من دخترم، در سرزمین مردسالاری

Image

در خانه نشسته بودم که مادرم چای آورد. با هم نشستیم و مادرم برای من نیز یک پیاله چای ریخت. بعد، مادرم گفت: «می‌خواهی داستانی برایت تعریف کنم که باورت نمی‌شود؟» با تعجب به او نگاه کردم. با خودم گفتم: حتماً می‌خواهد داستانی کودکانه و خیالی برایم بگوید.

با لبخند گفتم: «باشه مادر جان.»

مادرم گفت: «چند روز پیش، وقتی به غزنی رفته بودم، با دختری ملاقات کردم. دختری با صورت زیبا و چشمانی که برق می‌زدند. صدای دلنشینی داشت؛ اما لبخندش فریادی از درد عمیق و ناگفته به نظر می‌رسید. چال روی گونه‌هایش، آن لبخندهای دردناک را بیشتر نمایان می‌کرد. وقتی داستان زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کرد، در دلم حس عجیبی داشتم، انگار که خودم آن صحنه‌ها را تجربه می‌کردم.»

حرف مادرم را قطع کردم و پرسیدم: «مگر داستانش چگونه بود؟»

مادرم ادامه داد: «می‌گفت وقتی به دنیا آمده، با یک نوزاد دیگر به صورت دوقلو متولد شده‌اند. یکی دختر و دیگری پسر. چون خانواده‌اش چهار دختر داشتند، او را به مردی فروختند که فرزندی نداشت. در حالی‌که او از قوم پشتون و من از قوم بیات بودم، ابتدا در ایران زندگی می‌کردیم؛ اما به‌دلیل مشکلات، به افغانستان برگشتیم. سال‌ها گذشت تا اینکه پدرم فوت کرد. وقتی نوبت به ارث و میراث رسید، به من گفتند که تو فرزند این خانواده نیستی»

با دلهره به مادرم نگاه انداختم و با صدای لرزان پرسیدم: «مادر، مگر من دخترت نیستم؟»

مادرم تمام واقعیت را برایم گفت. شب و روز فقط به خانواده‌ی واقعی‌ام فکر می‌کردم. شب‌ها در تاریکی، بی‌صدا اشک می‌ریختم. با کوچک‌ترین بهانه، دنبال فرصتی برای گریه کردن می‌گشتم.

گاهی قطره‌های اندوه از چشمانم می‌ریختند و صورتم را می‌شستند. بعد از مدتی، مرا به پسر کاکایم دادند. مطمئن بودم که قرار نیست خوشبختی را تجربه کنم.»

با تعجبی همراه با خشم گفتم: «آخه چرا این‌گونه؟»

مادرم ادامه داد: «دنیا همیشه طبق خواسته‌های ما نمی‌چرخد، دخترم!

وقتی با کاکایم زندگی می‌کردم، تمام کارهای خانه روی دوش من بود. شوهرم و مادرشوهرم مرتب مرا کتک می‌زدند.

شب‌هایی بود که گرسنه می‌خوابیدم و تا صبح بیدار می‌ماندم؛ اما تمام این محبت‌ها فقط به‌خاطر پولی بود که از پدرم برایم مانده بود.»

در دلم حسی عجیب فوران داشت، در عمق دردی فرو رفته بودم که نمی‌فهمیدم چگونه از آن بیرون شوم.

مادرم گفت: «حواست هست؟» وقتی به خود آمدم، ادامه داد: «آن دختر می‌گفت بعد از طلاق از پسر کاکایش، او را به مردی دادند که پیر بود؛ مردی که به‌جای پدربزرگش می‌شد. می‌گفت  که دیگر نمی‌دانستم چه کنم. در میان آن همه ظلم و تاریکی، گم شده بودم. زندگی دیگر معنایی برایم نداشت. حتی برایم مهم نبود دیگران با من چه می‌کنند.

گرسنگی و ظلم‌های بی‌دلیل را تحمل می‌کردم. بعد از مدتی، شوهرم فوت کرد و مرا از خانه بیرون کردند.

آهی کشیدم. دلم چنان سنگین شده بود که به هیچ چیز جز آن دختر نمی‌توانستم فکر کنم. هزاران سؤال ذهنم را درگیر کرده بود؛ اما نمی‌توانستم آن‌ها را به زبان بیاورم. تنها سؤالی که از مادرم پرسیدم، این بود: «حالا او کجاست؟»

مادرم پاسخ داد: «بعدها مجبور شد در کوچه‌ها و خیابان‌ها مانند آواره‌ای زندگی کند. اما طالبان او را به‌دلیل ولگردی زندانی کردند تا مزاحم دیگران نباشد.

اما آخرین جمله‌ای که در آخرین دیدارمان گفت، این بود: من دخترم، در سرزمین مردسالاری!»

روزها ذهنم درگیر آن زندگی تلخ بود؛ اما چیزی که بیشتر ذهنم را مشغول کرده بود، آخرین حرفش بود: «من دخترم، در سرزمین مردسالاری!»

فکر می‌کردم این داستان کودکانه و خنده‌دار است؛ اما واقعی و پر از اندوه و درد بود.

نمی‌دانم چرا؛ اما نمی‌توانستم به چیزی جز آن دختر فکر کنم، آیا فقط به‌خاطر دختر بودن باید چنین زندگی‌ای داشته باشد؟

آیا دختر بودن در این سرزمین، چنین سرنوشتی دارد؟ فقط به‌خاطر این‌که همه فکر می‌کنند «جنس ضعیف» هستی، باید تو را بفروشند، نه اینکه تحسینت کنند؟

گاهی دختر بودن در این‌جا، سخت‌ترین کاری‌ست که انجام می‌دهیم.

سنگین‌ترین بار، روی شانه‌های ما است.

ای‌کاش به‌خاطر دختر بودن، تحقیر نمی‌شدیم، ای‌کاش به‌جای فروختن، آمدن‌ ما را جشن می‌گرفتند.

در سرزمینی که مردسالاری حاکم است، تولد دختر مجازات است، نه خوشبختی؛ اما دختر بودن، جرم نیست، روزی تبدیل به افتخار خواهد شد.

دختران، دنیا را زیبا می‌سازد، نه ویران.

نام دختر، به معنای عشق و محبت است، نه جنگ و نفرت.

وجود دختر، بوی زندگی و آرامش می‌دهد، نه مرگ و آشوب.

رفتار دختر، پیام‌آور امید است، نه ناامیدی.

پس می‌جنگیم، تا روزی برسد که همه به وجود ما افتخار کنند.

نویسنده: مهدیه احمدی

Share via
Copy link