من عاشق معرفت بودم!
رویش: آن مسیر در نهایت بدل به سرک معرفت شد و به این نام معروف شد. آن ساحه را در نهایت به نام گلستان معرفت، گلستان یک، دو، سه و غیره نامگذاری کرده بودند. استاد، در آن روزهایی که شما به مکتب معرفت میآمدید مصادف بود با زمانی که ساختمان مکتب در حال اعمار بود و ما عکس و فیلمی اگر داریم، آنهایی هستند که اکثر شان را شما از مکتب گرفتید. کار مکتب و اعمار آن شروعش با پخسه بود. سوال من از شما به عنوان یک هنرمند و عکاس این است: وقتی که این صحنهها را میدیدید، چه چیز آن برای تان جالب بود؟ با وجودی که مسیر دور و صعبالعبور بود، شما همیشه به آنجا میآمدید و از معرفت دور نبودید. ما از آن روزها عکسهای زیادی داریم و فیلمهایی را که از صحنههای بسیار مهم و به یادماندنی معرفت داریم، اکثر شان کار شما است. روزهایی که ما کمره نداشتیم و موبایل نیز نبود که دیگران فیلم بگیرند.
میخواهم این را بدانم، با وجود مصروفیتهای زیادی که داشتید، در مرکز آیینه کار میکردید و بعدها در کلید گروپ هم بودید، نمایشگاهها را برگزار میکردید؛ ولی بازهم هیچ صحنهای را در معرفت از دست ندادید. چه چیزی شما را به معرفت و به این که در آنجا حاضر شوید، میکشاند؟
مسافر: حقیقت آن است که من عاشق معرفت بودم، هستم و خواهم بود. در حقیقت من با معرفت از تهدابگذاری و از پخسهاندازیهایش که عکس گرفتم، بعدها از خشتهای خام و پخته در اندازههای مختلف عکاسی کرده ام که مکتب یک منزلش آباد شد، بعداً منزل دوم آن آباد شد و یادم است آهن طبقهی دوم سمت شمال مکتب را ولدنگ میکردند. منظورم مکتب قدیمی معرفت است که بعدها به مکتب پسرانه بدل و ساختمان مکتب دخترانه بعدها آباد شد.
البته نوع کار مکتب معرفت در زمان ساخت به نظرم شکل ضربی بود. نزدیکیهای شام آنها ولدنگکاری میکردند و من عکس میگرفتم. درعکس، هوا تاریک است و کارگران وقتی ولدنگ کاری میکنند، جرقههای جوش و آتش در هوا پراکنده میشوند و لحظهی بسیار زیبا در عکاسی شکل میگیرد. میدیدم که استادان با وجودی که ساعت کاری و درسی شان تمام شده است؛ اما با تمام وجود و با عشق و اشتیاق کار میکنند. این صحنهها و کارها برای من بسیار باارزش بود و من از فضا و تلاشهایی که در آنجا جریان داشت، لذت میبردم.
به خودم میگفتم آنها چه آدمهای بزرگی هستند که برای آوردن روشنی به جامعه و ساختن یک آیندهی روشن برای نونهالان و نسل آیندهی ما اینقدر مسوولانه تلاش میکنند. احساس میکردم که آنها آیندهنگر اند و خیلی دور را میبینند و به افقهای روشن چشم دوخته اند تا کودکان امروز بتوانند در آینده منبع خدمت و روشنگری برای کشور و مردم شوند.
این چیزها برای من بسیار باارزش بود و بعدها که طبقهی دوم مکتب ساخته شد، در حالی که نه از داخل دیوارها کاهگل و صاف شده بود و نه از بیرون، با اینهم درسها در جریان ساخت و ساز و کار ادامه داشت. من از صنفی عکس گرفته ام که دیوارها از خشت خام است و طرف دیگر از درزهای دیوار مشخص است. شاگردان پسر و دختر نشسته اند و با هوش و حواس جمع و حوصله به درسها گوش میدهند. استاد نیز بسیار مسوولانه درس میدهد و من بسیار خوشحالم که هر وقت میآمدم سرمعلمان مکتب که یک زمان استاد حفیظ ابرم بود، بعدها داکتر صاحب انور یوسفی، همیشه برخورد بسیار خوب و خوش با من داشتند.
به استادان میگفتند هر زمان که مسافر برای عکاسی میآید، اجازه بدهید که از هر صنف عکس میگیرد، بگیرد و شما مشغول درس تان باشید و کاری به کار مسافر نداشته باشید.
از فضای معرفت و آنچه در آنجا جریان داشت، خوشم میآمد. مثلاً شاگردان را میدیدم که با جرأت تمام از استادان خود سوال میپرسند، شاگردانی که ذهن پرسشگر داشتند و من به خودم میگفتم در این مکتب علاوه بر آن که ریاضی، جغرافیا، تعلیمات دینی، هنر نقاشی و مضمونهایی دیگر درس داده میشود، در پهلوی آنها به شاگردان یاد میدهند تا جرأت سوال و پرسشگری داشته باشند، خلاق باشند و هرگز از کشف تازه دست نکشند. میدیدم که علاوه بر درس و جرأت، معلمان به دنبال شخصیتسازی و پرورش نسل دانشمند و پرسشگر هستند.
