ثبت و بازنویسی قصههای مادرم به یک تمرین روزمرهام تبدیل شده است. با شنیدن و آماده کردن این قصهها هم مادرم را بیشتر و بهتر میشناسم و هم بر یک بخشی از واقعیتهای زندگی درنگ میکنم. مادرم با مهربانی این فرصت را به من دهد که قصههایش را بشنوم، از او بپرسم و منتظر بمانم تا سوالم را جواب دهد.
زمانی که کودک بودم، با چشمان پر از کنجکاوی از مادرم پرسیدم: «چرا یک دست خالهام نیست؟» مادرم لحظهای سکوت کرد، به چشمانم نگاه کرد و با صدایی آرام گفت: «این قصهای از روزهای جنگ است، زمانی که مجاهدین با نیروهای شوروی میجنگیدند.»
از آن زمان تا جایی که به یاد دارم، بیان این قصه با جزئیات آن به قصهی تکراری در زبان مادرم و سایر اعضای خانوادهی ما تبدیل شده بود؛ به گونهای که حس میکردم تمام قصه را حفظ کرده بودم.
مادرم گفت: «آن زمان ما در یکی از نواحی جاغوری زندگی میکردیم. خانهی ما میان دو تپه قرار داشت؛ از یکسو مجاهدین سنگر گرفته بودند و از سوی دیگر، نیروهای شوروی. هر دو طرف با تفنگ و راکت به همدیگر حمله میکردند و در سر راه همدیگر ماین جاسازی میکردند.
ترس همهجا را فرا گرفته بود. در یکی از آن روزهای سخت، یکی از گلولههای توپ نیروهای شوروی به نزدیکی خانهی ما اصابت کرد. پس از چند لحظه، مجاهدین به خانهی ما آمدند و چهرههای خسته و پر از خاک آنها نشان از جنگی سختی داشت که سپری کرده بودند. یکی از مجاهدین با نگرانی گفت: «اینجا دیگر امن نیست. دشمن هر لحظه ممکن است حمله کند. شما باید از اینجا بروید.»
پدر و مادرم چند وسیلهی ضروری را جمع کردند و ما با عجله از خانه بیرون آمدیم. در راه، گلولهها از پشت سر ما شلیک میشد. هر بار که گلولهها به صدا درمیآمدند، خود را پشت سنگهای بزرگ پنهان میکردیم. وقتی صدای تیراندازی آرام میشد، دوباره به حرکت ادامه میدادیم.
بالاخره، بعد از یک ساعت پیادهروی و تلاش، به ناحیهی دیگری رسیدیم. آنجا برای مدتی توانستیم جایی برای زندگی پیدا کنیم. مدتی نگذشت که نیروهای شوروی شکست خوردند و از منطقه رفتند. پدر و مادرم تصمیم گرفتند به منطقهی خود ما بازگردیم. وقتی برگشتیم، نظم منطقه به مرور زمان مثل گذشته شکل گرفت؛ اما اثرات جنگ هنوز باقی مانده بود.
در گوشهای از حیاط خانهی ما، یک پین ماین افتاده بود. طاهره، خالهات که هنوز کودک بود، به سمت آن رفت. او آن را برداشت و مانند یک اسباببازی کوچک با آن بازی کرد؛ اما ناگهان، صدای انفجار همهجا را پر کرد. همهی ما با نگرانی به سمت او دویدیم و دیدیم که طاهره روی زمین افتاده است. بیشتر از همه، دستش آسیب دیده بود؛ زیرا ماین در دستش منفجر شده بود. او را به داکتر بردند؛ اما متأسفانه دستش قابل درمان نبود و مجبور شدند آن را قطع کنند.
پس از آن حادثه، مادرم طاهره را در مکتبی که نزدیک قریهی ما بود، ثبتنام کرد. او تصمیم داشت که طاهره، با وجود نقص جسمی، آیندهای روشنتر داشته باشد. طاهره بسیار باهوش و زیبا بود. وقتی بزرگ شد، یکی از اقوام نزدیک ما به خواستگاری او آمد؛ اما مادرم در ابتدا نپذیرفت و گفت: «برای دخترم حادثهای رخ داده است. او نمیتواند مانند بقیهی زنان کارهای خانه را انجام دهد. من فقط میخواهم او درسهایش را ادامه دهد و زندگی آرامی داشته باشد.»
خانوادهی خواستگار با اصرار گفتند: «اشکالی ندارد. طاهره میتواند پس از عروسی نیز درس بخواند.» مادرم پس از اصرار آنها و قولی که گرفت تا طاهره درسش را بخواند، قبول کرد.
طاهره عروسی کرد؛ اما مادرشوهرش، برخلاف قولی که داده بودند، با ادامهی تحصیل او مخالفت کرد. او گفت: «در بین قوم ما، عروسها نباید درس بخوانند. این کار شرمآور است.» طاهره ناچار، بدون اعتراض پذیرفت و درس را کنار گذاشت.
