• خانه
  • قصه
  • قصه مسافر، قسمت (29) – عکس‌هایی که هزار کلمه حرف دارند

قصه مسافر، قسمت (29) – عکس‌هایی که هزار کلمه حرف دارند

Image

رویش: از موسسه که گپ می‌زنید، در آن‌جا مؤسسه‌ی «DHSA» نمایندگی داشت؟

مسافر: موسسه‌ی «CCA» بود. موسسه‌ی «DHSA»، رییس داخلی اش، شهیر ذهین بود که هفت موسسه را زیر چتر خود داشت. موسساتی دیگر مثل CCA, UNOCHA, JRSP, IOM, و امثال آنان بود. دفتر CCA در پنجو بود و من فوتوژورنالیست یا عکاس خبری همین موسسه بودم. نمایندگی دیگر موسسه‌ی CCA در یکاولنگ و در منطقه‌های حسنی و کوته‌ی دره‌‌ی صوف بود.

رویش: شما وقتی وارد منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف شدید، قطعاً طالبان در آن منطقه نبودند و آن‌جا از کنترل طالبان خارج بود یا نه طالبان در آن‌جا بودند؟

مسافر: می‌گفتند که در آن‌جا مقاومت جریان دارد و طالبان در دره‌‌ی صوف نیست.

 رویش: وقتی که به آن‌جا وارد شدید، آیا نیروی مسلح دیدید؟ نیروهایی که طالب یا مخالف طالب باشند؟

مسافر: وقتی که به منطقه‌ی «حسنی دره‌‌ی صوف» رفتیم، نیروهای مسلح در آن‌جا بودند. گروپ‌های مسلح در آن‌جا حضور داشتند و در ضمن طالبان در آن‌جا راکت فیر می‌کردند. خط طالبان در منطقه‌ی سفید کوتل منطقه‌ی دهی دره‌‌ی صوف بود.

رویش: مقاومت‌گران چه کسانی بودند؟ آقای محقق بود یا کسانی دیگر بودند؟

مسافر: پیش از آن که سوال شما را جواب بگویم، عرض می‌کنم که وقتی ما به کوته‌ی دره‌‌ی صوف رسیدیم، من متوجه چند نکته‌ی هنری شدم که باید برای تان بگویم. فردا که از خواب بیدار شدیم، در آن منطقه یک آب بسیار زیبا بود. دیدم دخترهای نوجوان لباس‌ها را آورده و در آن‌جا می‌شویند. در مناطق مرکزی افغانستان، لباس‌های رنگی زیاد رواج دارد؛ لباس رنگی، چادر رنگی و امثال آن.

این نوجوانان لباس‌ها را با شوق و خوش‌حالی می‌شستند، بازی می‌کردند و می‌خندیدند که من از آن‌ها عکس گرفتم.

 رویش: توصیف هنری جالبی کردید. حالا پشت سر تان، روی دیوار هم می‌بینم که عکس‌های زیبایی هست. از عکس‌های آن روز چیزی در بین عکس‌های روی دیوار خانه‌ی تان هست یا خیر؟

مسافر: با تاسف نه؛ به خاطری که در آن دوران ما با رول و فیلم‌های نگتیف عکاسی می‌کردیم. ما مجبور بودیم آن را چاپ و سپس اسکن کنیم که کیفیت آن از بین می‌رفت، آن عکس‌ها را در آرشیو دارم که اگر علاقمند بودید برای تان می‌فرستم.

رویش: شما گفتید که از دخترک‌های زیبا عکس گرفتید که خوش بودند و لباس‌های رنگارنگ به تن داشتند. این تصویر با فضای فقر عمومی چقدر مرتبط است؟ شما در کوته‌ی دره‌‌ی صوف هستید و می‌گویید که مردم فقیر بودند؛ اما از سویی دیگر ارایه‌ی این تصویر یک مقدار تناقض ایجاد می‌کند. شما مأمور رساندن گندم به مردم گرسنه بودید و سوال من این است که در چهره‌ی این کودکان آیا فقر را هم می‌دیدید؟ یا نه مردم با وجودی که فقیر بودند، شاد هم بودند؟

مسافر: می‌خواستم این را بگویم که کودکان دلیل فقر را نمی‌دانند و اگر گرسنه شدند، بدون ملاحظه از پدر و مادر شان نان و غذا می‌خواهند. این کودکان در دنیای کودکانه‌ی خود بودند و برای من نیز جالب بود که آن مردم از یک سو در محاصره‌ی اقتصادی شدید و گرسنه هستند و از سویی دیگر با خشک‌سالی شدید مواجه شده‌اند؛ اما آن سه کودک و نوجوان شاد بودند. بزرگان آن‌ها قطعاً زیر فشار و نگران بودند، نگران گرسنگی، نگران ناامنی، نگران خشک‌سالی و مشکلاتی دیگر.

یک نکته را برای تان بگویم، آن سه کودک، ژنده‌پوش بودند؛ اما گنده‌پوش نبودند. لباس‌های شان کهنه و عمر کرده، اما تمیز بودند. در چهره‌ی بزرگ‌سالان آن منطقه نشان‌های گرسنگی، فقر و تجربه‌ی خشونت‌ و بی‌عدالتی کاملاً هویدا بود.

 رویش: گندم‌ها را که آورده‌ بودید، در منطقه‌ی کوته توزیع نکردید و باز هم پیشتر رفتید؟

مسافر: نه، گندم‌ها مربوط به منطقه‌ی کوته بود و تمام.

حسنی دره‌ی صوف

رویش: یعنی شما وقتی گندم را به آن‌جا رساندید، آن را تحویل کارمندان «CCA» کردید و کار شما تمام شد؟ آیا گزارش‌ گرفتید و به سمت کابل حرکت کردید؟

مسافر: بلی. از آن‌جا ما به سمت منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف رفتیم و مدتی را در قرارگاه دیگر موسسه‌ی CCA بودیم.  بعد از مدتی من به همراه یک کسی که پزشک بود، به کوته‌ی دره‌‌ی صوف باز گشتیم و به منطقه‌ی شولونگ رفتیم. دلیلش هم رساندن مواد غذایی برای کودکانی بود که سوء تغذی داشتند. داکتر کودکان را معاینه می‌کرد و کسانی را که مصاب به سوء تغذی بودند، کارت می‌داد تا مواد غذایی دریافت کنند. جواب سوالی را که چند لحظه پیش پرسیدید، حالا می‌دهم. در منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف نظامی‌ها بودند که مشغول دفاع از مردم خود بودند.

