قصهی لیلی مخوان و غصهی مجنون،
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
روزگار مختلف، انسانهای متفاوت را تحت تأثیر قرار میدهد. در دورههای گوناگون و شرایط مختلف، قهرمانانی از دل ماجراهای زندگی سر برآوردهاند. گاهی قهرمانی در عشق، گاهی در نبرد و گاهی در دانش و دانایی. برخی فاتح شدهاند، برخی در آستانهی پیروزی ایستادهاند و برخی ناکام ماندهاند.
شکست نیز همچون پیروزی، گاه شهرت میآفریند. برخی سر از «مجنون» بودن درآوردهاند، برخی در جایگاه شکستخوردگان ایستادهاند و برخی، از مسیر خود جا ماندهاند؛ اما حقیقت این است که هیچ داستانی به شکل گذشتهاش تکرار نمیشود. این دوران، داستان خود را دارد. و حالا، قهرمان آن کیست؟
در لابهلای این روزگار، خود را «فرهاد» یافتم و درس را «شیرین». همواره در جستوجوی شیرین بودم؛ اما او همیشه یک قدم جلوتر از من. انگار تا آخر عمر، مرا آواره خواهد کرد. زمانی که در دورهی متوسطه بودم، کرونا فراگیر شد و مرا چندین قدم از درسها دور کرد. هنوز این سد را نشکسته بودم که تحولات جدیدی آمدند و شکست عمیقی بر من وارد شد. نهتنها من، بلکه تمام دختران از تحصیل محروم شدند. فکر میکردم با شیرین وداع کردهام؛ اما این تصور کاملاً اشتباه بود. در عهد من، وداع با شیرین معنایی ندارد. قفسهی کتابهایم، قلمهای روی میز و کاغذهای سفید همه و همه شیرین مناند. چه مرا به مکتب و دانشگاه راه دهند، چه ندهند!
من در جستوجوی شیرین، راه خود را پیدا خواهم کرد. روزگار مرا قوی میخواهد و استقلالم را میآزماید. میگوید: «خودت بخوان، خودت بنویس، خودت بیندیش و قهرمان شو.» مرا از رفتن به مدرسه منع کردهاند؟ باشد؛ اما نمیتوانند فکر کردن را از من بگیرند، نمیتوانند رویایم را از ذهنم پاک کنند.
کوه کندن برای من، شاید همان پیمودن مسیر طولانیای باشد که به یکی از مراکز آموزشهای غیررسمی ختم میشود. گاهی پیاده، گاهی در موتر، یک ساعت راه تا مرکز، خودم را به مقصد میرسانم. در این مسیر، خطرات زیادی مرا تهدید میکند؛ اما متوقفم نمیکند. این محرومیت، دریچهی تازه به رویم گشود. معلمان جدید، دوستان خوب، محیط متفاوت و تجربهای تازه. حالا حتی با منطقهای دورافتاده آشنا شدهام و فرزندان آنجا را آموزش میدهم. به آنها یاد میدهم که چطور دل به شیرین خود بسپارند و رویایشان را باور کنند. شاید هر چیزی که از تو گرفته شود، برایت همان حکم «شیرین» را پیدا کند.
از زندگی درسی آموختم: هرگاه همهی درها بسته به نظر برسند، روزنهای از امید گشوده خواهد شد و زندگی لبخند تازه خواهد زد. امروز که دفتر تعاملات روزانهام را مرور میکنم، میتوانم گراف پیشرفتم را رو به افزایش ببینم. اوایل، تنها از فرصتهای ازدسترفتهام مینوشتم؛ اما حالا، صفحات دفترم پر از امید است.
یکی از یادداشتهایم: «امروز، یکی از شاگردانم مرا از زبان مادریاش توصیف کرد. دستم را به گرمی فشرد و با چشمان درخشانش دلگرمم کرد.» یادم میآید که چگونه دستم را مهربانانه گرفت و از زحماتم قدردانی کرد. دخترش اکنون میتواند انگلیسی را بخواند، بنویسد و حتی صحبت کند.
روایت دیگر: «هر ملک، ملک ماست، که ملک خدایی ماست.» این را روزی نوشتم که بهسختی اجازهی تدریس زبان انگلیسی را در کنار دروس مکتب گرفتم. نوشتم که بگویم هیچ کاری ناممکن نیست.
اکنون دفتر روزانهام سرشار از امید، نشاط و انگیزه است. هر زمان که اندکی خسته میشوم، آن را ورق میزنم و به خود میبالم. حالا قرار است این دفتر، با هزاران یادداشت دیگر پُر شود. میخواهم هزاران دفتر الهامبخش دیگر بسازم، قدرت را در میان کلمات بنشانم، حتی اگر تنها یک جملهی کوتاه باشد: «خیر ببینی دخترم!» که برای من، یک دنیا معنا دارد.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام