وقتی جمهوریت در افغانستان سقوط کرد و من مجبور شدم به پاکستان مهاجر شوم، در آنجا، فرصت آموزش برایم فراهم شد. دوستان زیادی پیدا کردم و با افراد متفاوتی آشنا شدم که هرکدام نقش مهمی در زندگی من داشتند. با خواهرم وارد صنف هشتم شدم و فصل جدیدی از زندگی خود را در کشور همسایه آغاز کردیم.
اولین دوستم در آنجا فرحناز بود. او دختری با موهای قشنگ که تا شانهاش دراز و مژههای بلند و چشمانی پر از هوش بود. او نمایندهی صنف و اولنمره بود؛ اما آنچه او را خاص میکرد، قلب مهربانش بود. خیلی زود با خواهرم، که دختری اجتماعی است، صمیمی شد. هر روز از زندگی، درسها و آرزوهایشان با هم صحبت میکردند. من هم به این دوستی نزدیکتر شدم و کمکم فرحناز بخشی از دنیا و دلگرمی من در مهاجرت شد.
روز فراغت از صنف هشتم و تجلیل از آن روز، او را از دور روی استیج دیدم. پر از شور و هیجان بود، انگار که دنیا را در دستانش داشت. اما وقتی درسهای صنف نهم آغاز شد، رابطهی ما کمی تغییر کرد. هر دو غرق درس و تلاش بودیم. بااینحال، همچنان اهداف مشترکی داشتیم و برای موفقیت برنامهریزی میکردیم. اما حالا دیگر همصنفی نیستیم و جای خالیاش را کنارم حس میکنم.
در آن زمان، کوثر تورگان، دختری آرام و صادقی بود که در کلاس انگلیسی با او آشنا شدم. برخلاف فرحناز، او با افراد زیادی صمیمی نبود؛ اما من توانستم به دنیای خاموشش راه پیدا کنم. ما نیازی به حرفهای بلند نداشتیم، یک نگاه کافی بود تا درد، شادی یا نگرانی را در چشمهای هم ببینیم. دوستی ما مانند نسیمی ملایم و مداوم که همیشه گرم، بود جریان داشت.
صدف تورگان، خواهر دوستام، دختری اجتماعی با موهای بلند و بافتهشده بود که عینکهایش به چهرهاش وقار خاصی میبخشید. مهارتش در قصهگویی بینظیر بود. میتوانست یک اتفاق ساده را چنان تعریف کند که گویا بخشی از آن واقعه است. حضور او همیشه گرما و نشاط را به جمع میآورد.
سونیا دختری بود که کسی نمیتوانست با او بحث کند و پیروز شود. نهتنها باهوش و نکتهسنج بود، بلکه شخصیت قوی و تأثیرگذار داشت. شاید گاهی کمی زور میگفت؛ اما درعینحال، حس شوخطبعی و روحیهی سرزندهاش او را به یکی از شناختهشدهترین چهرههای مکتب تبدیل کرده بود. او و صدف دوستان صمیمی بودند و من با کوثر دوستی نزدیکی داشتم. اما هر دو دوستی بهیکباره پایان یافت.
همهی ما درگیر درس و تلاش برای موفقیت بودیم تا اینکه در ماه فبروری ۲۰۲۵، خبری همهچیز را تغییر داد. دولت پاکستان اعلام کرد که مهاجرین افغان بدون اسناد قانونی باید از پایتخت خارج شوند. این خبر مانند موجی از ترس، همهی ما را فراگرفت.
پس از دو هفته اضطراب، در مکتب شنیدم که کوثر با خانوادهاش این شهر را ترک کرده است. قلبم فرو ریخت، انگار که بخشی از وجودم را از من گرفته باشد. خاطرات ما یکی پس از دیگری در ذهنم مرور میشد. تمام آن لحظات سادهای که اکنون چقدر باارزش به نظر میرسد، از پیش چشمانم میگذشت.
چند روز بعد، در کافهای نشسته بودم که خواهرم با عجله و هیجان آمد. خبری برایم داشت؛ اما چهرهاش پر از نگرانی بود: فرحناز هم میرود.
ساکت ماندم. باورش سخت بود. وقتی از دهلیز عبور کردم، او را دیدم که در میان دوستانش ایستاده بود و با آنها خداحافظی میکرد. وقتی نگاهمان به هم افتاد، چیزی در چشمانش درخشید، انگار که منتظر من بود. جلو رفتم، دستش را گرفتم و با بغض گفتم: فرحناز، تو هم میروی؟
لبخندی زد، اما در چشمانش اشک حلقه زده بود: «اولین دوستانی که در این مکتب یافتم، شما بودید. چه روزهای زیبایی داشتیم…»
او را در آغوش گرفتم و نمیخواستم آن لحظه پایان یابد. دستبند سیاهی را که همیشه به دوستان نزدیکم میدادم، به او سپردم: «این را نگه دار، تا همیشه یاد ما باشد که دوستی ما هیچوقت تمام نمیشود.»
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، دلم لبریز از اندوه بود. گریه کردم؛ نه فقط برای فرحناز، کوثر، بلکه برای همهی لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت.
هرگاه از کوچههایی که با دوستانم در آن قدم میزدم عبور میکنم، سکوت سنگینی را حس میکنم، به نظرم همهجا خالی شده؛ اما درونم، صدای خندهها، گفتوگوها و امیدهایی که با هم داشتیم، هنوز میپیچد.
نویسنده: سمیرا بهارستانی