نظارت خانهی ولایت کابل
رویش: عکس در سال ۲۰۰۷ گرفته شده است و شرکت اتصالات نیز در همان سالها آن را پوستر ساخته است، دعوا از همان سالها شروع شده بود یا بعدا این اتفاق افتاد؟
مسافر: بلی، عکس مربوط به سال ۲۰۰۷ بود و دعوا نیز از همان سالها شروع شده بود.
رویش: پس رییس شرکت هنر هفتم، مثل یک گاو شیری، سالها برای شاکیان شیر داده بود؟ چون زمانی که شما را گرفتند، سالهای ۲۰۱۵ یا ۲۰۱۶ بود!
مسافر: بلی، متاسفانه همینطور است. سال ۲۰۱۵ بود که من در زندان پلچرخی بودم و هوا نیز سرد بود. در آن زمان یک دعوتنامه برای من به خاطر فیلم مستند فریم بای فریم از کانادا آمده بود و سه دعوتنامه نیز از امریکا آمده بود. من در زندان بودم که قیس برایم گفت برای تان دعوتنامه آمده است.
رویش: یعنی شما در سال ۲۰۱۵ آخرین حسابهای این پرونده را دارید پس میدهید؟
مسافر: بلی، دقیقا. فکر میکنم اوایل ۲۰۱۵ بود؛ چون یادم است که هوا سرد بود و شاید اوایل ماه حمل بوده باشد.
رویش: بلی، احتمالا باید ماه حمل یا آخر زمستان باید باشد.
مسافر: نه، من در ماه حمل آزاد شده بودم. یادم است هوا سرد و ماه حوت بود که برایم زنگ آمد و قبلا برای تان گفتم که آنها در نزدیکی سال نو و عید زنگ میزدند تا دوباره پول بگیرند.
- الو بفرمایید
- شما نجیب الله مسافر هستید؟
- بلی، من نجیب الله مسافر هستم
- عکاس؟
- بلی،
- به ولایت کابل بیایید که در محکمهی غیابی، شما به شش ماه زندان محکوم شدهایید.
- درست است من آمدم.
در دفتر کلید گروپ بودم و قیس نیز در آن روزها همراهم کار میکرد، به او گفتم که من به یک جایی رفتم. مستقیم به ولایت کابل و به دفتری رفتم که چند بار در گذشته هم به آنجا رفته بودم.
رویش: ببخشید استاد، به نظر میرسد که کار را جدی نگرفته بودید و فکر میکردید که احتمالا مثل گذشته، شاید دنبال پول باشند و بعد از کمی آزار و اذیت دوباره رها خواهم شد، یا نه رفته بودید که واقعا شما را به زندان بیندازند؟
مسافر: این را احساس کردم که وقتی در غیاب من محکمه برگذار شده و حکم صادر کردهاند، حتما زندانی خواهم شد. یک دریشی راه راه هم پوشیده بودم و به آنجا رفتم. وقتی به ولایت کابل رسیدم، در آنجا یک کسی به نام سارنوال اکبر بود، نزدیک او رفتم و او پرسید شما چه کسی هستید، گفتم نجیب الله مسافر، گفت، آها عکاس هستی؟ گفتم بلی.
او گفت، که محکمه در غیاب شما برای تان شش ماه حکم زندان داده است و خودت زندانی هستی. گفتم درست است؛ من نیز در خدمت شما هستم. او به من نگاه کرد و گفت، اشکالی ندارد، حالا بروید و یکی دو روز دیگر بیایید که شما را به زندان بفرستم. من گفتم نه، همین حالا باید مرا به زندان بفرست. به او گفتم، فکرت باشد که من آدم عادی نیستم و فوتوژورنالیست هستم، در این مملکت به اندازهی کافی دوست آشنا دارم و اگر شما مرا به زندان بفرستید، غوغا به پا خواهد شد.
سارنوال طرف من نگاه کرد و خندید. گفت اشکالی ندارد، برو یکی دو روز بعد بیا و من گفتم نه، من آمدهام که شما مرا به زندان بفرستید. در واقع من او را مجبور کردم که مرا زندانی کند. او در نهایت یکی را صدا زد و گفت ببر این را توقیف کن. این بود که مرا گرفته و عکسم را گرفتند و به نظارتخانه فرستادند.
