سلام بر الههی نجات! من، دختر آزادیخواه، میخواهم نامهای به آزادیخواهان جهان بنویسم.
چرا ما اسیر نابرابری جنسیتی و خشونت هستیم؟
در یک خانوادهی فرهنگی بزرگ شدم و خشونت علیه زنان را ندیده بودم. اما مصداق کلمهی «خشونت»، را در جامعه و میان مردم دیدهام که مرا سخت درگیر کرده است. داستانها و سرگذشتهای دختران جامعهام، مرا بسیار محزون میکند. مشکلات زیادی وجود دارد که با گفتوگو قابل حل است؛ اما اینجا به جای زبان، از خشونت استفاده میشود. چه باید کرد تا مردان خشونتگر سر عقل بیایند؟
گاهی اوقات در کتابها، با جریانهای تلخ خشونت علیه زنان مواجه میشوم؛ از رمان تا سیاست. افغانستان جامعهی مردسالار است که فقط مردان حکومت میکنند و زنان حتی حق انتخاب ندارند. چگونه میتوان از آزادی سخن گفت؟
بگذارید داستانی از یکی از دوستان صمیمیام را برایتان تعریف کنم: خزان سال ۱۳۹۹ بود و امتحانات آخر سال رو به پایان. دوستم دختری لایق و زحمتکش بود به سال آخر مکتب، به صنف دوازدهم رسیده بود. من آن زمان مشغول آماده شدن برای کانکور بودم و نمیتوانستم زیاد با او صحبت کنم. اما او همیشه از پدرش شکایت داشت و میگفت: «تو خوب است که صنف دوازده را تمام کردی و میروی امتحان کانکور بدهی، ولی من بعد از امتحانات سالانه، به اجبار با پسرکاکایم ازدواج میکنم.» او با گریه و ماتم داستانش را برایم تعریف میکرد.
این داستانها مرا دیوانه میکرد. نمیدانستم چه بگویم. فقط میگفتم: «تو عاقلتر از این حرفها هستی؛ نباید خود را درگیر حرفهای بیمعنی کنی.» اما او میگفت: «ای کاش از نزدیک میدیدی چه روزهای سختی را پشت سر میگذارم.»
دوستم یار و همدم صمیمی من بود، اما نادانی پدرش تمام آرزوهایش را به خاکستر تبدیل کرد. روزی که برای تفریح به اطراف مکتب رفته بودیم، دربارهی آرزوهایمان صحبت میکردیم. او بلندپروازیهای بسیاری داشت. از او پرسیدم: «در آینده آرزو داری چه شغلی را انتخاب کنی؟» خندهی تلخی کرد و آهی از اعماق وجودش کشید. اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «آرزوهای زیادی دارم که به خاطر پدرم و خشونتهایش، نمیتوانم به آنها دست پیدا کنم. دوست عزیزم، از اینکه در چنین خانوادهای متولد شدم، آرزوی مرگم را از خداوند میخواهم. ای کاش به دنیا نمیآمدم و اگر میآمدم، در خانوادهی مهربان و دلسوز بزرگ میشدم. آرزویم این است که اگر روزی توانستم، اول خشونتها را از بین ببرم و دوم، جامعهای برای زنان بسازم که در عرصههای مختلف با هم همکاری و همیاری داشته باشند. عدالت را در سراسر دنیا حاکم خواهم کرد.»
اگر روزی به رویاهایم برسم، نخستین کارم ریشهکن کردن این تبعیض و حاکم کردن آزادی و برابری بر جامعه خواهد بود.
باورم نمیشود در جامعهای زندگی میکنم که در آن فقر مالی و جنسی و محدودیت آزادی به وضوح دیده میشود. چگونه میتوان این بار سنگین را بر دوش کشید؟ چرا باید چنین باشد؟ به چه جرمی حق انتخاب آزادانه از ما سلب شده است؟ چرا نمیتوانیم آزادانه درس بخوانیم، برای آیندهیمان تلاش کنیم و بدرخشیم؟
چرا ما نمیتوانیم؟!
نه دختر! تو خود یک ابرقهرمان هستی! تو از پس همهی مشکلات برمیآیی! تو هستی که باید برای آزادی و تحصیلات بجنگد و تلاش کند.
نویسنده: شکیبا احمدی