شاگرد نمونه
رویش: استاد میخواهم یک خاطرهی مشترک را با شما مرور کنم که احتمالاً برای شما نیز یادآوری آن جالب باید باشد. یکی از کسانی را که شما در مکتب قلعهی ناظر آوردید و شامل مکتب کردید، «قیوم سروش» بود. او که سنش از وقت مکتب رفتن عادی گذشته بود و به هر حال از صنف سه یا چهار شامل مکتب شد، یک مسیری را طی کرد و حالا او در ژنوا و در مقر سازمان ملل کار میکند و یکی از شخصیتهای بزرگ بینالمللی است. میخواهم به عنوان یک نمونه برای تاثیرگذاری معرفت بر شاگردانش، قصهی قیوم سروش را بیان کنید.
قیوم سروش را شما چگونه میشناختید؟ به خاطری که قیوم از قرهباغ غزنی است، شما چگونه با قیوم سروش آشنا شدید؟ چطور او را به مکتب معرفت در قلعهی ناظر آوردید؟ من یادم است وقتی شما او را معرفی کردید، پیش از او ما با حسین هزاره که بعدها عضو هیأت مدیره و رییس هیات مدیرهی معرفت شد، آشنا نبودیم. شما آنها را آوردید و از کجا با آنها آشنا شدید و از کجا پیدای شان کردید؟
مسافر: شما به یک نکتهی مهم اشاره کردید. ما در چهارراهی دهبوری که آموزشگاه هنری مسافر را داشتیم، سه حویلی آنطرفتر حسین هزاره زندگی میکرد. او پسری بسیار باجرأت و با احساس بود. به آموزشگاه میآمد و با یکدیگر گپ میزدیم. من از او پرسیدم که در کجا مصروف است و چه کار میکند؟ او گفت که در بانک جهانی کار میکنم و در کویته درس خوانده ام. به همین خاطر زبان انگلیسیاش هم خوب بود. یک روز گفت که یک بچهی کاکایم همراهم زندگی میکند. من از او نپرسیدم که کاکایش زنده است یا خیر؟ یا مثلاً کاکایش در زادگاهش است و پسرش همراه شماست. دربارهی این مسایل با یک دیگر گپ نزدیم. او گفت کدام مکتب سراغ داری که این پسر کاکایم را در آنجا شامل کنم؟ من گفتم یک مکتب را که من بلد هستم، لیسهی عالی معرفت است. برایش گفتم که در آنجا استادانش بسیار دلسوز هستند و در برابر شاگردان، اولیای شاگردان و دولت احساس مسوولیت دارند. به او گفتم آن مکتب را که من دیده ام و به خصوص این که پسرم که در آنجا درس خوانده است، ما نتیجهی بسیار خوبی گرفتهایم.
او گفت بسیار عالی است. من که بسیار مصروفیت دارم، آیا شما میتوانید سروش را ببرید و شامل مکتب کنید؟
رویش: آن زمان نامش قیوم بود. بعدها سروش شد.
مسافر: بلی، قیوم بود. گفتم قیوم را بیار که او را ببینم. من او را میبرم و همین فردا شامل مکتب میسازم. او قیوم را آورد. یک پیراهن-تنبان نیلی بر تن داشت. پسری که پوست گندمی مایل به تیره دارد. نوجوانی که احساس کردم تازه از وطن آمده است. همراه قیوم نیز معرفی شدم و به او گفتم که فردا در این زمان بیا که با هم به مکتب برویم.
این شد که من قیوم را آوردم در معرفت به خدمت شما و من بعدها که معرفت میآمدم، سروش را میدیدم که نام خدا بسیار پرجرأت شده و حالا یک ذهن کاملاً پرسشگر دارد و در صنف بسیار سوال میپرسد.
همیشه گفته ام که در معرفت درسها و تعلیم مضامین عادی یک طرف قضیه است و شخصیتسازی و تربیهی نسل فردا مسألهای دیگر است. یک زمان به نظرم که معرفت شورای دانشآموزی ساخته بود که انتخابات داشتند و تعدادی خود را نامزد کرده بودند که چه کسی رییس شورای دانشآموزی شود. قیوم هم خود را نامزد کرده بود که او در نهایت توانست رییس شورای دانشآموزی معرفت شود.
سروش بالاخره از مکتب معرفت فارغ شد و تحصیلاتش را نیز تا مقطع ماستری ادامه داد و نمیدانم که تخلص سروش را خودش انتخاب کرده بود یا دوستانش او را سروش میگفتند.