 رویش: برخورد نیروهای مسلح که در منطقه بودند با شما چطور بود؟ برخورد شان آمرانه بود یا دوستانه؟ آن‌ها سپاس‌گزار بودند و به عنوان مهمان از شما پذیرایی می‌کردند یا برخورد شان بد بود؟ در مجموع روش برخورد شان با شما چطور بود؟

مسافر: این که بعد از مدت‌ها یک موسسه به آن‌جا کمک و گندم رسانده بود، باعث افزایش روحیه‌ی عمومی شده بود و برخورد نظامی‌ها نیز با ما بسیار خوب بود. هیچ وقت مانع فعالیت‌های ما نمی‌شدند و نمی‌گفتند که کجا می‌رویم و کجا آمدیم.

من مثلاً کارت هویت «DHSA» را داشتم که در آن نام و وظیفه‌ام نوشته شده بود. در کارت وظیفه‌ام ژورنالیست ذکر شده بود و نزد برخی از نظامی‌ها درباره‌ی کمره که سوء ظن پیش می‌آمد، من کارت شناسایی‌ام را برای شان نشان می‌دادم. در شرایط جنگی، عکس گرفتن بسیار سخت و مهم است. گاهی مجبور بودم برای شان توضیح دهم که هدف و کار ما در آن‌جا چیست که هیچ ربطی به مسایل نظامی و جنگ ندارد. برای شان می‌گفتم که من از زمین‌ها و چشمه‌های خشک، توزیع گندم و شرایط سخت زندگی مردم عکس می‌گیرم که برای سازمان جهانی غذا سند می‌شود تا آن‌ها بیشتر کمک کنند.

رویش: از قوماندانان و فرماندهان محلی آن‌جا نام کسی به یاد تان مانده است؟ کسی که به عنوان سرگروپ با شما گپ زده باشد و از شما توضیح خواسته باشد که کی هستید و از کجا آمده‌اید؟

مسافر: بلی، در آن‌جا استاد محقق کلان و بزرگ منطقه بود. ضمناً جنرال قاسمی را من در آن‌جا دیدم.

رویش: شما جنرال قاسمی را در منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف دیدید؟

مسافر: بلی، ایشان را در دره‌‌ی صوف دیدم. جنرال قاسمی وقتی خبر شد که ما برای مردم گرسنه و بی‌بضاعت دره‌‌ی صوف گندم و مواد خوراکه آورده‌ایم، بسیار خوش شد و یادم است که ما را به دفتر خودش هم مهمان کرد. او بسیار از ما قدردانی کرد و یادم است که یک روز با یک‌دیگر شوربا خوردیم.

رویش: شما با جنرال قاسمی در کابل نیز آشنا بودید؛ چون زمانی که از خاطرات کار تان در مرکز جهاد دانش حرف می‌زدید، جنرال قاسمی و علوی در شورای اتفاق با یک‌دیگر ارتباط داشتند. جنرال قاسمی وقتی شما را در دره‌‌ی صوف دید و این که مسافر به عنوان نقاش، هنرمند و عکاس دوران جنگ، حالا در جمع مأموران کمک‌رسان سازمان ملل آمده و به مردم گندم می‌دهد، چه واکنشی داشت؟

مسافر: او بسیار خوش‌حال شد. از این که خبر شد من اسیر بودم و رها شدم، ابراز خوش‌حالی کرد و گفت خوش‌حال است که من آزاد شده‌ام. در ضمن ایشان گفتند که کارم برای کمک به مردم، بسیار وظیفه‌ی مقدس و پاک است. این کار بزرگی‌ است که ما به مردمی کمک می‌کنیم که دچار قحطی و گرسنگی هستند. مسأله‌‌ای که هم از نظر امنیتی و هم از نظر مسایل محیطی بسیار مهم است؛ چون در یک زمان هوا به شدت سرد بود و سپس گرم شد.

آقای قاسمی از کار و دیدن ما خوش شد و در واقع من به خاطر آن فعالیت در کمربند گرسنگی مناطق مرکزی انتخاب شدم که استاد خلیلی، استاد محقق و جنرال قاسمی مرا می‌شناختند و خاطر من آسوده بود که مشکلی پیش نمی‌آید. این یک نکته‌ی اساسی است و اگر من در ولایات دیگر می‌بودم، قطعاً مشکلات زیادی احتمالاً پیش می‌آمد. من در جاهایی که فعالیت می‌کردم، اگر مجراها را نمی‌شناختم مشکل پیش می‌آمد و شما حتماً می‌دانید که در برخی موارد افراد حتا ترور شده‌اند. مثلاً چند سال پیش «ناکامورا» در ننگرهار چقدر زحمت کشید و بیابان‌ها را تبدیل به جنگل ساخت؛ آخر در بازار جلال‌آباد ترورش کردند. کسی چقدر زحمت کشید و کار کرد. یکی از دلایلی که من در این پروژه بودم و تا آخر نیز ادامه دادم، یکی‌اش همین مسأله بود.

یک نکته‌ی دیگر را نیز برای تان بگویم. زمانی که ما فعالیت را در برنامه‌ی کمربند گرسنگی شروع کردیم، مجموعاً هفت نفر خبرنگار بودیم که سه نفر ما ژورنالیست کمره‌مین بودیم و چهار نفر ما خبرنگار بودند.

رویش: آن‌ها چه کسانی بودند؟ می‌توانید نام شان را بگویید؟

مسافر: بلی، یکی عزیزی بود که تصویربردار تلویزیون ملی بود. او از برادران تاجیک و از کابل بود که در لعل و سرجنگل وظیفه اجرا می‌کرد. یکی دیگر از برادران تاجیک که من نامش را فراموش کرده‌ام، اما در منطقه‌ی یکاولنگ کار می‌کرد.

یکی دیگر از همکاران ما که نجیب نام داشت و از قوم پشتون بود. انجنیر نجیب در دایکندی وظیفه اجرا می‌کرد. بسیاری از همکاران ما به سفر اول شان که رفتند و سختی، مشقت راه، سرمای کشنده‌ی مناطق مرکزی و مسیر راه به خصوص منطقه‌ی جلریز را که دیدند، وقتی به کابل برگشتند، گفتند که حاضر نیستند دوباره به سفرهای این چنینی بروند. آن‌ها وظایف شان را رها کردند و از دفتر رفتند. شاید این همکاران ما به خاطر امنیت مسیر راه و حضور طالبان ترسیدند؛ وگرنه مناطق مرکزی از نظر امنیتی مشکلی نداشت.

