مکتب سیدالشهدا، یک قدمی رؤیا و مرگ

Image

به نام خداوند آگاهی، آزادی و برابری

در یکی از روزهای آخر ماه رمضان 1400 خورشیدی هوا صاف، آفتابی و دل انگیز بود. در آن زمان من متعلم صنف هشتم مکتب «سیدالشهدا» در حوزه سیزدهم، منطقه برچی در کابل بودم.

آن روز دقیقا هژدهم ماه ثور 1400 بود. صبح آن روز طبق معمول از بستر خواب که برخواستم، ابتدا دست و صورتم را شستم و ابتدا اتاق خودم را مرتب کردم. بعد از آن در کارهای خانه به مادرم کمک کردم و باقی مانده کارهای خانگی‌ام را تمام کردم.

حین خوردن صبحانه، با خانواده در باره‌ی جمع‌آوری فطره روزه برای مکتب صحبت کردم. مثل همیشه با شوق و مسرور آماده‌ی رفتن به مکتب شدم. بایسکل خود را گرفته و با هزار امید و آرزو به سمت مکتب رکاب زدم.

به مکتب رسیدم، در آنجا همه خوشحال بودند، می‌خندیدند و سرخوش به نظر می‌رسیدند.

به سادگی می‌شد صدای خنده‌ و بازیگوشی شاگردان را شنید. فضا پر از سرزندگی و شادی بود و امید به فردای بهتر در سیمای تک تک آن بچه‌ها موج می‌زد.

وارد صنف خود شدم، به همه سلام دادم و مشغول صحبت با آن‌ها شدم. نزدیک عید بود و دختران همه در باره‌ی روزهای عید و برنامه‌های که در آن روزها داشتند با یکدیگر صحبت می‌کردند.

بازار گپ زدن در باره‌ی لباس‌های عیدی، خینه و چگونگی استفاده از رخصتی، رفتن به خانه دوست و اقارب داغ بود.

ساعت اول درس شروع و استاد طبق معمول وارد صنف شد. استاد درس می‌داد و شاگردان نیز با علاقه به درس‌های او گوش می‌دادند.

به خاطری که مکتب ما با کمبود استاد روبه‌رو بود، آن تمام ساعت‌ها را درس نخواندیم و برخی ساعت‌های درسی خالی ماند و ما فرصت بیشتری برای حرف زدن و تبادل نظر با هم‌کلاسی‌ها داشتیم.

در ساعت آخر درسی، استاد ریاضی مان وارد صنف شد. روز آخر مکتب بود و بعد از آن به خاطر عید چند روز رخصتی داشتیم؛ به همین خاطر استاد ریاضی آن روز مثل معلمان ادبیات و مضامین غیر ساینسی، در باره داشتن رؤیا، اهمیت تلاش در زندگی، شکست‌ها، پیروزی‌ها و نشانه‌های جوانی برای ما صحبت کرد و گفت هر چه بزرگ‌تر شوید، مسئوولیت‌های تان نیز بیشتر می‌شود و شما باید مسئوولیت‌پذیر و قوی باشید.

استاد گفت که مقابل مشکلات تسلیم نشوید. او در حال صحبت بود که سر معلم مکتب وارد صنف شد.

به خاطری که من نماینده صنف بودم، از من خواست که لیست و پول جمع‌آوری شده از فطره روزه شاگردان را به او بدهم.

وقت رخصتی بود، شاگردان صنف‌های دیگر رخصت شده و به بیرون رفته بودند؛ اما ما در حال صحبت بودیم که صدای انفجار بسیار وحشتناک و بلندی را شنیدیم. همه سراسیمه شدند و هر کس به این سمت و آن طرف می‌دوید و می‌خواست راه برای نجات پیدا کند؛ اما من به همه گفتم که از صنف خارج نشده و همه به زیر میز بروند.

در همین حین صدای انفجار دوم که قدرت‌مندتر از اولی بود به گوش رسید.

استاد ریاضی و سر معلم به ما گفتند که هر چه زودتر از مکتب خارج شوید؛ به خاطری که ممکن است در مکتب نیز مواد انفجاری جاسازی کرده باشند. در همین زمان صدای انفجار سوم نیز شنیده شد.

بایسکل خودم را گرفتم و با استادم آخرین کسانی بودیم که از مکتب خارج شدیم. به ما گفتند که از مسیر کوه به سمت خانه‌های خود برویم؛ اما به خاطری که بایسکل داشتم، نمی‌توانستم از مسیر کوه به سمت خانه بروم.

خواهرم در آن زمان متعلم صنف یازدهم همان مکتب بود.

بعد از انفجار از خواهرم اطلاعی نداشتم.

به هر سمت و کوچه که می‌رفتم، صدای ناله، گریه، داد و فریاد دختران، مادران و پدران به گوش می‌رسید.

انگار محشر بود. محشری که بوی باروت می‌داد.

هر کسی به دنبال عزیزان خود می‌گشت. یکی فریاد می‌زد، دیگری نام کسی را فریاد می‌زد و بسیاری نمی‌دانستند که چه کار کنند؛ چون مسخ شده بودند.

ما قصه‌های کربلا را در ماه محرم شنیده بودیم؛ اما ندیده بودیم و آن روز من دیدم. انگار که قیامت شده بود و من نیز به دنبال خواهرم بدون هدف به این سمت و آن سمت می‌رفتم.