مادرم نیز دیگر دخالتی نکرد؛ زیرا در آن زمان، حرف مادرشوهر قانون بود و هیچکس نمیتوانست خلاف آن رفتار کند.»
با شنیدن قصهی مادرم، به یاد سه سال پیش افتادم. این بار، اما داستان تفاوت داشت. در گذشته، مادرشوهر خالهام مانع از ادامهی تحصیل طاهره شد؛ اما سه سال پیش، طالبان درهای تحصیل را به روی من و همنسلانم، بر روی تمام دختران در کشورم، بستند.
مرور این خاطره برای من یادآور چالشهایی است که خود و همجنسهایم با آنها مواجه هستیم. در دوران کودکی، خالهام به دلیل حادثهای دردناک و غمانگیز، از لحاظ جسمی معلول شد و سپس به دلیل سنتهای اجتماعی از حق تحصیل و آیندهی بهتر باز ماند. حالا، در دنیای امروز، شرایطی مشابه برای ما به وجود آمده است و احساس میکنم که تاریخ دوباره در حال تکرار شدن است.
نگاهی به اطرافم میاندازم. دخترانی را میبینم که مانند خالهام، با آرزوها و خیالات بزرگ، در انتظار درس خواندن و تحصیلاند؛ اما ناامیدی در چشمان آنها نمایان است. این واقعیت تلخ که بر سر درهای مکاتب و دانشگاهها قفل زده شده، قلبم را به درد میآورد.
امروز میلیونها دختر در سرزمین ما در آرزوی ادامهی تحصیل خود هستند؛ اما به خاطر اینکه امکانی برای تحقق رویای آنها وجود ندارد، تمام لحظههای زندگی خود را با ناامیدی و یأس سپری میکنند. مادرشوهر خالهام بر اساس سنتهای رایج قوم خود عمل کرد و راه تحصیل خالهام را بست. خالهام نیز به دلیل همین سنتهای اجتماعی مجبور به تسلیم شد. حالا، با نگرانی از خود میپرسم که آیا سرنوشت من و همکلاسیهایم نیز به همین منوال خواهد بود؟
مادرم همواره به من میگوید: «درس خواندن حق توست. باید تلاش کنی و به هر قیمتی برای آیندهات بجنگی.» این سخنان، در دل من امیدی روشن میافکند؛ اما در دنیای واقعی، چیزی که من را به خشم و ناامیدی میکشاند، شرایط نامساعدی است که از طرف جامعه و قدرتمندان جامعه برای سرکوب ما وضع کردهاند.
از زمانی که درسهای امپاورمنت را شروع کردهام، تمام شرایط و دشواریهای زندگی را به عنوان واقعیت موجود درک میکنم ولی به قدرت رویا و توانمندی خود برای تحقق این رویا نیز آگاه شدهام. حالا من و همصنفانم در برابر واقعیت موجود، به عنوان یک «مبارز» عملی میکنیم. استادم مبارزه را «تلاش برای تغییر» معنا میکند. حس میکنیم با عنوان «مبارز» نقش خود را برای تغییر وضعیت موجود به وضعیت مطلوب ادا میکنیم.
در روشنایی درسهای امپاورمنت، حس میکنم خالهام طاهره، مثل یک الگوی زنده در ذهنم عمل میکند. او را به یاد میآرم که بر نواقص جسمیاش غلبه کرد تا با وجود چالشها، در پی یادگیری و آموزش و ادامهی زندگی خود باشد. حتی زمانی که به اجبار از درس و تعلیم منع شد، باز هم امیدش را حفظ کرد و نقش خود را در تربیت فرزندان خود ایفا نمود. حالا، من هم باید با یادآوری خاطرهی او، به مقابله با آزمایشهایی که به رویم میآیند، ادامه دهم.
آرزوهای من فراتر از دیوارهای بستهی مکتب و دانشگاه است. من میخواهم برای تأمین تمام حقوق دختران و زنان مبارزه کنم که حق آموزش و تحصیل یکی از آنها است. میخواهم کاری کنم تا مطمئن شوم که نسلهای آیندهی ما، فرصتهای بیشتری برای زندگی و تلاش و تحقق رویاهای خود دارند.
من به یک روز روشن امیدوارم، روزی که در آن هیچ دختری به خاطر گذشته، جنگ یا سنتهای نادرست، از دسترسی به علم و تحصیل محروم نباشد. من و همنسلانم عهد بستهایم که برای تغییر و بهبود اوضاع، با هم متحد باشیم و صدای خود را بلند نگه داریم. ما عهد کردهایم که بر سر آرزوهای خود بایستیم و برای اینکه دختر و زن بودن را از مایهی رنج و تحقیر به مایهی شادی و عزتمندی و افتخار تبدیل کنیم، هیچ لحظهای را از دست ندهیم.
نویسنده: یلدا یوسفی