من یلدایم؛ درازترین شب سال

Image

من یلدایم. هجده سال سن دارم. اسمم یادآور درازترین شب سال است. امروز به یاد یلدا، به یاد اسم خودم، از درازترین شبی که بر من و زندگی هم‌نسلانم تحمیل شد، سخن می‌گویم.

کابل، پایتخت افغانستان، در ذهن من شهری پر از زندگی، امید و فرهنگ بود. من زندگی، درس‌ها و رویاهایم را در این شهر پرورش داده بودم. به یاد دارم که در سال‌های اخیر، شاهد ناامنی، انفجار و انتحار بودم، اما در ذهن کودکانه‌ام، همه‌ی آن‌ها را جزو لازمه‌های طبیعی زندگی می‌دانستم. از سیاست و اختلافات سیاسی و جنگ‌های گروهی بر سر قدرت، چیزی نمی‌دانستم.

همه‌ی این تصویرها در روز پانزدهم آگست سال ۲۰۲۱ دگرگون شد. طالبان وارد شهر شدند و پس از آمدن آن‌ها، کابل ظرف یک روز و یک شب، به شهری پر از ناامیدی و سکوت تبدیل شد. حس کردم تمام رؤیاها، زندگی‌ها و امیدها در این خاک دفن شدند.

آن روز هرگز از یادم نمی‌رود؛ روز پانزدهم اگست، یک‌شنبه بود. ۲۴ اسد ۱۴۰۰. روزهای امتحان بود. کتاب را در دست گرفتم و به سوی مکتب روانه شدم؛ مکتبی که برای من جایی بود که در آن رؤیاهایم را می‌نوشتم و با قلم‌های رنگی، آینده‌ام را نقاشی می‌کردم. در هر صفحه از کتاب‌هایم، رؤیاهای بزرگی را می‌دیدم که مرا به دنیایی بهتر و روشن‌تر می‌بردند.

در حیاط مکتب که رسیدم، صدای خنده‌ها و گفتگوهای هم‌صنفی‌هایم در فضا پیچیده بود. وارد صنف شدم و با دوستانم احوال‌پرسی کردم. آن‌ها گفتند: «بیا بیرون برویم و چیزی بخریم.» گفتم: «من چیزی لازم ندارم.» آن‌ها از صنف بیرون شدند و به سمت بیرون از مکتب رفتند.

کتابی را که در دست داشتم مرور می‌کردم که ناگهان صدای تیراندازی و فریادها از بیرون به گوش رسید. همه با ترس از جای خود برخاستند. مکتب تعطیل شد و من به طرف بیرون دویدم. در راه، چشمم به دوستانم افتاد که یکی یکی از صحن مکتب خارج می‌شدند. دیگر خبری از خنده‌های‌شان نبود. آن‌ها که لحظه‌ای قبل کنارم بودند، حالا با چشمانی بسته، در سکوتی سرد از کنارم دور می‌شدند. هر بار که زمین را نگاه می‌کردم، رؤیاها، امیدها و زندگی‌هایی را می‌دیدم که بر خاک افتاده بودند. آن روز، روز آخر مکتب بود؛ دشتی از محشر که گاهی در کتاب‌ها خوانده یا از زبان آدم‌های مذهبی شنیده بودم.

با قدم‌های لرزان به راه افتادم. وقتی به خانه رسیدم، مادرم با چهره‌ای نگران مرا در آغوش کشید و گفت: «دخترم، طالبان آمده‌اند…»

از آن روز به بعد، همراه با شنیدن اسم طالب و طالبان، زندگی من و میلیون‌ها دختر و زن هم‌وطنم تغییر کرد. روزها رنگ دیگری گرفتند. دیگر خبری از درس و مکتب نبود. دروازه‌های مکتب به روی همه‌ی دختران بسته شد. با خود می‌گفتم: «من زنده ماندم… اما نمی‌دانم چرا؟ چرا باید شاهد این همه تلخی باشم؟ چرا باید چهره‌های خندان دوستانم، به کابوس‌های هر شبم تبدیل شوند؟»

احساس می‌کردم که زنده‌ام؛ اما چیزی از من باقی نمانده است. هر کتاب، هر قلم و هر صنف خالی، یادآور دوستانی بود که دیگر وجود نداشتند. من برای آن‌ها گریه نمی‌کردم؛ زیرا گریه کافی نبود. صدای آن‌ها را در درونم می‌شنیدم؛ صدای دخترانی که رؤیاهای‌شان را در خون خفه کردند. فکر می‌کردم همه‌ی آن‌ها در درونم جیغ می‌کشند و فریاد می‌زنند.