رویش: به نظارتخانهی ولایت کابل؟
مسافر: بلی، در آنجا تعداد آدمها زیاد بودند. من قیس را از این مساله آگاه کردم، بعد از آن دفتر چشم سوم و استاد رضا یمک از ماجرا خبر شدند، کلید گروپ و بعد از آن شما خبر شدید؛ چون من عضو هیات مدیرهی لیسه عالی معرفت هم بودم. حدود یک و یا یک و نیم ساعت در نظارتخانه بودم و ساعت اداری نیز تمام شده بود. شاید حدود ساعت سه یا سه و نیم بعد از ظهر بود که من به زور خودم را زندانی ساختم و گفتم باش مزهی زندان دوران جمهوریت را نیز بچشم که چطور است!
در نظارتخانه تختخوابهای عسکری دو طبقه بود و تعدادی در آنجا بودند. کسانی که نو به آنجا رفته بودند نیز روی زمین بودند. من نیز یک جای خالی پیدا کرده و در آنجا بودم که یک عسکر صدا زد، نجیب الله مسافر چه کسی هست؟ گفت بیا که یک کسی به ملاقات شما آمده است. به خودم گفتم در وقت غیر رسمی چه کسی آمده که به او اجازه دادهاند تا به ملاقاتم بیاید.
بیرون رفتم و دیدم که «حمید طهماسی» است. او آن زمان مشاور حقوقی معاون دوم رییسجمهور بود که بعدها وزیر شد و در پستهای گوناگون کار کرد. طمهاسی دیر به من نگاه کرد و احساس کردم که اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت که شما چقدر برای هنر و تاریخ تصویری این سرزمین زحمت کشیدید و چقدر جانفشانیها کردی و در وقت و زمانهای بسیار خطرناک کار کردی که البته این نگاه و لطف ایشان به من بود و الان اگر کسانی این مصاحبه را ببینند یا بشنوند و بخوانند، بگویند ای بابا اینقدر تعریف نکنید، مسافر دیگر کیست، به خدا اگر چیزی باشد و به قول قدیمیها یک «پوسلوغ» آدم است. بس کنید دیگر!
طهماسی گفت که واقعا از وضعیت پیش آمده بسیار متأثر هستم، بگویید که چرا در اینجا هستید؟
داستان را برای آقای طهماسی قصه کردم. گفت خوبست، من دوباره به ریاستجمهوری رفته و این مساله را دنبال میکنم. طهماسی رفت و من نیز دوباره به نظارتخانه بازگشتم. بعد از یک و نیم ساعت بعد دوباره این بار یک صاحبمنصب (نظامی درجهدار) مرا صدا زد که نجیب الله مسافر کیست؟
همهی کسانی که در نظارتخانه بودند، حیران شدند که این آدم چه کسی هست که تازه آمده و در وقت غیر رسمی این همه ملاقات کننده دارد. رفتم و گفت بیا با قوماندان امنیهی کابل صحبت کن. از طریق تلفن با قوماندان گپ زدم که ایشان هم بسیار اظهار تاسف کردند. ایشان گفت خبر شدم که زندانی شدهای و به من گفتند که این اتفاق افتاده است.
قطعا قوماندان امنیه مرا نمیشناخت و احتمالا از ریاستجمهوری به او خبر داده بودند که چنین اتفاقی افتاده است. داستان را برای او هم گفتم و ایشان گفت که این مساله قابل حل است و مشکلی نیست. پرسید اگر کدام امری داشته باشید، گفتم قوماندان صاحب یک زندانی چه امری میتواند داشته باشد!
وقتی من به نظارتخانه برگشتم، رفتار و رویهی همه با من فرق کرده بود، احتمالا زمانی که من بیرون بودم و با قوماندان امنیه حرف میزدم، به زندانیها گفته بودند که فکر شان به طرف من باشد. در نظارتخانه یک نفر جنرال زندانی بود که از برادران اوزبیک ما بود و یک سارنوال هم بود. وارد اتاق که شدم، جنرال و سارنوال بسیار اصرار کردند که بروم و جای آنها را بگیرم؛ اما من در جای خودم ماندم و تشکر کردم.
به قیس گفته بودم که دوسیه را از نزد سارنوال اکبر گرفته، فوتوکاپی کرده و پیش خودش نگه دارد که او نیز همین کار را کرده بود. یکی از دوستان استاد یمک که مسائل قضایی و قانونی را خوب میفهمید این پرونده را مطالعه کرده بود.
سارنوالی مرا ده هزار افغانی جریمه هم کرده بود که جریمه نیز پرداخت شده بود؛ اما باز هم من در زندان بودم. به هر صورت وقتی دوست استاد یمک پرونده را خوانده بود، چند نکتهی بسیار مهم قانونی را پیدا کرده بود.