مردم علف‌جوش‌داده می‌خوردند!

رویش: وقتی به منطقه‌ی حسنی رفتید تا کودکان مصاب به سوء تغذی را شناسایی کنید، به قریه‌ها و مناطق اطراف هم رفتید؟ وقتی سروی تان را تکمیل کردید، وضعیت را چگونه دیدید؟ آیا به صورت آماری به یاد تان است که به طور متوسط چند کودک را در چند قریه پیدا کردید که دچار سوء تغذی بودند؟ وضعیت عمومی زندگی مردم را چگونه دیدید؟ آیا از این مسایل چیزی در خاطر تان مانده است؟

مسافر: بلی، در منطقه‌ی چهاردِه دره‌‌‌ی صوف کمی زمین‌های زراعتی سبز بودند. گندم کاشته بودند؛ اما کشت و کار للمی نبود.

باید بگویم که محاصره‌ی اقتصادی پنج‌ساله‌ی طالبان تأثیراتی بسیار عمیق و ناگوار روی اقتصاد و سطح زندگی مردم گذاشته بود و روی همه ابعاد زندگی مردم تأثیر کرده بود؛ اما چهاردِه نسبتاً خوب بود. از آن‌جا وقتی به کوته رسیدیم و به جاهای دیگر رفتیم، مناطقی مثل زرسنگ و شولونگ بسیار خشک بودند. من با یکی از مردم محل در آن‌جا مصاحبه کردم، او زمین‌های للمی را به من نشان داد و گفت ما به هزاران امید در این زمین‌های للمی گندم پاشیدیم؛ ولی باران نشد و گندم‌های ما نیز هدر رفتند. من دیدم که گندم‌ها کم کم سبز کرده‌اند؛ اما در فاصله‌های بسیار دور و بسیار ناتوان و ضعیف که مطمیناً به خوشه هم نمی‌رسیدند.

این آدم به من تپه‌های زرسنگ را که تعداد شان نیز بسیار زیاد بودند، نشان داد و گفت که این تپه‌ها در گذشته کاملاً سبز و گندم بودند؛ اما زمانی که ما در آن‌جا بودیم، تمام تپه‌ها خاک و باد می‌شد. منطقه‌ی شولونگ دره‌‌ی صوف نیز منطقه‌ی کوچکی بود که در آن پانزده تا بیست فامیل زندگی می‌کردند. وقتی به منطقه رسیدیم، دیدیم که تعدادی از مردان و زنان به دامنه‌های تپه رفته‌اند و با دقت مقدار کمی سبزی را که در برخی جاها روییده است، جمع‌آوری می‌کنند.

رویش: یعنی برای مردم فرق نمی‌کرد که نوعیت علف و سبزی چیست؟ آن‌ها هر نوع سبزی را جمع می‌کردند؟

مسافر: طبعاً که مردم برخی علف‌ها و سبزی‌ها را می‌شناختند و تعدادی را که نمی‌شناختند، نیز جمع می‌کردند. یادم است از یکی پرسیدم زنانی که به دامنه‌های تپه رفته‌اند، مصروف چه کاری هستند؟ او گفت به خاطر قحطی و گرسنگی و برای آن که گندم در منطقه بسیار کم و گران است، رفته اند تا علف جمع کنند. او گفت مردم علف را از کوه می‌آورند، جوش می‌دهند و با وجودی که بسیاری شان روغن هم ندارند، علف جوش داده شده را می‌خورند. او گفت این روزها مردم از چهل و هشت نوع علف استفاده می‌کنند که برخی علف‌ها مشکل زهری بودن داشته و برخی  افراد با خوردن آن تلف شده‌اند.

رویش: یادم است وقتی از کمربند گرسنگی قصه می‌کردید، از مردمی یاد می‌کردید که سنگ‌های نرم و خاصی را آرد کرده و آن را با آرد گندم مخلوط می‌کردند تا وقتی پخته شد، فرزندان شان آن را دیرتر هضم کنند. این مسأله در همین سفر و مثلاً در مناطق شولونک و حسنی بود یا در جایی دیگر و زمانی دیگر؟

مسافر: نخیر. آن مسأله در لعل و سرجنگل و در دره‌ی «قاش دراز» بود که من از ماجرا و آن تراژدی غم‌انگیز عکس هم گرفته بودم. آن سنگ را به نام «ریگگ سنگ» می‌گفتند که من یک مقدار آن را آورده بودم و این یک قصه‌ی دیگر است که به آن خواهیم رسید.

مو مجبوریم که ای ره بخوریم!

رویش: پس از دیدن این صحنه‌ها چه تصویری از مناطقی مثل شولونگ دارید؟ چند کودک را شناسایی کردید که به سوء تغذی مصاب بودند؟ آیا مادرانی هم بودند که به خاطر گرسنگی و کمبود انرژی سقط جنین کرده باشند و یا مریض شده و به کودکان شان شیر داده نتوانند؟

مسافر: در افغانستان شرایط طوری است که درباره‌ی برخی مسایل نمی‌توان حرف زد. سارنوال‌های افغانستان که بیشتر شان رشوه‌‌بگیر نیز هستند، در دو مسأله آدم را بسیار محکم می‌گیرند: یکی مسأله‌ی ناموس و دیگری دولت، دین و مذهب.

این‌ها معمولاً بهانه‌ی بسیار خوب و لقمه‌ی بسیار چرب و گرم برای شان است. به همین خاطر و برای رعایت مسایل اخلاقی و عرف جامعه، ما به خود اجازه نمی‌دادیم که از یک خانم درباره‌ی سقط جنین سوال کنیم. ما این سوال را حتا از مردان نیز نمی‌توانستیم بپرسیم که در این منطقه کسی دچار این عارضه شده است یا نه! این چیزها مسایلی حساس اند. به همین خاطر ما هیچ وقت چنین سوال‌ها را از کسی نه پرسیدیم و نه داشتیم.

رویش: مردم در این ارتباط با یک‌دیگر صحبت نمی‌کردند؟

مسافر: مردم نیز در این مورد هیچ حرفی نمی‌زدند. داکتر مؤسسه‌ی ما یک کسی به نام هاشمی بود که یک آدم قوی هیکل و یک رفیق کاکه و جانانه بود که یک ریش سفید برفی دراز هم داشت. او کارش این بود که اطفال مصاب به سوء تغذی را شناسایی کند و زمانی که اعلان می‌شد که مردم کودکان شان را به مسجد یا منبر قریه بیاورند، او کودکان را دیده و یادداشت می‌کرد که چه کسی دچار سوء تغذی است و چه کسی نیست.