پس از جست‌وجو او را نیافتم و تصمیم گرفتم که با بایسکل خود به پیش روی مکتب بروم، جایی که محل انفجارها بود.

وقتی به آنجا رسیدم، صحنه‌های وحشتناکی دیدم که پیش از آن ندیده بودم. نخستین بار در عمرم، تنی را دیدم که پا نداشت، سری بریده‌ی دختری را از نزدیک دیدم که از بدن جدا شده بود.

دست و پاهای قطع شده در هر سمت دیده می‌شد، بوی گوشت سوخته، دود و غبار همه جا را گرفته بود.

صحنه‌های وحشتناکی را دیدم و کم کم احساس کردم که کنترل پاهایم را از دست داده‌ام، بایسکلم را نمی‌توانم نگهدارم و ناگهان همه چیز پیش چشم‌هایم تاریک شد و از هوش رفتم.

نمی‌دانم چقدر و چند دقیقه بی‌هوش آنجا افتاده بودم و کسی هم مرا از زمین بلند نکرده بود.

دوباره وقتی فهمیدم که در کجا هستم، از زمین بلند شدم و دوباره دنبال خواهرم بودم.

بعد از جست‌وجوی زیاد در میان کشته‌ شده‌ها و زخمی‌ها، با عبور از فضای پر از دود و ناله، خواهرم را سالم یافتم. او زخمی و کشته نشده بود.

از اینکه خواهرم را سالم یافتم، خیالم کمی راحت شد؛ اما تمام جنازه‌ها و کسانی که زخمی شده بودند، دوستان و کسانی بودند که من آن‌ها را می‌شناختم.

درد و غم عمیقی داشتم. برای لحظه‌های زیاد فکر می‌کردم که زندگی تمام شده است و من هم جزو شهدا هستم.

فکر می‌کردم همه چیز تمام شده و دیگر هیچ امیدی نیست.

من و خواهرم از آن انفجار تروریستی و بزدلانه نجات یافته بودیم؛ اما زخم عمیقی را در سراسر وجودم حس می‌کردم.

از نظر روانی آسیب جدی دیدم؛ چون من از دل یک تراژدی کامل بیرون شده بودم و جنازه‌های سوخته و تکه تکه شده‌ی دوستانم را دیده بودم.

کسانی که صبح آن روز سالم و شاد بودند؛ اما در یک لحظه پرپر شدند.

کسانی که بزرگ‌ترین گناه شان معصومیت و فراگیری علم و دانش بود. دخترانی که با دنیایی از آرزو دفن شدند و رؤیاهای من را با خود شان دفن کردند.

من باقی مانده دخترانی هستم که بی‌گناه و معصوم شهید شدند.

دخترانی که روزه دار و با لب تشنه به شهادت رسیدند و زخمی شدند. کابوسی که بعد از آن و تا حالا همیشه همراه من است.

بعد از آن روز تا مدت‌ها نمی‌توانستم شب‌ها بخوابم، کابوس می‌دیدم، می‌ترسیدم، فریاد می‌زدم و از خواب مثل دیوانه‌ها بیدار می‌شدم. نخستین تصویری که بعد از هر بار بیداری پیش چشمم بود، جنازه‌های سوخته و هم‌دوره‌های تکه تکه شده‌ام از جلو چشمم دور نمی‌شدند.

روزها گذشت و من کم کم به خودم گفتم که شاید یکی از دلایل زنده ماندنم در آن روز وحشتناک، این است که باید زندگی کنم، شاید رسالتی بر دوش دارم و اینکه با انتقام از زندگی، روزگار و مرگ، با زندگی و پیشرفت برای زنده نگهداشتن و پایمال نشدن خون آن دختران معصوم و بی‌گناه مبارزه کنم.

تا دیگر کسی چنین مظلومانه و بی‌گناه به شهادت نرسد و ما دیگر سوگوار دایمی چنین تراژدی‌های بزرگ نباشیم.

عزم خود را جزم کردم تا روایت کنم، شاید زنده ماندم که روایت کنم و روایت برگ برنده‌ی من است. تا روایت هست زندگی باید کرد و در این راه تمام تلاش و همت خود را به کار بست.

من راوی و روایت کننده‌ی ظلم و ستم هستم، روایت کننده کشتن انسانیت و زندگی هستم، می‌خواهم در تمام زندگی‌ام روایت کننده‌ی غم بزرگ و تراژدی‌های وحشتناک سر بریده شدن روشنایی باشم.

می‌خواهم روایت کنم که نسل ما و دختران ما و مردم ما در روزگار غریب و در زمان پر از تراژدی و مرگ در چمبره‌ی سیاهی و ظلمت با چه مشکلات و مصیبت‌هایی جنگیدند، چه قربانی‌ها دادند و تا چه اندازه برای رسیدن به روشنایی و افق‌های پر نور و زندگی انسانی جنگیدند.

می‌خواهم روایت کنم تا دیگر دختر بودن در این سرزمین جرم نباشد، همانطور که روزگار طولانی، نیاکان و بزرگان ما جنگیده بودند که هزاره بودن جرم نباشد. یاد آن پیر پشمینه‌پوش روشن‌ضمیر جاویدان که برای همیشه تاریخ به ما درس ایستادگی، انسانیت و بزرگ‌منشی داد.

دختری از نسل پنجم از نژاد عشق، صلح و امید.   

نویسنده: ثریا محمدی

Share via
Copy link