اول این که در فقه حنفی، در این مساله قانون جریمه وجود ندارد. دوم این که محکمه با استناد به ماده قانونی که در غیاب ما این حکم را صادر کرده بود، آن ماده اصلا وجود نداشته و در سال 1361 ملغی شده بود. یعنی محکمه بر اساس مادهی قانونی که وجود نداشت مرا محکوم کرده بود.
از خود شما جناب استاد رویش نیز تشکر میکنم که در آن زمان برای آزادی من بسیار تلاش کردید که عکسها و تصاویر آن هنوز هم در فضای مجازی موجود است. روزی که شما به همراه استادان چشم سوم، دوستان و پسرم قیس با معاون دوم رییسجمهور صحبت کردید و ایشان نیز در این زمینه لطف و مهربانی کردند. در این پرونده دو مسالهی که ذکر کردم یکی جریمهی نقدی و دیگری مادهی قانون که ملغی شده بود، موجب ضعف و مشکل در حکم بازداشت من بود که همه تلاش کردند تا مشکل من حل و فصل شود.
بعد از آن بود که این گونه حکمها و سارنوالان یک مقدار زیر ذرهبین قرار گرفتند. آنها مردم را با انواع و اقسام احکام و بهانهها میگرفتند، حکم صادر و زندانی میکردند.
رویش: شما شب را بدون آن که لباس و رختخواب داشته باشید، در نظارتخانهی شلوغ کابل چطور سپری کردید؟
مسافر: شب را به هر شکلی که بود سپری کردم و فردایش پسرم قیس، یک کمپل و بالشت برایم آورد و همراه آن گذران میکردم. بعد از چهار یا پنج روز، ما را به زندان پلچرخی انتقال دادند. آن روز ما را به شکلی غل و زنجیر کرده بودند که انگار صد نفر آدم را کشته باشیم. زنجیر را به گردن، کمر، دستها و پاهای ما بسته بودند. طوری ما را زنجیرپیچ کرده بودند که انگار رییس بزرگترین کارتلهای مواد مخدر و یا یک جنایتکار درجه یک بینالمللی باشیم. یادم آمد که من در زمان طالبان نیز زندانی بودم و آنها که ظلم شان مشهور است، به خدا این کار را با ما نکردند. طالبان تنها دستهای ما را به پشت سر میبستند و خلاص؛ اما اینها ما را با زنجنیر بستند.
رویش: وقتی شما را به زندان پلچرخی انتقال دادند، تنها بودید یا کسی دیگری نیز بود؟
مسافر: تقریباً پانزده یا بیست نفر بودیم. آن روز برف یا باران میبارید و هوا نیز سرد بود. وقتی به زندان رسیدیم، در نوبت ایستاد بودیم تا وسائل ما را چک کنند. وقتی چک و بررسی تمام شد، ما را به یک اتاق بردند. داخل آن اتاق تعداد زندانیها زیاد بودند و یک کسی در آنجا مرا میشناخت که قبلا عضو حزب حرکت بوده و سید محمد علی جاوید کار میکرده که زمانی وزیر ترانسپورت بود.
شب اول در آنجا دوستان و همسلولیها بسیار رفتار نیک و خوب با من داشتند. در آنجا از هر قوم زندانی بودند. پشتون، تاجیک، اوزبیک و هزاره، از هر قوم و تبار زندانی بودند.
رویش: آیا این بند، بند عمومی زندان بود؟ میتوانید بگویید که مساحت و اندازهی آن اتاق چقدر بود؟
مسافر: مساحت اتاق احتمالا 5 در 9 متر و زیاد هم بزرگ نبود. بعد از آن که نان و غذا تمام شد، هر اتاق یک کلانتر داشت.
رویش: نان و غذا که میگویید، منظور تان غذای خود زندان است یا زندانیها خود شان غذا میپختند؟
مسافر: آن شب زندانیها خود شان غذا پخته بودند. ضمن آن که زندان به زندانیها غذاهای مثل برنج، شوربا و غذاهای دیگر به زندانیها میداد. پس از غذا، گفتند که در اتاق بغل جای هست، من باید برای استراحت به آنجا بروم.
رویش: شبی که ما آمدیم تا شما را از زندان ببریم، یک وینگ در سمت راست بود که ما اول به آنجا رفتیم، بعد از آن ما را راهنمایی کردند تا به یک وینگ دیگر به سمت چپ برویم که در آنجا بودید. آیا شما همان شب به آن اتاق منتقل شدید یا نه از اول همانجا بودید؟
مسافر: من از روز اول در همان اتاق بودم و آخر هم از همان اتاق آزاد شدم.
