من دخترم؛ حق اشتراک در کانکور را ندارم…

Image

سال نو و آغاز بهار، همان فصلی‌ست که با تمام اشتیاق در انتظارش بودم؛ تا بیاید و من بتوانم در آزمون کانکور شرکت کنم.

خوب به یاد دارم، آن روزی را که همراه با برادرم، رحمت، برای اولین بار وارد صنف اول شدیم. پدر و مادرم همیشه می‌گفتند: «دیانا، یک روز داکتر می‌شود، وقتی ما پیر شدیم، او ما را تداوی می‌کند.»

از همان روزها، سال‌ها را در ذهنم می‌شمردم تا ببینم در چه سالی باید کانکور بدهم و وارد دانشگاه کابل شوم. هر وقت از درس خسته می‌شدم، با خودم می‌گفتم: «باید لباس داکتری را بپوشم!» که همین فکر، انگیزه‌ای می‌شد برای ادامه دادن.

هرچه بزرگ‌تر می‌شدم، امید والدینم به من بیشتر می‌شد. آن‌ها آرزوهای بزرگی برای من داشتند. من هم با اشتیاقی وصف‌ناپذیر در رؤیای دانشگاه زندگی می‌کردم.

یادم هست وقتی صنف هشتم بودم، گاهی در مقابل دروازه‌ی دانشگاه می‌ایستادم و به دخترانی که از آنجا بیرون می‌آمدند، خیره می‌شدم. دخترانی پر از انگیزه، برق امید در چشمان‌شان می‌درخشید. لبان‌شان خندان و دل‌شان آرام بود.

با دیدن آن‌ها، شوق رفتن به دانشگاه در من بیشتر و بیشتر می‌شد. دلم لک می‌زد روزی در همان محوطه‌ی سبز دانشگاه کابل قدم بزنم، در صنف‌ها بنشینم و درس بخوانم.

می‌خواستم خاطراتی به‌یادماندنی بسازم و برای رسیدن به رشته‌ی مورد علاقه‌ام زحمت بکشم؛ داکتر شوم، همان‌طور که پدر و مادرم آرزویش را داشتند.

دوست‌هایی از اقوام مختلف پیدا کنم و لبخندهایی از جنس زندگی را تجربه کنم. دیگر یونیفورم مکتب را کنار بگذارم و لباس‌هایی را بپوشم که خودم دوست دارم.

همیشه روز اول دانشگاه را در ذهنم تصویر می‌کردم: چه لباس و چادر بپوشم؟ چه نوع بوت یا کرمیچ انتخاب کنم؟ چه رنگ قلم و کتابچه بخرم؟ چگونه با استادها و هم‌صنفانم رفتار کنم؟ همه‌ی این‌ها را در ذهنم چیده بودم تا بعد از آزمون کانکور، قدم‌به‌قدم آن‌ها را عملی کنم.

اما نمی‌دانستم سرنوشت چقدر بی‌رحم است؛ نمی‌دانستم قرار است رؤیاهایم بی‌صدا خاموش شوند.

چرا امسال من نباید کانکور بدهم، در حالی که برادرم اجازه‌ی سپری کردن امتحان کانکور را دارد؟ من و برادرم چه فرقی داریم؟ به چه گناهی باید از رفتن به مکتب و دانشگاه محروم شوم؟

این چند سال، با وجود بسته بودن مکاتب، در خانه درس می‌خواندم. برای کانکور آماده می‌شدم و لحظه‌ای از رؤیای داکتر شدنم دست نکشیدم؛ اما حالا، چرا باید رؤیایی که بیش از دوازده سال آن را در قلبم پرورش داده‌ام، از من گرفته شود؟

چرا بهاری که چشم‌به‌راهش بودم، حالا نفرت‌انگیز شده است؟

جرمم دختر بودن است…

می‌دانید؟ انتخاب جنسیت دست من نبوده؛ پس گناهم چیست؟

گناهم این است که در سرزمینی زن‌ستیز مثل افغانستان به دنیا آمده‌ام؛ جایی که زن را فقط کنیز مرد می‌پندارند.

رؤیای کودکی‌ام به خاک یکسان شد؛ اما ما از قومی هستیم که همیشه در میان تبعیض‌ها و نابرابری‌ها رشد کرده‌ایم. استقامت‌ ما چون کوه است.

وقتی رؤیاهای‌ ما را از ما می‌گیرند، ما رؤیای تازه‌تری خلق می‌کنیم و با عشق بیشتری ادامه می‌دهیم.

احساس می‌کنم این کشور، ما هزاره‌ها را هنوز نشناخته است؛ ولی ما بار دیگر خود را معرفی می‌کنیم.

ما قومی هستیم که شب‌ها گرسنه می‌خوابیم؛ اما فرزندان‌ خود را به بهترین مراکز آموزشی می‌فرستیم.

خانه‌هایمان امروز، نقش دانشگاه را بازی می‌کنند؛ شاید مکاتب و دانشگاه‌ها به روی دختران بسته‌اند؛ اما ما از بهترین اپلیکیشن‌های آموزشی دنیا بهره می‌گیریم. چیزی که این کشور، حتی نظیرش را هم ندیده است.

در همین چند سال، صدها کتاب خوانده‌ایم، انگلیسی را مثل زبان مادری آموخته‌ایم.

با همه این تبعیض‌ها، من هنوز دختر بودنم را دوست دارم و روزی، همین جرم دختر بودن را در ذهن و نگاه اطرافیانم ریشه‌کن خواهم کرد حتا اگر فقط با یک جمله، یا با یک نگاه.

پیام من به دختران سرزمینم این است: قوی‌تر و بی‌باک‌تر از همیشه باشیم.

سازنده‌ی کشور نه، بلکه سازنده‌ی زندگی خود باشیم.

زیباتر از گذشته، لبخند بزنیم…

از طرف دختری در گوشه‌ای از افغانستان

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link