داکتر کودکان را معاینه می‌کرد و من بیشتر متوجه چهره و لباس‌های مردم بودم. اگر به یاد تان باشد من در سال ۲۰۰۲ در دفتر آیینه فوتو یک نمایشگاه عکس به نام «زمستان گرسنگی هزارجات» داشتم. پوستر آن نمایشگاه تصویر کلوز اپ یک دختر با موهای ژولیده بود که آن  عکس را من از قریه‌ی شولونگ دره‌‌ی صوف گرفته بودم.

چهره‌های مردم بسیار درد کشیده، متأثر از سال‌ها قحطی و گرسنگی، صورت شان ترقیده و دست‌های شان کفیده بودند که نشان از خشونت طبیعی آن دیار داشت. لباس‌های مردم اکثراً ژولیده و مندرس بود که از دور فهمیده می‌شد بارها و بارها شسته و پوشیده شده است. در برخی نقاط مردم فقیر وقتی سال‌ها مادر یک لباس را می‌پوشد، آن را دور نمی‌اندازد و سپس دخترش که بزرگ شد، آن را می‌پوشد یا دختران که بزرگ شدند، لباس‌های خود را نگه می‌دارند تا خواهر شان وقتی بزرگ شود، آن را بپوشد. پسران نیز در بسیاری موارد این گونه هستند. کودکان را من می‌دیدم که پیراهنش یک رنگ است و تنبانش رنگی دیگر دارد و لباس شان دو رنگی است که نشان از فقر گسترده در آن دیار بود. این تصویرها برای من بسیار دردآور و زجردهنده بود.

در شولونگ یک بار دیدم که سه چهار خانم و چند دختر در یک جایی جمع هستند و علف‌هایی را که قبلاً دیگران از کوه آورده بودند، از یک‌دیگر جدا می‌کنند. نزدیک رفتم و سلام کردم. البته باید بگویم که همیشه یک مرد ریش‌سفید از خود قریه همراه من بود که وقتی به جایی می‌روم، بتوانم راحت‌تر با مردم حرف بزنم و از آنان عکس بگیرم. از آن خانم‌ها نیز عکس گرفته‌ام که بعداً برای تان می‌فرستم. یکی از آن مادران به من گفت که دیر وقت است که آن‌ها از علف‌های خودرو و به قولی علف‌های هرزه‌ی کوه و بیابان استفاده می‌کنند. از ایشان پرسیدم که چرا از این علف‌ها می‌خورید و چطور از مواد غذایی دیگر استفاده نمی‌کنید. از او پرسیدم که چقدر از گوشت، حبوبات، برنج، کچالو و سبزیجات دیگر استفاده می‌کنید.

او گفت خود تان می‌بینید که در منطقه خشک‌سالی است. قحطی، جنگ و بدبختی موجب شده است که ما مواشی نداشته باشیم و طبعاً از مواد غذایی که شما نام بردید، استفاده نمی‌توانیم. در ضمن او یک دخترک را به من نشان داد که سیزده یا دوازده ساله و بسیار مقبول هم بود. حتماً می‌دانید که در برخی نقاط مناطق مرکزی به خصوص در منطقه‌های شولونک و حسنی و دره‌‌ی صوف دختران خرد سال در مجموع آن زمان کلاه می‌پوشیدند. دخترهای کوچک کلاه می‌پوشیدند و دخترهای بزرگ‌تر هم کلاه و هم چادر همیشه بر سر داشتند. این دخترک یک دستمالک گل‌دار و یک کلاه به سر داشت. یک دختر مقبول و زیبا.

آن خانم گفت که این دخترک شَل (فلج) است و راه رفته نمی‌تواند. دختر بسیار زیبا و خوشکل. من تصور کردم که شاید این که می‌گویند دخترک شل است به آن خاطر باشد که اگر بگویند او شل است، ما دل مان بسوزد و کارت گندم و مواد غذایی به آن‌ها بدهیم. خواستم که اگر ممکن باشد دخترک را کمک کنند تا بیاستد و راه برود و دیدم که دخترک واقعاً فلج است.

مشکلی که کمبود مواد غذایی، محاصره‌ی اقتصادی، کمبود ویتامین‌ها و گرسنگی مسبب آن بود. باید بگویم که جنگ، بدبختی، گرسنگی، قحطی و نابسامانی، دمار از روزگار مردم در آورده بود. من از آن‌ها خواستم اگر اجازه دهند از شان عکس بگیرم. از آن‌ها و از آن دخترک عکس گرفتم که مشغول جدا کردن علف‌ها از یک‌دیگر بودند.

یک جایی دیگر قدم می‌زدم و یا جایی می‌رفتم. وضعیت بسیار رقت‌آوری را مشاهده کردم. قریه به شکلی بود که نفوسش زیاد نبود و مردم دیدند که ما دو نفر از موسسه به آن‌جا رفته‌ایم. یکی داکتر و یکی من که اکثریت مردم مرا به نام انجنیر صدا می‌زدند. به همین خاطر مردم با ما احساس نزدیکی داشتند و کسی خود را از ما پنهان نمی‌کرد و این‌گونه نبود که کسی با ما حرف نزند و مشکلات خود را بیان نکند.

یک جایی دیدم که یک مادر در داخل یک «کرایی» (ظرف بزرگ) سبزی‌ها را انداخته و زیر آن نیز آتش روشن کرده و با یک چیزی آن را شور می‌دهد. اگر وضعیت عادی می‌بود، شاید این خانم دقیقاً کاری را می‌کرد که دیگر مردمان نازنین ما می‌کنند. سبزی را که می‌پزند، معمولاً روغن، پیاز، چارمثاله و امثال آن را با آن اضافه می‌کنند تا خوش‌مزه بیاید؛ اما آن خانم سبزی‌ها را فقط با آب می‌پخت و هیچ چیز دیگری نداشت تا با آن سبزی اضافه کند. او در حالی که سبزی را روی آتش می‌پخت، یک کودک دو ساله و پا برهنه‌اش آن‌جا بود. کودکی که پیراهن آبی به تن داشت و تنبان به پایش نبود.

