نامه‌هایی که دلتنگی‌ام را ریشه‌کن کرد

Image

در دل این روزهای پر از دوری و غربت، دلتنگی‌ای که گویا ریشه در خاک زادگاهم دوانده، با هر قدمی که از آن دور می‌شوم، قوی‌تر می‌شود. اینجا، دور از وطن، گاهی احساس می‌کنم که دلتنگی مانند ابر سنگین بر سرم سایه انداخته است. هر بار که به یاد کوچه‌ها و خیابان‌های آشنا می‌افتم، قلبم برای دیدن دوباره‌ی‌ شان به تپش می‌افتد. غم دوری از خانه و عزیزان چنان عمیق است که گویا هیچ چیز نمی‌تواند آن را تسکین دهد. انگار که برف بی‌امان می‌بارد، نه‌تنها بیرون، بلکه درون من. قطره‌هایش روی شیشه می‌لغزند و تصویر خیابان‌های غریب را تارتر می‌کنند. هوای سنگین شهر، سنگینی دلتنگی را در سینه‌ام بیشتر می‌کند. این دلتنگی مانند جامه‌ی سنگین بر تنم می‌نشیند و نفس کشیدن را برایم دشوار می‌سازد.

پیش از ترک وطن، معلم بودم. سال‌ها در آن کلاس کوچک اما پر از رویا و امید، با دخترانی هم‌صحبت می‌شدم که نگاهشان به آینده، روشن و درخشان بود. دخترانی با آرزوهای بزرگ، با رویاهایی که در قلب‌های شان می‌شکفت، مانند گل‌های آفتاب‌گردان که به سوی خورشید می‌چرخند. رویاهای شان از جنس پرواز، خلق کردن و تغییر دادن جهان بود. آنان با شوق فراوان به آینده می‌نگریستند و من، به عنوان معلم، با تمام وجود در این راه همراهشان بودم.

به آن‌ها آموختم که چگونه رویاهای شان را بنویسند، پرورش دهند و از موانع عبور کنند. پیش از رفتنم، از آنان خواستم که نامه‌ای برای خودشان در آینده بنویسند؛ نامه‌ای از جنس امید، ایمان و آرزو.

امروز، وقتی که این نامه‌ها را خواندم، گویا موجی از آرامش وجودم را فرا گرفت. هر کلمه‌ای که با دست‌های کوچک و دل‌های بزرگ‌شان نوشته شده بود، مانند پلی نامرئی، مرا به خانه و قلب عزیزانم متصل می‌کرد. در میان سطور، صدای خنده‌ها و اشک‌های شان را می‌شنیدم، دغدغه‌های شان را درک می‌کردم و آرزوهای شان را لمس می‌کردم.

یکی آرزوی پزشک شدن داشت تا جان انسان‌ها را نجات دهد. دیگری به دنبال ساختن جهان بهتر و عادلانه‌تر بود. یکی دیگر، رویای نویسندگی را در سر می‌پروراند تا از طریق کلمات، احساسات خود و دیگران را بیان کند. هر کدام با صداقت و صمیمیت، از رویاهای شان، از ترس‌های شان و از امیدهای شان نوشته بودند. عشق و محبت‌شان در لابه‌لای سطور موج می‌زد.

این نامه‌ها نشان می‌دهد که حتی در دورترین نقاط دنیا، هنوز کسانی هستند که به رویاهای شان می‌اندیشند و برای شان ارزش قایل‌اند. این محبت خالصانه به من یادآوری کرد که هنوز امید و نیکی در دنیا وجود دارد؛ اما در کنار آن، حسرت و دلتنگی نیز در وجودم جان گرفت؛ دلتنگی برای خانه، خانواده، دوستان، خاطرات زادگاهم، بوی خاک وطن، صدای پرندگان در صبحگاه و خنده‌های کودکانه در کوچه‌های باریک و پیچ‌درپیچ.

در این غربت، گاهی احساس می‌کنم که روح سرگردان هستم؛ گویا ریشه‌هایم از خاک جدا شده و در هوا معلق مانده‌اند. هر روز، عبور از بیابان بی‌انتهاست؛ بیابانی که در آن، تنها سایه‌ی دلتنگی، همراه همیشگی‌ام است. این بیابان گاه آن‌چنان وسیع و بی‌رحم به نظر می‌رسد که گمان می‌کنم دیگر توان ادامه دادن ندارم؛ اما در این لحظات سخت، یاد آن دختران جوان و نامه‌های شان، به من قدرت می‌دهد و یادآوری می‌کند که تنها نیستم.

در سکوت شبانه‌ی این شهر غریب، تمام دردها، غم‌ها و حسرت‌ها به من هجوم می‌آورند. گویا کوهی از اندوه بر دوشم سنگینی می‌کند؛ کوهی که هر روز بزرگ‌تر و سنگین‌تر می‌شود؛ اما در میان این دردها، امید کوچکی در دلم جوانه می‌زند. امیدی که از کلمات ساده‌ی شاگردانم نشأت می‌گیرد. امیدی که به من می‌گوید هنوز زندگی ادامه دارد.

شاید روزی دوباره به زادگاهم بازگردم، به جایی که ریشه‌هایم آنجاست، به جایی که روحم در آن آرام می‌گیرد؛ اما تا آن زمان، نامه‌های شاگردانم همراه همیشگی من خواهند بود؛ نامه‌هایی که به من یادآوری می‌کنند که چرا وطن را ترک کردم، برای چه این همه سختی را تحمل می‌کنم و برای چه باید همچنان به امید رسیدن به آرزوهایم ادامه دهم.

برف هنوز می‌بارد؛ اما حالا، قطره‌هایش مانند اشک‌های شادی بر گونه‌هایم می‌لغزند. شاید این دلتنگی، بهای آزادی باشد؛ بهایی که باید پرداخت کنیم تا به رویاهای خود برسیم. من در این غربت، به امید آن روز زندگی می‌کنم؛ به امید روزی که دوباره در کنار آن دختران باشم و از شکفتن رویاهای شان لذت ببرم و به امید روزی که دوباره در کوچه‌های باریک و پیچ‌درپیچ زادگاهم قدم بزنم و بوی خاک وطن را استشمام کنم.

نویسنده: پناه شریفی

Share via
Copy link