میدان شهیدان، مزار آرزوها

Image

همراه با مادرم، خواهرم و برادرم راهی مسجد شدیم. در مسیر، چشمم به عابران افتاد که هرکدام لباس و چادر سیاه بر تن داشتند و شالی سبز به گردن. این یعنی «عزاداری». هرچه به مسجد نزدیک‌تر می‌شدیم، قلبم تندتر می‌تپید. از بلندگوی مسجد صدای نوحه و مداحی به گوش می‌رسید که دختران و پسران با شور آغاز کرده بودند. وارد مسجد شدم؛ جمعیت آن‌قدر زیاد بود که به‌سختی می‌شد جای خالی پیدا کرد. هوای مسجد چنان گرم و سوزان بود که عرق از صورت‌ها می‌چکید و همه با دقت به حرف‌های واعظ گوش می‌دادند.

در حال تحلیل کردن اطرافم بودم که صدای مداحی توجهم را جلب کرد. امروز چه روزی‌ست که عالم و آدم لباس سیاه بر تن دارند و غم در چشمانشان موج می‌زند؟ امروز مگر چه زمانی‌ست که حرف‌ها بوی خون می‌دهند و صداها موجی از اندوه را به همراه دارند؟

امروز دهم محرم است؛ روزی که حسین، برای یک قطره آب، پسر شش‌ماهه‌اش را به میدان می‌برد؛ اما با گلویی پاره‌پاره بازمی‌گردد. روزی که حسین برای انسانیت، جان خود و خانواده‌اش را فدا می‌کند. روزی که زینب همه عزیزانش را به خاک می‌سپارد.

روزی که زینب، مرد بودنش را به رخ هستی می‌کشد؛ زنی که نشان می‌دهد یک زن می‌تواند به‌اندازه هزار مرد، استوار و قوی باشد. زینب در این روز، هم مادر بود، هم پدر، و تنها بازمانده خاندان پیامبر.

اسلام درباره حق زنان بسیار گفته است؛ اما بسیاری فراموش کرده‌اند که زینب، خواهر حسین، نه مرد بود و نه پسر، بلکه دختری بود از تبار نور. در این دوازده روز، به‌ویژه روز عاشورا، حسین با خانواده‌اش درس‌هایی بزرگ به نسل امروز داد: این‌که نباید در برابر ظلم و نابودی سر خم کرد، تمایز اسلام راستین و دروغین، تقویت اتحاد بین مسلمانان و از همه مهم‌تر، درس انسانیت؛ همان چیزی که در دوران جهل فراموش شده بود.

حسین و یارانش، درخت اسلام را با خون خود آبیاری کردند.

پس از پایان سخنرانی و مداحی، همه منتظر حرکت دسته‌های عزاداری به‌سوی شهر بودند؛ اما خبری نشد. به مادرم گفتم: «مادر، من به خانه می‌روم. اگر خواستید برای دیدن هیئت عزاداری به بازار بروید، زنگ بزنید، من هم می‌آیم.»

در خانه نشسته بودم تا کمی خستگی‌ام را درکنم، که ناگهان صدای دلخراش برخورد گلوله‌ای به گوشم رسید. اولین چیزی که به ذهنم رسید، مادرم، برادرم و خواهرم بود. با آن‌که قلبم از ترس به قفسه سینه‌ام می‌کوبید و دستانم از بی‌رمقی می‌لرزید، کفش‌هایم را پوشیدم و به‌دنبال خانواده‌ام روانه بازار شدم.

در مسیر، ذهنم و قلبم با من در جنگ بودند؛ ذهنی پر از فکرهای هولناک و قلبی که از ترس ایستاده بود. مادری را دیدم که دنبال پسرش می‌دوید، پدری را که به‌دنبال همسر و دخترش می‌گشت. آن‌ها هم مثل من از دست دادن عزیزان‌شان را تصور کرده بودند.

نزدیک بازار که رسیدم، گلوله‌ای از کنار گوشم گذشت. برای چند لحظه شوکه شدم. صدای شلیک‌ها آن‌قدر زیاد بود که انگار جنگی میان دو دولت درگرفته است. اما نه؛ این فقط حکومتی بود که مردم بی‌پناه را به جرم عزاداری به گلوله می‌بست.

برای نخستین‌بار، با چشم خود دیدم که انسان‌ها چگونه می‌توانند سنگدل شوند. دیدم که جان دادن یعنی چه.

چشمم به تابلویی افتاد که با خط قرمز نوشته بود: «میدان شهیدان». این جمله امروز معنا یافت. چندین نفر، با چشم‌های باز و بدن‌های بی‌جان، روی زمین افتاده بودند. خون، خاک و اشک در هم آمیخته بودند.

در میان جوانانی ۱۶ تا ۲۰ ساله، کودکی سه یا چهار ساله نیز جان داده بود.

هوا برای نفس کشیدن کم آمده بود. یادم رفت که در میدان جنگ هستم و هر لحظه ممکن است من هم قربانی بعدی باشم.

با شلیک گلوله‌ای دیگر به خودم آمدم. پیرمردی هشتادساله، گوشه چادرم را گرفت و با صدایی مهربان گفت: «دخترم، چه می‌کنی؟ نمی‌بینی این‌ها به کسی رحم ندارند؟ وسط جنگ ایستاده‌ای و گریه می‌کنی!»

با دستان لرزان اشک‌هایم را پاک کردم و یادم آمد که به‌دنبال مادرم آمده بودم.

با خودم گفتم: نکند خانواده من هم…؟ اما سریع گوشی‌ام زنگ خورد. مادرم بود.

با نگرانی گفت: «دخترم، کجایی؟ دارم از نگرانی می‌میرم!»

گفتم: «مادر، در بازارم. دنبالتان آمدم.»

گفت: «زود به خانه برگرد.»

راهی خانه شدم؛ اما خانواده‌ها هنوز دنبال فرزندان‌شان می‌گشتند. صدایی در میان جمعیت فریاد زد: «با خون دل بزرگش کرده بودم، پسرم آرزو داشت فوتبالیست شود… حالا جنازه‌اش را به خانه می‌برم!»

مادرش، دستان خون‌آلود پسرش را گرفته بود، او را سخت در آغوش می‌فشرد و با گریه می‌گفت: «پسرم، بلند شو بریم خانه… چند روز دیگر مسابقه‌ات شروع می‌شه!

پسرم، طاقت دوری‌ات را ندارم. بلند شو، مدال قهرمانی فقط برای تو ساخته شده بود!»

با دیدن آن مادر، اشک‌هایم دوباره جاری شدند.

آری، آن روز، کربلایی دوم در افغانستان رقم خورد. برادرانم، آرزوهایشان را در میدان شهیدان به خاک سپردند و همراه کاروان حسین شدند.

در آن روز، ۲۰ جوان و دو کودک از دست رفتند. آن صحنه جان دادن در برابر چشمانم، هرگز از خاطرم نخواهد رفت.

نویسنده: آمنه تابش

Share via
Copy link