• خانه
  • جوانان
  • مگر بعد از شش، هفت نمی‌آید(؟)؛ در کشور من نمی‌آید…!

مگر بعد از شش، هفت نمی‌آید(؟)؛ در کشور من نمی‌آید…!

Image

آن‌ها در تلاش بودند تا ذهن‌های‌شان را برای حل سوالات به کار اندازند. انگشتان ظریف‌شان روی کاغذ هنرنمایی می‌کردند. ظهر چهارشنبه بود و طبق برنامه‌ای که به آن‌ها داده بودم، امتحان املا داشتند. البته شیوه‌ی من برای گرفتن املا کمی متفاوت بود؛ ابتدا لغات کتاب را می‌خواندم و بعد سوالات دستوری می‌پرسیدم، در پایان، سوالی مرتبط با خودشان می‌دادم تا از طریق آن ظرفیت فکری‌شان را بسنجم. با این روش کم‌کم به نوع املا گرفتن من عادت می‌کردند.

این دختران کوشا و پرتلاش، ظهرها بدون خوردن ناهار می‌آمدند تا زبان انگلیسی بیاموزند و از فرصتی که برای‌شان فراهم کرده بودیم، نهایت استفاده را می‌کردند. از ساعت ۱۲ تا ۱ ظهر، زبان انگلیسی می‌خواندند و بعد از آن به درس‌های مکتب می‌پرداختند. مدتی بود که در یکی از مکتب مناطق فقیرنشین کابل، زبان انگلیسی را به‌طور کاملاً رایگان به این دانش‌آموزان تدریس می‌کردیم. آن‌ها در مقاطع چهارم، پنجم و ششم ابتدایی بودند و حضورشان در کلاس‌ها باعث می‌شد اندکی از تلخی‌های زندگی روزمره را فراموش کنیم.

دانش‌آموزان من در کلاس ششم بودند. آن روز، یکی‌یکی با لبخندی دلنشین بر لب، ورق‌های‌شان را تحویل می‌دادند و خداحافظی می‌کردند. روز پرمشغله‌ای داشتم و ورق‌های امتحانی‌شان به کلی از یادم رفته بود. شب، زمانی که کم‌کم به خواب می‌رفتم، ناگهان به یادم آمد که باید آن‌ها را تصحیح کنم؛ شاید فردا فرصت بررسی کردن نداشته باشم. باید همیشه برای آن‌ها استادی ایده‌آل به نظر می‌رسیدم؛ چون آن‌ها برای من دانش‌آموزانی ایده‌آل بودند. بلند شدم و ورق‌ها را از کیفم بیرون آوردم و شروع به بررسی کردن آن‌ها کردم.

اشتباهات‌شان را روی ورق‌های‌شان نوشتم؛ اما در یکی از پارچه‌ها، پاسخ آخرین سوال مرا به درون دنیای آن‌ها برد. سوال این بود: «آرزوهای‌تان چیست؟» یکی نوشته بود که می‌خواهد دکتر شود. دیگری آرزوی رییس‌جمهور شدن داشت. یکی هم نوشته بود که می‌خواهد به تحصیل ادامه دهد. اما نوشته‌ی دختری که گفته بود سال آینده که وارد کلاس هفتم می‌شود، دیگر اجازه‌ی آمدن به مدرسه را نخواهد داشت، مرا عمیقاً تحت تاثیر قرار داد. او درخواست کرده بود که حداقل کلاس‌های زبان انگلیسی برای‌شان ادامه یابد. علاقه‌ی خود را به یادگیری زبان نشان داده بود و آرزو داشت تا آن را به پایان برساند. ترکیبی از تقاضا و هدف در نوشته‌اش بود.

ای کاش می‌توانستم برای‌شان کاری کنم؛ ولی این امکان وجود نداشت. اصولاً صنف هفتمی در مکتب وجود نداشت. یادم آمد که وقتی تازه شروع به تدریس کرده بودم، دخترانی که در مقاطع بالاتر بودند، گه‌گاهی به ما سر می‌زدند و خواهش می‌کردند که به آن‌ها نیز تدریس کنیم؛ اما اجازه نداشتیم. دلم برای‌شان می‌سوخت؛ چقدر مشتاق بودند؛ ولی فرصتی نداشتند.

فردا ورق‌های امتحان را توزیع کردم و نکاتی را برای‌شان توضیح دادم. یکی از آن‌ها پرسید: «استاد، سوالی دارم!»

گفتم: «جانم، بگو.»

او پرسید: «استاد، آیا ما می‌توانیم سال بعد هم مثل حالا انگلیسی بخوانیم؟»

وای! چه پاسخی باید می‌دادم؟ همیشه حرف‌هایم را رک و راست می‌زدم؛ ولی حالا نمی‌دانستم چه بگویم. به آرامی زمزمه کردم: «خدا مهربان است.» به استواری این جمله ایمان داشتم. اما یکی دیگر از دانش‌آموزان گفت: «نه، ما نمی‌توانیم. دخترانی که از کلاس ششم به بالا بودند، دیگر شامل این پروسه نشدند. سال بعد ما هم جزو آن‌ها خواهیم بود.»

آری، حرف او حقیقت داشت. برای فرار از این آشوب درون، بدون مکث گفتم: «خوب، کتاب‌های‌تان را باز کنید تا درس را شروع کنیم.» آن‌ها مثل همیشه مشتاق یادگیری بودند؛ اما می‌توانستم از نگاه‌های‌شان بخوانم که در عمق ذهن‌شان چه می‌گذرد. آیا آن چشم‌های زیبا دیگر درس‌های کلاس هفتم و فراتر از آن را نخواهند دید؟ آیا آن ذهن‌های درخشان دیگر سال بعد قادر به تحلیل موضوعات جدید نخواهند بود؟ آیا آن انگشتان ظریف دیگر هیچ‌گاه نخواهند نوشت؟

همه می‌توانند تا بی‌نهایت بشمارند، اما آن‌ها چطور؟ اگر بشمارند، مگر بعد از شش، هفت نمی‌آید؟!
نکند در کشور من، بعد از شش، هفت نمی‌آید؟!

نویسنده: زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link