موش حیوان اهلی است!

Image

سال ۱۳۶۷ بود. مکتب شهید نظامی را تازه شروع کرده بودیم. مکتب در سه قلعه‌ی قیاغ بود. حدود پنج صد متر از خانه‌ی استاد حکیمی فاصله داشت. در مکتب دو نفر همکار داشتم: ظریفی و علی‌زاده. هر دو تحصیل‌کرده بودند. علیزاده انجنیر زراعت بود و ظریفی حربی پوهنتون یا دانشگاه نظامی را نیمه‌تمام گذاشته و به منطقه‌ی مجاهدین آمده بود.

علی‌زاده، بسیار شوخ و بذله‌گو بود. هر روز بهانه‌‌ای برای دست انداختن و اذیت کردن من پیدا می‌کرد. سن و سالش هم مجال می‌داد که به سادگی روی من مانور دهد و مرا اذیت کند. اغلب اوقات ظریفی هم با او هم‌دست می‌شد و در برابر من یک گروه تمام‌عیار را تشکیل می‌دادند. این‌که من تا صنف پنجم درس خوانده بودم و حالا اکت معلمی می‌کردم، مهم‌ترین حربه در دست آن‌ها بود. اغلب می‌گفتند: از برکت جهاد است که آدم تا صنف پنج درس بخواند و بیاید برای کسانی که هم‌سن اوست، معلم شود… و می‌خندیدند.

ما در مکتب سه صنف داشتیم. دانش‌آموزان در سنین مختلف، در همین سه صنف بر اساس سن و سواد اولیه تنظیم شده بودند. کتاب‌های درسی ما از نصاب تعلیمی ایران بود. مجاهدین سازمان نصر، در برگشت از ایران، چند بوجی کتاب‌های درسی ایرانی را هم با خود به افغانستان آورده بودند. ما همین کتاب‌ها را گرفتیم و برای دانش‌آموزان به نصاب درسی تبدیل کردیم و درس خود را با آن‌ها به راه انداختیم. علیزاده مضمون علوم تجربی و ریاضی را تدریس می‌کرد. ظریفی فارسی و ریاضی تدریس می‌کرد و من فرهنگ اسلامی و زبان فارسی.

یکی از روزها علی‌زاده، صنف درسی خود را ترک کرده و آمد کنار پنجره‌ی صنفی که من درس داشتم. پنجره‌ی صنف باز بود. علی‌زاده آرنجش را روی چوب پنجره‌‌ تکیه داد و خطاب به من که در داخل صنف مصروف تدریس بودم، پرسید: «استاد، موش حیوان اهلی است یا وحشی؟». از سوال غیر منتظره‌ی او که باعث اخلال درسم نیز شده بود، تعجب کردم؛ اما راحت و آسان پاسخ دادم: «موش حیوان اهلی است!». 

علی‌زاده بلند بلند خندید و باز پرسید: «نی، استاد. راست بگو که موش حیوان اهلی است یا وحشی؟» من باز هم با تعجبی بیشتر از سوال و خنده‌‌ای که داشت، تکرار کردم: «موش حیوان اهلی است…. چرا می‌پرسی؟»

سوال و خنده و بالا پایین پریدن علی‌زاده چند دقیقه دوام کرد. از پنجره کمی دور می‌رفت و می‌خندید و دوباره بر می‌گشت و باز هم سوالش را تکرار می‌کرد. شاگردان هم در داخل صنف با او یکجا می‌خندیدند. من حیران بودم که چه پیش آمده است و چرا می‌خندند. شاید هم دچار شرم و خجلت شده بودم که گویا همه بر من می‌خندند. بالاخره، علی‌زاده از دانش‌آموزان پرسید که «بچه‌ها، موش حیوان اهلی است یا وحشی؟»… بچه‌ها هم هر کدام پاسخی دادند و علی‌زاده بدون توجه به پاسخ آن‌ها، هی می‌خندید و بالا پایین می‌پرید و باز هم از من می‌پرسید: «استاد، تو را خدا، بگو که موش حیوان اهلی است یا وحشی؟»… من هم جوابم را تکرار می‌کردم. پرسید: «راستی، استاد، همین پاسخ را برای شاگردان هم داده ای؟» گفتم: «بلی، یکی از شاگردان پرسیده بود و من هم همین جواب را دادم.»