رویش: چند نفر همراه شما در آن اتاق بودند؟
مسافر: در آن اتاق، دو برادر شیعهی پاکستانی، دو پاکستانی سنیمذهب، سه نفر طالب، یک نفر سارنوال و یک نفر دگروال و من در آنجا بودم. دگروال بسیار بروتهای (سبیل) کلان داشت و تقریباً هفتاد ساله بود. وقتی من به آنجا رفتم، بسیار با من رفتار خشن و بد داشت و گفت امشب میدانم که با تو چه کار کنم.
رویش: یعنی چه؟ شما تازه به آنجا رفتهایید، چه مشکلی میتواند بین شما و آن شخص باشد؟ او هم یک زندانی است و میخواهد با شما چه کار کند؟
مسافر: استاد، وضعیت زندان بسیار خطرناک بود. میگفتند در گذشته، طالبان و کسانی که در آنجا بودند، خود شان در داخل زندان برخی افراد را اعدام میکردند.
رویش: چطور زندانیها را برای این کارها آزاد میگذاشتند؟
مسافر: بعدها وقتی این مشکلات زیاد شده بوده، طالبان و افراد خطرناک را از بین سایر زندانیها جدا کرده و به یک سلول مشخص انتقال داده بودند؛ اما بازهم نمیشد به آنها اعتماد کرد. من واقعا حرف آن دگروال را که پشتون بود و احتمالا از خلقیها یا پرچمیهای سابق هم بود، کاملا جدی گرفتم.
به خودم گفتم حتما کدام چیزی هست که این آدم چنین چیزی را به من گفت و من افراد را در زندان نمیشناختم و نمیدانستم که جرم و سابقه شان چیست، به این خاطر واقعا ترسیدم. در آنجا یک تختخواب دو طبقه بود که من در پایین آن یک جای برای خودم آماده کردم و وقتی دیدم که همه خوابیدهاند، یک کارد آشپزی دستساز خود زندانیها در آنجا بود که با آن کچالو و پیاز را پوست میکردند، آهسته و بدون آن که کسی متوجه شود، کارد را گرفته و زیر بالش خود گذاشتم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم از آن استفاده کنم.
وقتی دگروال مرا تهدید کرد، این مساله را به آن کسی که برای تان گفتم حرکتی بود با او در میان گذاشتم. او که حالا نامش به یادم نیست، یک بچهی هزاره بسیار قوی و مو فرفری بود. به او گفتم حواسش طرف من باشد که دگروال چنین گفته است.
رویش: امکان این وجود داشت که شما از یک سلول به سلول دیگر رفته و دیگران را ببینید؟
مسافر: داخل یک هنگر، تقریباً پنج اتاق بود و ما در آن میتوانستیم حرکت کرده و یکدیگر خود را ببینیم. به آن پسر گفتم اگر سر و صدا شد، فکر طرف من باشد. او گفت برو و خاطرت جمع باشد، علاوه بر آن که من اینجا هستم، دوستان پنجشیریام نیز هستند و ما یک گروپ هستیم، نگران نباش.
آن شب را من تا صبح بیدار بودم که باش دگروال چه کار خواهد کرد و چرا مرا تهدید کرده است. شب گذشت و صبح شد و دیدم که او کاری به کار من ندارد. بعد از آن قصهها شروع شدند و ما از یکدیگر دلیل زندانی شدن و کار را از یکدیگر میپرسیدیم. من داستان خود را برایش گفتم و از او پرسیدم که شما چرا زندانی شدهایید؟
او که نامش گل رحمن بود گفت که مادرم از قزلباشهای چنداول و پدرم پشتون است. او گفت که به خاطر میراث مادرم به چنداول رفتم تا حق او را بگیرم؛ اما ماماهایم با من جنجال و مرا زندانی کردند.
بعد از آن او دائم برایم قصه میکرد و خیلی دوست داشت در بارهی مسائل اجتماعی، بیبندوباری و ناکارگیهای دولت و … حرف بزند.
رویش: این دگروال از نظامیهای مسلکی دوران ظاهر شاه، داوود خان، حزب دموکراتیک خلق بود یا از دگروالهای زمان مجاهدین بود؟
مسافر: به خاطر آن که سن ایشان در حدود 70 سال بود، او باید از دگروالهای دوران ترهکی، داوود و… بوده باشد. دگروال گل رحمن که در ابتدا مرا متعجب کرد و ترساند، بعدها برایم قصههای جالبی میکرد که در عمر خود چنان قصههایی را نشنیده بودم.