از این خانم پرسیدم که خواهر جان چه می‌پزید. گفت علف را پخته می‌کند. او گفت که خانواده در مجموع از این علف‌ها می‌خوریم. من از او پرسیدم که با این علف چه چیزها را اضافه کرده‌ای. او گفت به غیر از آب و علف چیزی دیگری در ظرف نیست. از او پرسیدم که چرا روغن یا چیز دیگری به آن نزده‌ای. او گفت نه تنها من که همه‌ی خانواده‌ها روغن ندارند. اگر باشد هم بسیار کم است. اگر کسی روغن داشته باشد ما به او خان می‌گوییم. او گفت که کمی نمک هم به آن علف‌ها اضافه می‌کنیم!

از او پرسیدم که این علف را چطور می‌خورید؟ با این وضعیت، آیا خوردن این علف مشکل نیست؟ او گفت که وقتی آدم گرسنه باشد، سنگ و خاک را هم که بخورد، مزه‌دار است. او با لهجه‌ی محلی به من گفت «بیرار مه، مو مجبوریم که ای ره بوخریم، چاره نی‌یه»!

با دیدن آن صحنه‌ها من واقعاً متاثر شدم. به خصوص وقتی پاهای آن طفلک را دیدم که برهنه است و آماس کرده است. عکس آن کودک پا برهنه را نیز گرفتم که آن‌جا ایستاده و چشمش به علف دوخته شده است که کی پخته می‌شود.

من بسیار سعی کرده‌ام که در این عکس‌ها قانون فوتوژورنالیزم را رعایت کنم که می‌گوید تصاویر باید کاملاً طبیعی باشد، عکس‌ها دست‌کاری نشده باشند؛ اما با تغییر زاویه آن چیزی که اتفاق افتاده است، کاملاً طبیعی عکاسی شود. من از آن کودک عکس گرفتم و آن را در یک تابلو نیز کار کرده و نقاشی کردم. آن مادر به من گفت که خود تان ببینید که این کودک از این علف‌ها خورده و پاهایش آماس (ورم) کرده است. چیزهایی که آن زمان من در مناطق مرکزی و آنجا دیدم برایم بسیار دردآور بودند. داکتر که همراه ما بود نیز بی‌نهایت زحمت می‌کشید و تلاش می‌کرد تا کودکان نیازمند کمک را شناسایی کند.

عکس‌هایی که هزار کلمه حرف دارند

رویش: گفتید در شولونگ وضعیت مردم از نظر فقر، قحطی و گرسنگی بسیار وخیم بود؛ شما به عنوان کمک‌کننده برای آن همه گرسنگی چه چیزهایی برای آن مردم بردید و چه موادی در اختیار شان قرار دادید؟

مسافر: ما در شولونگ به خاطر سروی رفته بودیم که من باید از مشکلات مردم عکس بگیرم و گزارش تهیه کنم. من از فقر، گرسنگی، خشونت طبیعت و قحطی عکس گرفته و گزارش تهیه می‌کردم و داکتر هاشمی نیز کودکانی را که مصاب به سوء تغذی بودند، معاینه و شناسایی می‌کرد.

رویش: شما وقتی گزارش تهیه کردید و از بدبختی‌های مردم عکس گرفتید و آن را به کابل آوردید، آیا این گزارش‌ها و عکس‌های شما باعث توجه ویژه‌ی WFP یا موسسه‌های کمک‌کننده‌ی دیگر به این مردم و منطقه شد یا خیر؟

مسافر: حتماً. وقتی ما آن‌جا را سروی کردیم، به این معنا بود که صلاحیت کارت‌ها نزد ما بود؛ یعنی داکتر هاشمی در جایی که بحران بیشتر بود، کارت بیشتری توزیع می‌کرد تا مردم از مناطق شولونگ و زرسنگ پنج یا شش کیلومتر راه آمده و کمک‌ها را از منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف می‌گرفتند.

رویش: در مناطقی که آن زمان شما گشت و گذار داشتید، با موتر می‌رفتید یا با پای پیاده می‌رفتید؟

مسافر: اکثریت وقت و بیشتر جاها را پای پیاده می‌رفتیم و برخی وقت‌ها مردم منطقه که به ما لطف داشتند، اسب و مرکب در اختیار ما قرار می‌دادند تا زیاد خسته نشویم. در غیر آن این مناطق را ما پیاده طی می‌کردیم.

رویش: بعد از آن که سروی تان را در منطقه شولونگ، زرسنگ و جاهای دیگر تکمیل کردید، چه کار کردید، کجا رفتید و چه مسیری را در پیش گرفتید؟

مسافر: وظیفه‌ی ما که در شولونگ و زرسنگ تمام شد و من توانستم از آنجا پرتره‌های بسیار جالب بگیرم، به سوی کابل حرکت کردیم. عکس‌هایی که گرفته بودم، چهره‌هایی را نشان می‌داد که هر کدام شان به اندازه‌ی یک جلد کتاب حرف دارند. برخی از آن عکس‌ها به نظر من البته نه چند کلمه و یا هزار کلمه که به اندازه‌ی یک جلد کتاب حرف و حدیث دارد. تصاویری که خیلی حرف، خیلی درد و خیلی پیام دارند. البته این‌ها را برای کسانی می‌گویم که هنر را می‌فهمند، حس دارند، درد دارند، درک دارند، بشیریت را دوست دارند و تاریخ را می‌فهمند. این حرف‌ها برای آن‌ها است.

ما دوباره به سمت کوته حرکت کردیم. این را هم برای تان بگویم که آبی که به سمت دهی دره‌‌‌ی صوف می‌رود نیز شروعش از منطقه‌ی کوته است. یعنی سرچشمه‌ی آن در کوته است. یک منطقه به نام آهنگران است که از آن هم رد شدیم. به ساحه‌ی چارده رسیدیم. در آن منطقه یک دیوار بسیار قدیمی بود که یک طرف آن هنوز هم مانده بود و مردم می‌گفتند که چنگیزخان مغول به این منطقه آمده بوده و این قلعه‌ی چنگیز خان بوده است.

به مسیر مان ادامه دادیم تا منطقه‌ی حسنی رسیدیم و در آن‌جا وظیفه‌ی ما به پایان رسید و تصمیم بر آن شد که باید به سمت مزار شریف رفته و از آن‌جا به سمت کابل برویم.

حرکت به سوی کابل

رویش: وقتی از دره‌‌ی صوف به سمت مزار شریف حرکت کردید، چند نفر بودید؟

مسافر: دو نفر. من بودم و داکتر هاشمی. البته کارمندان موسسه‌ی CCA یک گروه کلان بود که یک دکان و یک جای دیگر را کرایه گرفته بودند و آن‌ها در منطقه بودند. ما دو نفر فقط به سمت مزار راه افتادیم و از حسنی دره‌‌ی صوف آمدیم به یک منطقه که نامش بازار سوخته بود. بازار سوخته در منطقه‌ی سر اولنگ واقع شده و در دو طرف سرک دکان‌ها بود.

