیشه راهشان را ادامه میدهند.
نویسنده: معصومه