پدر معنوی معرفت
رویش: سروش از معرفت که فارغ شد، فلسفه و جامعهشناسی خواند و ماستریاش را از آسیای میانه گرفت؛ سپس در شبکهی تحلیلگران افغانستان به مدتی طولانی کار کرد. حالا یکی از کادرهای بسیار خوب در سویس و ژنوا است. این نمونهای از یک خاطره است. چه چیزی دیگر را در معرفت به عنوان پیوند خاطرههای تان میدیدید؟ شما با استادان، خانوادهها و شاگردان معرفت سروکار داشتید، نکتههای جالب دیگر اگر به ذهن میرسد برای ما بگویید که چه چیزها بودند؟
مسافر: نکتههای بسیاری را من در معرفت دیده و حس کردم که اگر تمام آن را برای تان قصه کنم، خودش یک کتاب بسیار بزرگ خواهد شد. مهم آن بود که پول زمین مکتب را یک خانم به نام «فرانسیس دوسوزا» که از انگلستان بود، هدیه کرد. او ۶۵۰۰ پوند برای مکتب پرداخت کرد. آن پول کافی نبود و او به خاطر آن که شاگردان، معلمان و معرفت را دوست داشت، این پول را بدون هیچ چشمداشت به مکتب تحفه داده بود. ضمناً خدا بیامرز غلامحسین خان محمدی که از نظر من پدر معنوی معرفت است، برای آبادی مکتب بسیار زحمت کشید. کسی که پدر استاد حفیظ ابرم، استاد نجیب سروش و هم چنین پدر استاد عزیز رویش بود.
ایشان حویلی شخصیاش را به مبلغ پنج لگ افغانی فروخت و پول آن را برای خرید زمین معرفت به حاجی نوروز داد. ایشان که در منطقهی تلخک سراب غزنی زمین و درخت داشت، به خاطر ساخت و ساز مکتب آن درختها را که سالها قد برافراشته بودند، فروخت تا با پول آن مکتب آباد شود، صنفها ساخته شوند و نسل آینده و درخت علم و دانش پرورش یابد. نسلی آینده که باید به مکتب میآمدند، تربیه میشدند، موسیقی میآموختند، شعر، ادبیات، ریاضی، نقاشی، علوم دینی و رشتههای گوناگون دیگر را آموزش ببینند.
یادم است که ایشان ۴۵۰ هزار افغانی پول فروش درختهایش را آورد و در مکتب مصرف کرد. یک نکتهی دیگر اگر به یاد تان باشد، من در آموزشگاه هنری مسافر بودم که ایشان آمدند، دقیقاً به یاد ندارم که ۵۰ هزار یا یک لک افغانی همراه شان بود و به من گفت در قبال این پول برایم تابلو بده. واقعیتش من به آن پول نیاز داشتم، پول را گرفتم؛ اما در قبالش بسیار تابلوهای زیاد به ایشان دادم. تابلوهای رنگ روغنی که تا دیر زمان آن تابلوها در لیسهی عالی معرفت بودند.
رویش: ما از قصهی ۵۰ هزار یا یک لک افغانی خبر نداشتیم و فکر میکردیم که استاد مسافر تابلوها را به معرفت تحفه داده است.
مسافر: خوب، در آن زمان ما هم نیاز داشتیم و من فقط پول رنگ و تابلو را گرفتم. ما کرایهی کارگاه را باید میدادیم و در ضمن شاگردانی داشتیم که توانایی پرداخت فیس آموزشگاه را نداشتند. بعدها واقعاً پشیمان شدم که چرا باید پول بگیرم؛ اما کاری بود که شده بود.
او با وجودی که خانه و درختان خود را فروخت تا معرفت به یک جایی برسد، با وجودی که پایش هم شکسته بود و لنگ لنگان راه میرفت، کانتین معرفت را نیز پیش میبرد. او خوراکیهای مفیدی که نیاز دانشآموزان بود میآورد و آنان از آن استفاده میکردند. او کانتین را بسیار منظم و خوب اداره میکرد و هر وقت که من به آنجا میآمدم، حتماً ایشان را میدیدم و بینهایت به ایشان احترام داشتم.
او هر وقت دست مرا میگرفت، دستم را فشار میداد و دیر دستم را نگه میداشت که من در آن زمان گرمای دستش را حس میکردم و این که چقدر به قلب و احساس ایشان نزدیک هستم. من هر وقت به معرفت میآمدم احساس میکردم که خودم نیز یک شاگرد هستم و با وجودی که به عنوان ویدیوگرافر و یا فوتوژورنالیست به آنجا میآمدم که بعدها عضو شورای سرپرستی، سپس عضو هیات مدیرهی معرفت شدم، اما همیشه خودم را شاگرد حس میکردم و از استادان و شاگردان آنجا یاد میگرفتم. به نظر من معرفت مکتب نه که یک دانشگاه بزرگ بود.