خانه‌هایی که نزدیک دکان‌ها و سرک بودند، سوخته بودند و ما از مردم پرسیدیم که چرا وضعیت این گونه است. گفتند یک بار که طالبان این منطقه را گرفته بودند، منطقه را خراب کردند و آتش زدند. ما دوباره آن‌ها از ساحه دور کرده و کنترل را به دست گرفتیم. ما از آن‌جا که رد شدیم، به منطقه‌ی دهی دره‌‌ی صوف رسیدیم. سابق ولسوالی دره‌‌ی صوف در منطقه‌ی سر اولنگ بوده است که در آن منطقه، هزاره‌های شیعه مذهب، قزلباش‌ها و سادات زندگی می‌کنند.

بعدها مرکز ولسوالی را از آن‌جا به ساحه‌ی دهی انتقال دادند که در منطقه‌ی دهی، تاجیک‌ها، اوزبیک‌ها و هزاره‌ها زندگی می‌کنند. ما از منطقه‌ی دهی دره‌‌ی صوف یک موتر جیپ روسی را کرایه کردیم که به مزار برویم. پیش از آن که حرکت کنیم، تمام چیزها و موادی را که با خود داشتیم در آن جاسازی کردیم. مثلاً من تیپ رکوردر داشتم که برخی مصاحبه‌ها را با آن انجام می‌دادم. یک کمره‌ی عکاسی زینت روسی نیز همراهم بود. بستره‌های خواب چریکی داشتیم که در برخی نقاط از آن استفاده می‌کردیم.

وقتی که می‌خواستیم به سمت مزار حرکت کنیم، کمره‌ی عکاسی را داخل بستره‌ی چریکی پیچیدم و پنهان کردم. کمره‌ی پنجاه میلی‌متری آنالوگ با نگتیف و رول فیلم کار می‌کرد و همه چیزش هم دستی بود. یعنی کل تنظیماتش باید با دست انجام می‌شد و اتومات نبود. این کمره را داخل بستره‌ی چریکی گذاشتم و در یک جایی جابجایش کردم.

لباس‌ها، دستکول‌ها و اسناد دیگری هم که داشتیم در پشت سر موتر جابجا کردیم. من یک بکس دستی زنجیرک‌دار داشتم که تیپ ریکاردر را داخل آن گذاشته بودم. کست یا نوارهایی همراهم بود که با مردم درباره‌ی طالبان حرف زده بودم و مردم از حمله‌ها و ظلم طالبان سخن گفته بودند. به همین خاطر من کست یا نوار مصاحبه را باز کردم، نوار یا فیته‌ی آن را برعکس گذاشتم و آن را محکم کردم تا اگر کست داخل تیپ هم گذاشته شود، چون برعکس می‌چرخد، فهمیده نشود که چه چیزی داخل آن است. در واقع نیز این‌گونه بود و وقتی کست را داخل تیپ می‌گذاشتی فقط یک سر و صدای نامفهوم بود و چیزی از حرف‌ها فهمیده نمی‌شد.

رول فیلم‌هایم را نیز در یک دستکول جابجا کردم. یک دستکول داشتم که سه منزل داشت. در منزل اول و دوم آن لباس‌هایم را گذاشته و در طبقه‌ی زیر آن رول فیلم‌هایم را جابجا کرده بودم.

رویش: این تکنیک برعکس گذاشتن رول نوار یا فیته را از کجا یاد گرفته بودید؟

مسافر: من بسیار موسیقی شنیده‌ام و همین حالا نیز شاید بیش از سه صد یا حتا چهار صد کست دارم که آهنگ‌های استاد سرآهنگ، جگجیت سینگهـ، ظاهر هویدا، ناشناس، موکش، لتا منگیشکر و هنرمندانی مثل غلام علی خان و مهدی حسن و غیره اند.

من موسیقی زیاد می‌شنیدم و این مسأله را زیاد تمرین کرده و خودم تجربه کرده بودم که مثلاً یک کسیت را سر چپه انداختم، دیدم که اصل صدا نیست و همه چیز به‌هم می‌ریزد. روی این تجربه من آن کسیت را برعکس کرده بودم.

در ایست بازرسی طالبان

رویش: طالبان هم اگر آن را گیر می‌آوردند، در نهایتش آن را پاره کرده و دور می‌انداختند یا نه کارش نداشتند؟ چطور؟

مسافر: حالا برای تان قصه می‌کنم؛ چون به نظرم این مسأله جالب است. علاوه بر آن که این کار را کرده بودم، دو تا کسیت را پهلوی یک‌دیگر گذاشته و آن را داخل کاغذ سفید گذاشته و با چسب خوب محکم کرده بودم. یعنی چهار تا کسیت را این چنین بسته‌بندی کرده بودم که در همان بیک دستی‌ام بود. خود تیپ‌رکوردر نیز بود که باطری‌اش را دور انداخته بودم تا روشن نشود و بگویم خراب است. در مسیر راه هم از منطقه‌ی دهی دره‌‌ی صوف تا منطقه‌ی سفید کوتل راه بسیار پر پیچ و خم دارد که یک منطقه به نام مسعود یاد می‌شود. از آن منطقه گذشتیم و در سر کوتل، یک زنجیر یا یک خط است که طالبان نیز هستند. هر موتری که به آن‌جا می‌رسید، باید تلاشی می‌شد. این‌جا ایست بازرسی طالبان بود.

وقتی به آن‌جا رسیدیم، طالب مسلح نزدیک شد و پرسید که شما چه کسی هستید و از کجا آمده‌اید. برایش گفتم، کارمندان موسسه هستیم و از سوی WFP به این منطقه گندم کمک شده است. هاشمی گفت من داکتر هستم و من گفتم که خبرنگارم و به خاطر مسایلی مثل خشک‌سالی و مشکلات این چنینی به این‌جا آمده‌ایم. طالب گفت خوب است.

با این‌هم، آن طالب که یک چشمش نیز متأسفانه معیوب بود، ما را تلاشی کرد. من کارت خود را برایش نشان دادم و او چون بی‌سواد بود، نفهمید که در کارت چه نوشته است. من برایش فهماندم که کارمند موسسه هستم. او من و داکتر هاشمی را تلاشی کرد و دید که ما اسلحه و چیزی همراه خود نداریم. خوش‌حال شدم که از آن‌جا به سلامت عبور کرده‌ایم.