علی‌زاده بالاخره آرام شد و گفت: «نخیر، استاد. موش حیوان اهلی نیست. اهلی و وحشی یعنی آیا حیوان با آدم انس دارد و از آدم نمی‌ترسد یا از آدم می‌ترسد و وحشت می‌کند و می‌گریزد. موش از آدم می‌ترسد و وحشت می‌کند. به همین دلیل، حیوان اهلی نیست. وحشی است.» 

علی‌زاده در شرح جانوران اهلی و وحشی به تفصیل حرف زد. از نحوه‌ی رابطه و تماسی که جانوران با انسان دارند، از امکان اهلی ساختن آن‌ها، از اینکه برخی جانوران تا زمانی که در اسارت انسان قرار دارند، با انسان رابطه‌ی خود را حفظ می‌کنند، اما به محض اینکه از اسارت بیرون شوند، فرار می‌کنند، از اینکه کدام یک از جانوران زودتر و کدام یک دیرتر اهلی و رام شده اند، معلومات داد.

***

علی‌زاده پسر مامای استاد حکیمی بود. آن‌ها با هم در یک حویلی زندگی می‌کردند. من و ظریفی هم روزانه در مکتب بودیم؛ اما شب‌ها در سراچه‌ی خانه‌ی استاد حکیمی می‌خوابیدیم. ظریفی خانه‌اش در جرمتو بود که با سه قلعه فاصله‌ی زیادی نداشت. او می‌توانست آخر هفته‌ها به خانه برگردد. اما من به دلیل دوری راه، بعد از هر دو ماه یا گاهی کمی دیرتر یا زوتر به خانه می‌رفتم. برای رفتن به خانه، باید بعد از ظهر روز پنج‌شنبه از مکتب حرکت می‌کردیم و صبح روز شنبه دوباره به صنف درسی حاضر می‌شدیم. من و ظریفی بایسکل داشتیم و اگر در وقت رفتن، شانس می‌آوردیم و کدام موتر باربری که به سمت جاغوری و ناور و مالستان می‌رفت، برابر می‌شد، روی بار موتر می‌نشستیم و بایسکل خود را نیز روی بار بسته می‌کردیم. به این ترتیب، قسمتی از راه را که از میان کوتل و کوه به سوی ارتفاع می‌رفت، با موتر طی می‌کردیم.

ظریفی هشت سال از من بزرگ‌تر بود و علی‌زاده ده دوازده سال. با هم گروه کوچکی از معلمان را تشکیل داده بودیم که خوشی و ناراحتی‌های ما با هم شریک می‌شد. یکی از اتاق‌های مکتب را نظامی‌های شورای هماهنگی اشغال کرده بودند. شورای هماهنگی اسم نهادی بود که سازمان نصر و سپاه پاسداران جغتو روی خود گذاشته بودند تا نشان دهند که با هم یکی اند. مهم‌ترین وجه اشتراک شان دشمنی و جنگ شان با حرکت اسلامی و شورای اتفاق بود که اولی به فرمان‌دهی داکتر شاه‌جهان و قوماندان امین و حاجی الله یار بر مناطق ترگان و ککرک حکومت می‌کردند و دومی با فرمان‌دهی ضابط اکبر قاسمی در ناور مرکز داشت، اما بر مناطقی در خواجه‌عمری و بکاول و ترگان نیز مسلط بود.