در روزهای اول، حس می‌کردم که در یک اتاق تاریک حبس شده‌ام و نمی‌توانم نفس بکشم. اما این پایان داستان نبود. اندکی تکان خوردم و چند روزی در رنج و درد سپری کردم. به زودی متوجه شدم که همه چیز عادی می‌شود. شاید از خصوصیات انسان این باشد که به زودی با هر تغییری عادت می‌کند. زندگی دوباره رنگ عادی گرفت؛ اما من تصمیم گرفتم در برابر چهره‌ی بد زندگی که به سراغم آمده بود، تسلیم نشوم.

هر شب وقتی همه می‌خوابیدند، من کتاب‌هایم را می‌گرفتم و زیر نور ضعیف چراغ موبایل، درس‌هایم را می‌خواندم. اکثر مواقع برق نداشتیم. وقتی به شرایط فکر می‌کردم، دلم گمان می‌داد که شاید دیگر نتوانم به مکتب بروم، اما امیدم را از دست نمی‌دادم. هر کلمه‌ای که می‌خواندم، مانند جرقه‌ای در قلب تاریک شب بود.

به تدریج حس کردم دوباره به زندگی برمی‌گردم. حس کردم مأموریتی دارم که زنده بمانم تا روزی این داستان را بگویم… داستانی که هرگز نباید فراموش شود. حس کردم من زنده‌ام تا شاهد روزی باشم که دیگر صدای خنده‌ی کودکان با صدای گلوله‌ها و بمب‌ها خفه نشود و رؤیاها دوباره زنده شوند و انسان‌ها زندگی خود را در روشنایی رویاهای‌شان رنگ‌آمیزی کنند. با خود عهد کردم که تا آن روز می‌ایستم و مسیر علم و آگاهی و مبارزه برای نیکویی و زیبایی را ادامه می‌دهم.

من یلدایم؛ دختر هجده‌ساله‌ای که این خاطرات را بازگو می‌کند؛ نماینده‌ی نسلی که رؤیاهای‌شان در یک روز به کابوس تبدیل شد. من، مانند بسیاری از دختران افغان، با سقوط کابل در ۱۵ اگست ۲۰۲۱، شاهد تغییری دردناک در زندگی خود بودم. طالبان را دیدم که پس از بیست سال دوباره قدرت را به دست گرفتند و در اولین اقدام، محدودیت‌های شدیدی را بر زندگی زنان و دختران اعمال کردند. من احساس کردم که شلاق طالبان، پیش از همه بر گرده‌های من فرود آمد.

روزی بود که رؤیای پزشک شدن در سر داشتم، اما حالا خود را می‌دیدم که در خفا و زیر نور شمع درس می‌خوانم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، در لحظه‌ای فکر می‌کردم همه چیز یک کابوس بوده است؛ اما وقتی پنجره را باز می‌کردم و خیابان‌های خالی از دختران مکتب را می‌دیدم، واقعیت تلخ را به یاد می‌آوردم. واقعیتی که حاکمیت طالبان به همراه داشت و من و هم‌نسل‌هایم را به قهقرا و تاریکی بازمی‌گرداند.

تغییر بزرگ‌تر در زندگی‌ام زمانی پیش آمد که به پاکستان مهاجر شدم و در شهر کویته، در مکتب استقلال، وارد برنامه‌ی کلستر ایجوکیشن شدم. اینجا خود را در جمع دوستانی یافتم که همه تصمیم گرفته بودند تسلیم نشوند. به زودی با هم به سفری زیبا و معجزه‌آسا آغاز کردیم؛ سفری که نام آن را سفر امپاورمنت یا توانمندی گذاشتیم. گروه‌های مطالعه تشکیل دادیم و از هر فرصت و امکانی که در دست داشتیم، به یادگیری ادامه دادیم. به زودی به این درک روشن رسیدیم که دانش، قدرت است و راه رسیدن به این قدرت، آموزش است. استادم می‌گفت که آموزش برای دختران صرفاً یک نیاز نیست؛ تمام معنای زندگی است. اگر آموزش قطع شود، دختران می‌میرند. هر چه زمان می‌گذشت، با دروس و تأمل‌ها و تجربه‌هایی که می‌آموختیم، عمیق‌تر و بهتر به این سخن پی می‌بردیم.