یک بار دستکول دستی مرا دید و پرسید این چیست. گفتم اسناد موسسه داخلش است. دستکول را باز کرد و چشمش به تیپ رکوردر افتاد و گفت این که تیپ است.  گفتم بلی، این خراب شده است و برای تعمیر به مزار می‌برم. به هرصورت، او بعد از بررسی ما به سمت پشت سر جیپ رفت.

دستکول‌ها و بستره‌ی چریکی مرا بیرون کشید. دستکولم را دو طبقه‌اش را دید و گفتم که لباس‌هایم در آن است. سپس بستره‌ی چریکی را باز کرد و کمره‌ی عکاسی را یافت. پرسید که این چیست؟ از نوع برخورد و نگاهش فهمیدم که تا آن روز کمره‌ی عکاسی را ندیده بود.

پرسید که این را چه می‌کنی؟ گفتم که با این کامره از توزیع شدن گندم به مردم عکس می‌گیرم تا برای موسسه‌های کمک‌کننده بفرستیم و این عکس‌ها اسناد شود. این طالب یک‌چشمه، لنز کمره را به سمت خودش گرفته و پشت کمره به سمت من گرفته بود.

قوماندان آن‌ها در فاصله‌ی صد متری ما بود. او که دید موتر ما بسیار معطل شد و این طالب زیاد از ما سوال می‌پرسد، از بالا صدا کرد که چه خبر است؟ طالب گفت که این‌ها کارمندان موسسه هستند و با خود کمره و تجهیزات دارند. قوماندان گفت نزد من بفرستش.

نزد قوماندان رفتیم. پرسید که چه کاره هستید؟ برایش کارت خود را نشان داده و خود را معرفی کردیم. او گفت چطور به دره‌‌ی صوف آمدید و از کدام راه وارد آن‌جا شده‌اید؟ برایش گفتیم که از کابل به سیاه‌خاک، یکاولنگ و سپس به دره‌‌ی صوف آمده‌ایم. پرسید کسی شما را اذیت نکرد و ما گفتیم به ما کسی کار ندارد؛ چون ما کارمندان موسسه هستیم. پرسید که کمره برای چه چیزی همراه ما است. برایش گفتم وقتی سازمان غذایی جهان WFP کمک می‌کند نیاز به سند دارد و ما مجبور هستیم که عکس بگیریم. از ما پرسید که چه زمانی پس به دره‌‌ی صوف می‌آیید. گفتیم شاید یک هفته بعد بیاییم. او گفت هر وقت پس آمدید، یک‌دانه دستکول بیاور که سه چهار جوره لباس در آن جای بگیرد. وعده دادیم که دستکول را برایش می‌آوریم. خداحافظی کرد و ما را اجازه داد که برویم.

در نهایت از این ایست بازرسی رد شدیم. من به خاطر کمره و کسیت‌هایی که همراهم بودند واقعاً ترسیده بودم که می‌توانست بسیار خطرناک باشد. آن‌جا خداوند به ما رحم کرد. به مزار رفتیم. شب را در موسسه‌ی CCA بودیم و فردایش به سمت کابل راه افتادیم. با موترهای تکسی از مزار حرکت کردیم. موترهایی که چهار نفر جا داشت. یک نفر پیش رو و سه نفر پشت سر.

وقتی به کابل رسیدیم، به دفتر موسسه‌ی DHSA که در کلوله پشته بود، رفتیم. شب را البته به خانه‌ی خود رفتیم و فردایش من ابتدا به دفتر DHSA رفتم تا مصارف و هزینه‌های سفر را با آن‌ها حساب کنم. مسوول مالی ما «جاهد» نام داشت که انسان بسیار شریف و خوش‌برخوردی بود. یک کسی دیگر نیز در بخش مالی بود که حاجی یوسف نام داشت و او نیز آدم بسیار خوب و نازنینی بود. پس از حساب و کتاب و دریافت معاش به من گفتند که یک هفته می‌توانیم در کابل باشیم.

گفتند که دفتر کمره خریده است. شهیر ذهین آن را خریداری کرده و به بخش مالی سپرده بود؛ چون حاجی یوسف جدا از مسوولیت در بخش مالی، مسوول توزیع امکانات نیز بود. بعد از یک هفته استراحت وقتی به دفتر رفتم، یک پایه کمره‌ی عکاسی و یک پایه کمره‌ی فیلم‌برداری تحویل من دادند.

لحظه» در عکاسی تکرارپذیر نیست!

رویش: نگتیف‌هایی را که داشتید و عکس گرفته بودید، کجا شدند؟

مسافر: آن را به دفتر تحویل دادم. نگتیف‌ها نزد دفتر بود و زمانی که چاپ کردند، بعد از آن نگتیف‌هایش را توانستم بگیرم و نزد خودم نگه‌داری شان کنم. این قصه مربوط دور اول عکاسی از مناطق مرکزی بود. در دوره‌ی دوم، زمانی که کمره به من داده شد، رول فلم نیز به من تحویل دادند. در آن زمان در هر بسته ده رول فلم بود و معمولاً بیست رول فیلم به من می‌دادند که دوبسته می‌شد؛ چون من دیر می‌ماندم و باید فلم برای عکاسی می‌داشتم. کاری که من می‌کردم این بود که وقتی بیست حلقه فلم را از دفتر می‌گرفتم، سی حلقه‌ی دیگر را من شخصی و از جیب خودم می‌خریدم. این بود که من هم برای دفتر عکاسی می‌کردم و هم برای خودم.

وقتی رول فیلم دفتر تمام می‌شد، یک رول دیگر از فیلم‌های خودم را در کمره انداخته و برای خودم عکاسی می‌کردم. بعداً فلم موسسه را برای آن‌ها می‌دادم و از خودم را نزد خود نگه می‌داشتم.

 رویش: آیا این‌گونه نمی‌شد که سوژه‌های ناب و خوب را برای خود تصویربرداری کنی و آن‌هایی را که فقط جنبه‌های خبری داشتند، به موسسه تحویل دهی؟ یا این که در هر دو موضوع با دقت کافی کار می‌کردی و تفاوت زیادی بین این دو تا نبود؟

مسافر: برای من این مهم بود که وقتی شهیر ذهین و موسسه به من به عنوان خبرنگار و ژورنالیست اعتماد کرده‌ بودند، از اعتماد آن‌ها سوء استفاده نشود. این مشخص بود که در آن زمان، یعنی دوره‌ی اول طالبان، عکاسی و کارهایی که من می‌کردم واقعاً خطرناک بود؛ چون عکس و تصویر حرام بود و عکاسی نیز حرام بود. روزهایی که تصویربرداری و عکاسی حرام بود و کسی جرأت این کار را نداشت، من حقیقتاً جانم را به خطر انداخته و موضوعات روز را ثبت می‌کردم.

