همه دور هم جمع شدهایم و از خاطرات خود میگوییم؛ از گذشتهی دور، از روزهایی که بیهیچ دغدغهای زندگی میکردیم، از همان دورانی که خبری از غم و غصه، درد و رنج، طالبان، بیعدالتی، ظلم، ستم و محرومیت از حق تحصیل نبود.
سالها هم عجب رنگ عوض کردهاند که خیلی زود میگذرند. من خودم احساس میکنم همین دیروز بود که طالبان آمدند،
اما نه…
چهار سال گذشته و هنوز قدمی بهسوی مکتب نگذاشتهایم؛ از حق تحصیل محروم ماندهایم و حتا آزادانه نمیتوانیم در شهر و بازار و مکانهای تفریحی گشتوگذار کنیم.
این چه ظلمیست؟
نمیدانم چه گناهی مرتکب شدهایم که اینگونه آزار میبینیم و مجازات میشویم. چرا با ما اینقدر سخت میگیرند و فقط ما را اجازه نمیدهند از حقوق انسانی خود برخوردار باشیم؟
راستش را بگویم، از این وضعیت خسته شدهام. هر بار با خود میگویم: «این نیز بگذرد. دوباره به دوران خوش گذشته بازمیگردیم؛ شاد و خرم زندگی میکنیم.»
اما نه…
دیگر کاملاً ناامید شدهام.
میدانم که آن روزها برنمیگردند.
به خودم تلقین کردهام که:
چون دخترم، حق تحصیل ندارم؛
چون دخترم، حق زندگی آزادانه را ندارم؛
چون دخترم، نمیتوانم به میل خود زندگی کنم.
چون دخترم که حق انتخاب را از من دزدیدهاند.
چون دخترم که حتا ما را انسان هم نمیدانند و هرچه دلشان پر است، بر ما خالی میکنند و صدای شان بالای ما بلند است…
اما چرا؟
چون دخترم و در افغانستان زندگی میکنم؛ از نسل هزارهها، از نسل مزاری و از نسل روشنی و آگاهی و تلاش میکنم آینده را با دانش و تحصیل آباد کنم و نگذارم هیچ تاریکی در کشورم نباشد، ما را نمیتوانند تحمل کنند.
همین! تنها بهخاطر دختر بودن ماست که ما را نمیپذیرند و اجازه نمیدهند که از حقوق انسانی خود استفاده کنیم. این واقعا چه وضعیتیست، در کجای دنیا رفتار گروه حاکم با یک قشری از جامعه چنین ناانسانی است؟
از وقتی طالبان آمدهاند، حسادت به پسرها در دلم ریشه دوانده، احساس میکنم پسرهای کشورم هم ما را فراموش کردهاند و بر دیدگاه مردانه و مردسالاری تاکید دارند.
گاهی حتی عصبی میشوم؛ چرا آنها اجازهی تحصیل دارند؟
چرا آنها میتوانند آزادانه زندگی کنند؟
مگر طالبان خود دختر ندارند؟
آیا دخترانشان رؤیا و آرزو ندارند؟
هیچوقت برای این پرسش سادهام که «چرا همیشه زنان و دختران باید سرکوب شوند؟»، پاسخی قانعکننده نیافتهام.
کاش کسی بود که به این همه سؤال ذهنم جواب دهد، کسی که بتواند مرا قانع کند.
زنان و دختران جامعهی ما همیشه اینگونه بیعدالتیها را تحمل کردهان و با این حال، هیچگاه تسلیم و ناامید نشدهاند.
اما تا کی؟
سال نو آمده، ولی دیگر هیچکس شور و شوق گذشته را ندارد. ما دختران، دیگر مثل قبل، شوقی برای رفتن به مکتبهایی که حالا «مدرسه» نامیده میشوند، نداریم.
تاریخ افغانستان همیشه همین بوده؛ بارِ تبعیض، همواره بر دوش زنان، دختران، هزارهها… و مردم این سرزمین.
من بهعنوان یک دختر، همیشه سعی کردهام قوی باشم، نترسم، برای حقم بجنگم و دنبال رؤیاهایم بروم.
یاد روزی افتادم که یک طالب وحشی و بیرحم جلوی دختری ایستاد، با تمام توان، او را تحقیر کرد و ناسزا گفت. درحالیکه دختر، از سر تا پا سیاهپوش و با حجاب کامل بود.
دختر هیچ نگفت؛ فقط با چشمانی پر از خشم و نفرت به او نگاه میکرد. همان نگاهها، پیامهای خاصی داشتند… پیامی که با هیچ زبانی گفته نمیشد.
آن نگاهها و رفتار آن طالب، هیچوقت از خاطرم نمیرود.
بله، اینها فقط بهانه است. حجاب، فقط یک پوشش نیست؛ بهانهایست برای سرکوب. آنها نمیخواهند دختری قدم بیرون از خانه بگذارد. میخواهند ما خانهنشین، خاموش و تسلیم باشیم.
اما نه!
ما نسلی نیستیم که فقط تماشا کنیم. ما نسلی هستیم که به دنیا ثابت خواهیم کردک دختر بودن نه عیب است، نه ننگ.
ما به جهان خواهیم فهماند که دختر، بزرگترین نعمت خداوند است.
به امید روزی که «دختر بودن»، دیگر جرم نباشد…
نویسنده: فاطمه حیدری