امروز ما در فصل دیگری رسیده‌ایم؛ فصل باور به خود و توانمندی‌های‌مان. حس می‌کنم من و هم‌راهانم در گروه مهر تنها شمع یا چراغ در دست نداریم. بلکه خود ما به شمع و چراغ تبدیل شده‌ایم. ما وجودی سرشار از نور و روشنی شده‌ایم. چندین ماه است که کلاس‌های آموزش بزرگ‌سالان را به راه انداخته‌ایم. در این کلاس‌ها، جمع کثیری از مادران ما شرکت می‌کنند و درس می‌خوانند؛ یعنی ما به آن‌ها درس می‌دهیم. هر روز احساس می‌کنیم که شمع و چراغی که از وجود ما روشن شده است، به آن‌ها هم نور و روشنایی می‌بخشد. لبخند و شادی و امید این مادران، معنای روشنی وجود ماست.

طالبان آمدند و روز پانزدهم اگست ۲۰۲۱ را به روزی سیاه و تاریک برای ما و همه‌ی دختران و زنان سرزمین‌مان تبدیل کردند. اما ما در دل همین تاریکی و سیاهی به جرقه‌هایی از نور و روشنایی تبدیل شدیم. وقتی به این جنبه از حضور و هستی‌ام فکر می‌کنم، حس اعتماد و احترامم به خودم تقویت می‌شود. خودم را بیشتر دوست می‌دارم و از بودنم احساس آرامش و شادمانی می‌کنم.

من یلدایم. درازترین شب سال. اما آن سر اسم من، چرخشی از زمان نیز هست؛ فردایی پس از یلدا. فردایی به سوی نور، روشنایی و حیات.

هر روزی که می‌گذرد، با امید بیشتری به صبح می‌نگرم. یادآوری روزهای سخت و تلخ گذشته، انگیزه‌ای می‌شود برای ادامه‌ی مسیرم. من متوجه شده‌ام که سرنوشت من به دست خودم رقم می‌خورد. حالا دیگر فقط یک دختر مغرور با آرزوهای کوچک نیستم؛ من دختر یلدا هستم، خواستار تغییر. تصمیم گرفته‌ام که نه تنها برای خودم، بلکه برای نسل‌های آینده نیز بجنگم.

کلاس‌های آموزشی ما نه تنها برای مادران، بلکه برای دیگر دختران و زنان نیز فرصتی است تا با همت و اراده به یادگیری ادامه دهند. ما با همدیگر گروه‌های مطالعاتی تشکیل داده ایم و به داشتن فضایی امن برای یادگیری و تبادل نظر اهمیت می‌دهیم. به شدت نسبت به حقوق و نیازهای خود آگاه شده ایم و مشترکاً تلاش می‌کنیم تا راهی برای به دست آوردن آن‌ها پیدا کنیم.

با گذشت زمان، اهمیتی که برای آموزش قائل هستیم به اوج خود می‌رسد. برای ما، هر ساعت در کلاس درس، فرصتی است برای آزمون انگیزه و قدرت استقامت‌مان. می‌فهمیم که حتی در تاریکی، شعله‌ی امید می‌تواند جرقه بزند و ما را به سوی روشنی هدایت کند.

من به آینده‌ای امیدوارم که در آن دختران جوان دیگر با کمبودها و محدودیت‌ها مواجه نباشند. فردایی که در آن، دختران بتوانند بدون هیچ ترس و محدودیتی به تحصیل بپردازند و به آرزوهای‌شان برسند. من آرزوی روزی را دارم که ما دیگر نیازی به جنگیدن برای حقوق خود نداشته باشیم، بلکه جامعه‌ای بسازیم که در آن احترام و عدالت برای همه، به ویژه برای زنان و دختران، به صورت طبیعی وجود داشته باشد.

یادمان باشد که هر دختری که رویا دارد، یک یلداست. ما هنوز در درازترین شب سال هستیم، اما هر شب، با روشنایی امید و عزم کهنه نشده، جان تازه‌ای به ما می‌بخشد. پس بیایید دست در دست هم با آگاهی و آگاهی، به سوی فردایی روشن‌تر گام برداریم. من یلدایم و برای هر دختری، هر مادری، و هر زنی که رؤیاهایی در دل دارد، فریاد می‌زنم که ما نمی‌میریم. ما زنده‌ایم و می‌خواهیم زندگی کنیم.

فردایی پس از یلدا، روزی که در آن نور و امید بر تمام تاریکی‌ها فائق آید. روزی که صدای خنده و شادی در دل کوچه‌ها و خیابان‌ها طنین‌انداز شود. ما ایستاده‌ایم، چرا که هنوز رؤیاهای‌مان زنده‌اند و ما هرگز تسلیم نمی‌شویم.

من یلدایم؛ زیباترین اسمی که می‌توانستم با آن وجود معنادار خود را به دیگران معرفی کنم!

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link