نکته‌ی مهم این بود که شهیر ذهین در فرانسه درس خوانده بود و یک آدم بسیار خوب و تحصیل‌کرده بود و روشن‌فکر. آن‌چه برایش ارزش داشت زبان تصویر بود. فلم و عکس زبان بین‌المللی است و چهره‌ی گویای یک انسان درددیده. هم‌چنان عکس و فلم جلوه‌های طبیعت بکر را از خشکی‌هایی که چشم هر انسان بااحساس را می‌سوزاند تا سرسبزی‌های چشم‌نوازی که روح و روان انسان را تازه می‌کند، بازتاب می‌بخشد.

برای شهیر زهین ثبت عکس و فلم از آن شرایط مهم بود و نگه‌داری عکس و فلم نزد کسی که قدر آن را می‌دانست، چه آن شخص عکاس بود و یا دفتر، ارزش داشت. به نظر او، عکس و فیلم بر غنامندی آرشیف تصویر گویای افغانستان می افزود.

او مرا برای عکاسی تشویق می‌کرد. تصورمن آن بود که تمام عکس‌هایم برای تاریخ و آرشیف کشورم هستند. برایم مهم نبود که این عکس‌ها نزد خودم است یا موسسه. من می‌دانستم که موسسه نیز قدر و قیمت کارهایم را درک می‌کنند و به همین خاطر، هر عکسی را که ثبت می‌کردم، دیدگاهم این بود که این تنها یک عکس نه، بلکه کاری برای تاریخ و آرشیف است.

در عکس‌های خبری و غیر خبری چه در رول‌ فیلم‌های دفتر و یا از خودم، رویکرد و نگاه من یکی بود. من زمانی که عکس خبری و یا غیر آن می‌گرفتم، جدا از رعایت مسایل هنری، سعی می‌کردم که عکس‌ها و تصاویرم درد مردم را منعکس کنند. عکس از مردمی که دست و روی شان ترقیده و پاره پاره شده است، جوراب‌های شان پر از پینه است، لباس‌های شان کهنه و رنگ رفته و پاره پاره و گاهی پر از پینه‌دوزی است. قیمت یک جوراب چند است؟ شاید شما در افغانستان با یک دالر بتوانید بیست دانه جوراب بخرید؛ اما من در آن‌جا دیدم که یک آدم، جورابش را از شش جای پینه کرده است. چیزهایی که من از آن‌ها هم فلم و هم عکس گرفته‌ام. تصاویری که واقعاً تکان‌دهنده اند. عکس‌هایی که پیام خود را دارند و اگر من نتوانم پیام آن را به خوبی درک کنم، هیچ شک نیست که آدم‌های بااحساس، دانشمند، خبرنگاران، هنرمندان، تاریخ نویسان، فعالان جامعه‌ی مدنی، فعالین حقوق بشر، مردم خیرخواه و دلسوز جامعه و عده‌ای از سیاست‌مداداران واقعی مردم که با درد مردم می‌سوزند، پیام آن را درک می‌کنند و هم‌چنان کسانی هستند که از آن تصاویر برداشت‌هایی گوناگون داشته باشند.

رویش: شما به عنوان یک هنرمند، حتماً این را می‌دانید که بسیاری از سوژه‌ها تکرارپذیر نیستند؛ یعنی فراّر اند و ممکن است یک سوژه در یک لحظه در موقعیت خاصی باشد که شما از آن عکس می‌گیرید و ممکن است دیگر هرگز آن صحنه تکرار نشود. شما سوژه‌هایی داشتید که با رول فیلم موسسه گرفته باشید و بعد بگویید که این سوژه را باید برای خودم نیز ثبت کنم. تلاش کردید که این سوژه‌ها دوباره به دست بیاورید؟

مسافر: قبلا برای تان در باره‌ی دو نفری که زمین را قلبه می‌کردند گفتم. با وجودی که آن عکس در «هزاره‌جات اسیستنت نیوز لتر» به صورت رنگه چاپ کرده بودند؛ اما من توانستم آن رول فیلم را به دست آورده و نزد خودم آن را حفظ کنم.

این به آن خاطر بود که شهیر ذهین افغانستان را، هنر و هنرمند را دوست داشت و می‌خواست مواد نگه‌داری شود و از بین نرود. این که نزد من باشد یا در دفتر خیلی برایش مهم نبود. نکته‌‌ای را که شما اشاره کردید، بسیار یک نکته‌ی حرفه‌ای و مهم است: «لحظه» در عکاسی اصلاً تکرارشدنی نیست و دوباره به دست نمی‌آید.

برخی از سوژه‌ها را من دو بار تصویربرداری کرده‌ام؛ مثلاً در منطقه‌ی چهارده دره‌‌ی صوف یک فامیل کوچ کرده و به سمت پنجو در حرکت بودند. آن‌ها دخترک کوچک هشت یا نه ساله‌ی خود را روی مرکب با ریسمان بسته بودند. زمانی که آن‌ها از روبه‌رویم رد شدند، برایم بسیار جالب بود که من هم از آن‌ها عکس گرفتم و هم فلم‌برداری کردم. وقتی رول فلم تمام شد، فلم را تبدیل کرده فلم جدید انداختم و فاصله‌ی دوری را دویدم، از آنان گذشتم و پیشتر از آنان در مسیر شان منتظر شدم تا نزدیک شوند.

کمره‌ را دوباره آماده کردم و زمانی که سوژه، یعنی همان مرکب و دخترک کوچک به من نزدیک شد از او عکس گرفتم. او را با ریسمان به روی مرکب بسته بودند و او بیش از حد خستگی بسیار در زیر آفتاب و روی مرکب به خوابی شیرین رفته بود.

در این دو باری که من از آن سوژه عکس گرفتم، تفاوت شان فقط بگ‌روند و یا پس‌منظر است. پیش‌منظر عکس که دخترک، مرکب و لوازمی بود که روی مرکب بار بودند در هر دو عکس یکی است؛ اما بگ‌روند و یا پس‌منظر با یک‌دیگر تفاوت دارد.

Share via
Copy link