شورای هماهنگی، یعنی سازمان نصر و سپاه پاسداران در دره‌ی سر بید، در وسط دو کوه بلند، پایگاه داشتند. در سه قلعه هم یک پاسگاه کوچک داشتند که مسیر عبور و مرور موترها را که از غزنی به سوی هزاره‌جات رفت و آمد داشتند، کنترل می‌کرد. یک زنجیر هم نزدیک مکتب انداخته بودند و از موترها حق‌العبور می‌گرفتند. قوماندان سازمان نصر حاجی رحمتی بود و قوماندان پاسداران سید طارق. حاجی رحمتی از باشندگان سراب بود و سید طارق از سیدهای بکاول.

مکتب مربوط سازمان نصر بود. به همین دلیل، ما هم نصری حساب می‌شدیم. سید طارق با ما میانه‌ی خوبی نداشت و از هر بهانه‌ای استفاده می‌کرد که چوبی لای چرخ ما بگذارد. از مزاحمت و سر و صدای بی‌مورد در هنگامی که درس‌های ما جریان داشت تا پرزه پراندن و کنایه‌گفتن در وقت غذای ظهر یا زمانی که با هم برای نوشیدن چای زیر یک چتر قرار می‌گرفتیم.

اولین باری که زهر سخن سید طارق را چشیدم، شاید دو سه ماه از آغاز مکتب نمی‌گذشت. وقت چای نیم‌چاشتی خود را به گونه‌ای تنظیم کرده بودند که با زنگ تفریح ما تفاوت داشت. اغلب روزها تا از صنف درسی بیرون می‌شدیم، چای را تمام می‌کردند. من به پیشنهاد علی‌زاده و ظریفی، نزد نظامی‌ها رفتم و از آن‌ها خواستم که اگر ممکن باشد چای خود را کمی دیرتر آماده کنند تا با ساعت تفریح ما برابر شود و ما هم بتوانیم در چای شریک شویم. گفتم: «خسته می‌شویم و این چای لطف و مهربانی شما در حق ما خواهد بود.» سید طارق، از بین نظامی‌ها بلند شد و در فاصله‌ی یک یا دو متر دورتر، در حالی که صورتش را از ما برگشتانده بود، ایستاد و سخنان و لحن مرا با صدایی که قابل شنیدن بود، تکرار کرد و گفت: «خسته می‌شیم، … چای می‌خوریم، …. لطف و مهربانی شماست»…. ناگهان دست خود را تا جای ممنوعه نزدیک کرد و گفت: «بیا اینی ….. ره بخور!»

علی‌زاده و ظریفی که در کنارم بودند، بلند بلند خندیدند و گفتند: «بگیر نی، بخور…. لطف و مهربانی را ببین!»

من هاج و واج مانده بودم که چه بگویم. سایر نظامی‌ها، مخصوصاً نظامی‌های سازمان نصر و قوماندان شان، حاجی رحمتی که فردی متواضع و حلیم بود، به صورتی آشکار متعجب شده بودند، اما هیچ چیزی نگفتند. من هم که سن و سالی نداشتم و اولین بار با چنین ادبیاتی مواجه می‌شدم، از جا برخاستم و از آن‌جا دور شدم. واکنش اولیه‌ام را به یاد ندارم. آیا گریستم؟ ترسیدم؟ ناراحت شدم؟ متنفر شدم؟ خندیدم؟ …. هیچ نمی‌دانم. اما این صحنه مایه‌ی شوخی علی‌زاده و ظریفی شد که هر وقت می‌خواستند مرا دست بیندازند، می‌گفتند: «برو نی، …. سید طارق ره بخور که خسته می‌شی!»

***

علی‌زاده، فارغ از شوخی‌هایی که داشت، انسانی شریف و دوست‌داشتنی بود. مرا اذیت می‌کرد؛ اما در یاد دادن و شرح مسایلی که فکر می‌کرد بلد است، کوتاهی نداشت. یکی دیگر از شوخی‌های ظریف او در مورد استاد حکیمی بود. استاد حکیمی در طهارت و نجاست شرعی وسواس سخت‌گیرانه‌ای داشت. علی‌زاده می‌گفت: «هر صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم که آب چاه کم شده است، می‌فهمم که استاد بی‌عقلی کرده است!»

عزیز رویش

Share via
Copy link