هوا مثل هر روز زمستانی سرد بود؛ اما من نمیتوانستم سردی را حس کنم. با سرعت گام برمیداشتم و میکوشیدم هرچه زودتر به خانه برسم. هوا تاریک شده بود و کمکم چراغهای دکانها روشن میشدند. ازدحام و رفتوآمد زیاد بود و نور چراغ موترها، سرک و بازار را روشن کرده بود. چیزی که آشکار بود، این بود که در آن ساعت، هیچ دختری تنها در بازار دیده نمیشد.
من بهتنهایی در سرکهای سرد و پرازدحام قدم میزدم. از اینکه در آن ساعت شام در بازار تنها بودم، نه میترسیدم و نه حس بدی داشتم. چند کتاب در دست داشتم و تازه از کورس برگشته بودم.
با خود فکر میکردم: چرا دختران نباید شبها بهتنهایی از خانه بیرون شوند؟ در حالیکه پسران بدون هیچ محدودیتی تا هر وقت دلشان بخواهد، بیرون میمانند. بعد یادم آمد که شاید فقط در سرزمینی که من در آن زندگی میکنم، این قانون نانوشته حاکم است. در ممالک دیگر چنین نیست. آنجا میان زن و مرد تفاوت زیادی وجود ندارد. اینکه کسی در چه ساعتی در خانه یا خیابان باشد، فقط به تصمیم خودش بستگی دارد.
شاید روزی افغانستان نیز به چنین کشوری تبدیل شود. کشوری که در آن، اگر دل دختری هوس شبگردی کند، این هوس و آرزو را در دل خاک نکند. شاید اگر دختری هنگام شام از کورس یا وظیفه به خانه بازگردد، در مسیر کوچهپسکوچهها با نگاههای سرزنشآمیز روبهرو نشود. نگران آن نباشد که هنگام بازگشت چه جوابی به خانواده بدهد و چگونه دیر آمدنش را توجیه کند. چه میشد اگر این زنان عاقل و بالغ، آزاد هم میبودند و برای کارهای شخصیشان به کسی پاسخگو نمیبودند؟ اگر در جامعهی ما امنیت میداشتیم، دختران و زنان نیز میتوانستند بدون ترس و دلهره، پا از چهاردیواری خانه – که حکم زندان را به خود گرفته — بیرون بگذارند.
همینطور که در افکار خود غرق بودم، رویای استقلال زن در افغانستان را در ذهن میپروراندم؛ رویای روزی که آرزوها و امیدها زیر آوار سنت و سیاست نابود نشوند. روزی که زن در افغانستان، مسئولیت زندگیاش را خودش به دوش بگیرد و به تمامی محدودیتها و تصمیمهای دیگران در مورد زندگیاش «نه» بگوید؛ یک «نه» قدرتمند، از عمق وجودش! «نهای» که پشتوانهاش دانش و خرد باشد، آنقدر محکم که هیچ مرد یا انسان زنستیزی نتواند قاطعیتش را درهم بشکند.
ما دختران در افغانستان باید همه با هم همصدا شویم و این «نه» را فریاد بزنیم؛ آنقدر فریاد بزنیم که هر گوش ناشنوا وادار به شنیدن شود و هر صاحب قدرت، مجبور به اطاعت از آن.
این «نه»، همان فریادیست که مردمانی را که یک عمر علیه ما شعار دادند و در پی نابودی ما بودند، وادار به سکوت میکند؛ سکوتی سهمگین و زجرآور برای آنان و لبخندی سرشار از نشاط و شادمانی برای ما.
من هم، مثل تمام دختران سختکوش و باانگیزهی میهنم، خود را آماده میکنم تا همصدا با همجنسانم این «نه» را فریاد بزنم. اکنون در پی آنم که دانش و خرد لازم را بهدست آورم و در راه رسیدن به آن، از هیچ کوششی فروگذار نکنم.
با این افکار، لبخندی مهمان لبهایم شد و امید، وجودم را تسخیر کرد.
اما ناگهان صدایی از کنارم شنیدم که لبخندم را به تلخی بدل کرد. گروهی از پسران که در همان نزدیکی بودند، با اشاره به کتابهایم با کنایه گفتند: «درس خواندن هم از خود حد و حدودی دارد.» دیگری از جمعشان فریاد زد: «حالا کسی حد و حدود را نمیشناسد، اینها از حد گذشتهاند!»
چیزی نگفتم، فقط گامهایم را تندتر از قبل برداشتم و به راهم ادامه دادم.
نمیدانستم در آن لحظه به چه بیندیشم: به آینده؟ به رویاهایم؟ به افغانستانی که دیگر زندان زن نباشد؟ یا به نسل جوانی که قرار است آینده این کشور را رقم بزند؟ پوزخند تلخی زدم و فشرده شدن قلبم را از شدت اندوه حس کردم.
با اینهمه، باور دارم که روزی فرا خواهد رسید که دیگر هیچکس در کشور من، بهخاطر تحصیل و درس خواندن، مسخره نشوند و یا متلک نشنود. روزی که همهچیز تغییر خواهد کرد.
نسلهای آینده باید بدانند ما چه چیزهایی را تجربه کردیم. باید بدانند که برای ما، حتی قدم زدن زیر نور ماه، رویایی دستنیافتنی بود.
برای آوردن تغییر در جامعه، برای علم، آگاهی و دانایی، با مشقتهای بیشمار دستوپنجه نرم کردیم. در خفقانآورترین محیطها و دشوارترین شرایط، با پیکرهای خسته اما گامهایی استوار، به سوی آیندهی درخشان راه افتادیم.
آری، آیندگان باید اینها را بدانند و از داستانهای تکتک ما، درس شجاعت، انگیزه، امید و الهام بگیرند.
نویسنده: لطیفه رفعت